بازگشت از بيراهه

مدیران انجمن: قهرمان علقمه, شورای نظارت

ارسال پست
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 



 1- پرواز به سوي زيباييها  


موسي بن محمد بن سليمان هاشمي[1] جواني بود كه از نظر زندگي و فراخي نعمت از ديگر پسران پدرش آسوده‎تر بود.

خواسته‎هاي خويش را در انواع لذّتها چه از لحاظ خوراك و آشاميدني و چه از لحاظ جامه و عطر و كنيزكان و غلامان بر مي‎آورد،

گويي او را همتي و انديشه‎اي جز در آن راه نبود.

موسي جواني بسيار زيبا بود؛ چهره‎اي همچون ماه داشت، موهايش مشكي، ... شيرين سخن و صدايش ظريف و نعمت خدا بر او بسيار و فراوان بود؛

آن چنان كه از املاك خود و زمينهايي كه در اختيارش قرار داده شده بود و حقوق خويش، ساليانه سه ميليون و سيصد هزار درهم درآمد داشت و همة

آن را در همان راه هزينه مي‎ساخت.

جواني و هواي نفس و دنيايي كه همة خواسته‎هاي او را بر مي‎آورد او را شيفته بود. او كاخي بلند داشت كه بر اطراف احاطه داشت؛

برخي از درهاي تالار آن رو به جاده گشوده مي‎شد و برخي رو به باغها. در آن تالار براي او خيمه‎اي كه پايه‎هايش از عاج بود برافراشته و

آن را با ديباي سبز آكنده از خز حلاجي شده پوشانده بودند. از تارك خيمه زنجيري زرّين كه آراسته به انواع گوهر و مرواريد و ياقوت سرخ و

زبر جد سبز و عقيق زرد بود - و هر يك به درشتي گردو - آويخته بودند و آن خيمه مي‎درخشيد. بر درها پرده‎هاي ديباي زربفت آويخته بود و ... .

موسي بن محمد خود بر سريري مي‎نشست كه سايباني از كتان نرم و آراسته داشت؛ همنشينان و برادرانش در آن خيمه با او مي‎نشستند.

عودهاي معطّر در مجمرهايي كه نصب شده بود مي‎سوخت و خدمتكاران كه در دست خود بادزن و مگس ران داشتند بالاي سرش ايستاده بودند،

كنيزكان آوازه خوان در جاي ديگري بيرون از خيمه بودند؛ هر گاه به سمت راست مي‎نگريست، نديمي را مي‎ديد كه خود او را برگزيده و به

گفتگوي با او انس گرفته بود، و چون به سمت چپ خويش مي‎نگريست برادري و دوستي را مي‎ديد كه او را براي دوستي و مودّت انتخاب كرده بود ...،

چون لب به سخن مي‎گشود، همگان خاموش مي‎شدند و چون برمي‎خاست، همگان بر پا مي‎شدند؛ هر گاه مي‎خواست آواز خوانندگان را بشنود،

به سوي پرده مي‎نگريست و هر گاه خاموشي آنان را مي‎خواست با دست اشاره مي‎كرد و آنان خاموش مي‎شدند.

اين روش او بود تا پاسي از شب مي‎گذشت و چون عقل از سر او مي‎پريد، همنشينان او بيرون مي‎رفتند و او با ويژگان خلوت مي‎كرد.

بامداد به كساني مي‎نگريست كه پيش او به بازي نرد و شطرنج سرگرم بودند.

پيش او هرگز سخن از مرگ نمي‎رفت و از بيماري و درد و چيزي كه در آن ياد اندوه باشد گفتگو نمي‎شد،

همه سخن از شادي و شادماني و افسانه‎هاي خنده‎آور بود، همه روز انواع عطرهاي تازه به بازار آمده بر او عرضه مي‎شد و تا بيست و هفت سالگي بدين سان گذراند.

يك بار همچنان كه در خيمة خويش بود و پاسي از شب سپري شده بود، ناگاه نغمه‎اي از گلويي اندوهگين شنيد كه غير از نغمه‎هايي بود

كه از مطربان خود مي‎شنيد؛ آن نغمه بر دلش نشست و او را از آنچه در آن بود به خود شيفته ساخت. او به نوازندگان و آوازخوانان اشاره كرد

كه خاموش شوند، و سر خود را از پنجره‎اي مشرف بر جاده بيرون آورد تا آن نغمة دلنشين خود را گوش دهد.

گاهي آن را مي‎شنيد و گاه نمي‎شنيد، به غلامانش فرياد كشيد كه صاحب اين نغمه را جستجو كنيد. غلامان بيرون رفتند و به جستجو پرداختند؛

ناگاه به جواني برخوردند كه در يكي از مساجد بر پاي ايستاده و سرگرم مناجات با پروردگار خويش بود. او را از مسجد بيرون آوردند

و بدون اين كه با او سخني بگويند؛ بردند و برابر موسي بر پا داشتند.

موسي بر او نگريست و پرسيد: اين كيست؟ گفتند: صاحب آن نغمه كه شنيدي، پرسيد: او را كجا يافتيد؟ گفتند: در مسجد بر پاي بود.

نماز مي‎گزارد و قرآن مي‎خواند؛ موسي گفت: اي جوان! چه مي‎خواني؟ گفت: كلام خدا، گفت: همان نغمه را به گوش من برسان. جوان چنين خواند

: «أعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطان الرَّجِيم؛ إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ، عَلَى الْأَرائِكِ يَنْظُرُونَ، تَعْرِفُ فِي وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِيمِ، يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ، خِتامُهُ مِسْكٌ وَ فِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ، وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ، عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ؛[2]

نيكان در ناز و نعمت‎اند؛ آنها بر تختهاي عزّت (تكيه زنند و) نعمتهاي خدا را بنگرند، و در رخسارشان نشاط و شادماني نعيم بهشتي پايدار است،

و (ساقيان حور و غلمان) شراب ناب سر به مهر بنوشانند، كه به مشك مهر كرده‎اند، و عاقلان بر اين نعمت شادماني ابدي، بايد به شوق و رغبت بكوشند،

تركيب آن شراب ناب از عالم بالاست، سرچشمه‎اي كه مقرّبان خدا از آن مي‎نوشند».


جوان به سخن خود چنين ادامه داد: اي فريفتة مغرور! آن مجلس و انجمن بر خلاف اين مجلس و غرفه و فرش توست،

آنها تختهايي است كه مفروش به فرشهاي گرانقدري است كه


«بطائنُها مِن استبرق؛ آسترهاي آن از استبرق (حرير) است»،

«مُتَّكِثِينَ‌ عَلي رَفْرَفٍ خًضْرٍ وَعَبْقَرِيٍّ حِسانٍ؛ بر بالشهاي سبز و بساطهاي گران مايه نيكو تكيه زده‎اند»

و دوست خدا از چنان جايگاهي مشرف بر دو چشمه‎اي است كه در دو باغ روان است و

« فِيهِما مِنْ كُلِّ فاكِهَةٍ زَوْجانِ؛[3] در آن بهشت از هر ميوه دو جفت است»،

«لامَقْطُوعةٍ؛ كه بر سر نمي‎رسد»،

«في عِيْشَةٍ راضيةٍ؛ در زندگي خوش و پسنديده»،

«في جَنّةٍ عالِيَةٍ؛‌ در بهشتي بلند مرتبه»،

« وَ زَرابِيُّ مَبْثُوثَةٌ؛ و فرشهاي (گرانبها) گسترده‎اند»،

« فِي ظِلالٍ وَ عُيُونٍ؛ در سايه‎ها و چشمه سارها»،

« أُكُلُها دائِمٌ وَ ظِلُّها تِلْكَ عُقْبَى الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ عُقْبَى الْكافِرِينَ النَّارُ؛ خوراك و سايه آن جاودانه است، اين فرجام كساني است كه پرهيزگاري كردند و فرجام كافران آتش است»،

‌ « إِنَّ الُْمجْرِمِينَ فِي عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ، لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ؛ بدكاران هم در آن جا سخن در عذاب آتش جهنم مخلدند، و هيچ از عذابشان كاسته نشود و اميد نجات و خلاصي ندارند»،

« يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ؛ روزي كه كشيده شوند در آتش بر چهره‎هايشان، بچشيد سودن دوزخ را»،

« يَوَدُّ الُْمجْرِمُ لَوْ يَفْتَدِي مِنْ عَذابِ يَوْمِئِذٍ بِبَنِيهِ؛ آن روز كافر بدكار آرزو كند كه كاش توانستي فرزندانش را فداي خود سازد».

تا آنجا كه مي‎فرمايد:

« وَ جَمَعَ فَأَوْعى؛ گرد آورد و بيندوخت»،

در عذابي سخت و گرفتاري دشوار و خشم پروردگار جهانيان هستند

« وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ؛ و نباشند از آن بيرون شدگان».[4]

موسي از جاي برخاست و آن جوان را در آغوش كشيد و گريست و به نديمان خود گفت: از پيش من بيرون رويد و خود به صحن خانه خويش آمد

و با آن جوان بر بوريايي نشست و بر جواني خويش مي‎گريست و بر خود نوحه سرايي مي‎كرد و آن جوان او را پند و اندرز مي‎داد و با خدا عهد

و پيمان كرد كه هرگز به گناهي برنگردد.

چون آن شب را به صبح رساند توبة خود را آشكار ساخت و ملازم مسجد و عبادت شد و فرمان داد، گوهرها و سيم و زر و جامه‎ها فروخته شود

و بهاي آن را صدقه داد حقوق ديواني خود را هم نپذيرفت و همة املاكي را كه در اختيارش نهاده بودند برگرداند ...

شبها به شب زنده‎داري و روزها به روزه گرفتن پرداخت و چنان شد كه نيكان و برگزيدگان به ديدارش مي‎رفتند و به او مي‎گفتند:

با خود مدارا كن كه پروردگار، بزرگوار است و عبادت اندك و آسان را سپاس مي‎دارد و پاداش بسيار مي‎دهد.


او مي‎گفت: اي قوم! من به خويشتن آشنا ترم، گناه من بزرگ است، شب و روز از فرمان خداي خود سرپيچي كردم؛ و فراوان مي‎گريست.

سپس به قصد انجام حج پياده و پاي برهنه، بيرون آمد، جز جامه‎اي سبك بر تن نداشت و كوزه آب و جوالي همراه داشت.

او بدين گونه به مكه رسيد و حج گزارد و همانجا مقيم شد.

شبها به حجر اسماعيل مي‎رفت و با خداي خود مناجات مي‎نمود و چنين مي‎گفت: اي سرور من! در خلوتهاي خويش ترا مراقب خود نديدم.

سرور من!‌ شهوتهاي من از ميان رفته است ولي گرفتاريهاي من باقي مانده است،

اي واي بر من از آن روز كه تو را ديدار خواهم كرد! اي واي و صد واي بر من در آن هنگام كه كارنامه‎ام آكنده از گناهان و رسوايي‎ها آشكار شود!

آري كه واي و بدبختي در قبال خشم و توبيخ تو بر من فرا رسيده است كه تو نسبت به من احسان فرمودي و من با گناهان به مقابله پرداختم و

تو بر همه كارهاي من آگاهي. سرورم! به پيشگاه چه كسي جز تو مي‎توانيم بگريزم و به چه كس جز تو مي‎توانم پناه برم؟

سرورم! من شايسته و سزاوار آن نيستم كه بهشت را از تو مسألت كنم بلكه تو را به حق جود و كرمت و تفضلت مسألت مي‎كنم كه بر من رحمت آوري

و مرا بيامرزي كه تو داخل اهل تقوا و شايستة آمرزيدني.

محمد بن سماك - راوي اين داستان - مي‎گويد: من او را در مكه زيارت نمودم، او به من گفت: آيا معتقدي كه خداوند مرا قبول فرموده است؟

كه من خود بيم آن دارم كه روي از من برگردانده باشد؛ سخن او مرا به گريه انداخت، گفتم:

اي حبيب من! تو را مژده باد كه به من خبر رسيده است در پيشگاه خداوند متعال هيچ چيز خوشتر از جوان توبه كننده نيست.

چون اين سخن را از من شنيد از بيم آن كه مردم به سبب گريستن او بر او جمع شوند، از گريه باز ايستاد، برخاست و مرا به خانه‎اي برد

و بر سكويي نشاند و خود بر زمين نشست و گفت: همواره مشتاق ديدار تو بودم تا با مرهم سخن خود زخمها و عقده‎هاي مرا درمان كني.

من گفتم: اي اباالقاسم! پروردگار جهانيان به لطف خويش تو را از خواب غافلان بيدار فرموده است،

بر اين توفيق كه به تو ارزاني داشته است او را سپاسگزار باش و بر اين نعمت، حمد او را به جاي آور و خداوند متعال به رحمت خويش چيزي به

مراتب بهتر از آنچه از بيم او ترك كرده‎اي، به تو عنايت فرموده است.[5]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . پدرش محمد بن سليمان، شوهر عبّاسه، خواهر هارون، و از دولتمردان بسيار متموّل و سالها حاكم بصره بوده است.
[2] . مطفّفين (83) آيات 22 - 28.
[3] . الرّحنن (55) آيه 75 و 52.
[4] . اين آيات كه به مناسبت وحدت در معني در اين متن آمده است از سوره‎هاي مختلف است و به ترتيبي كه در متن آمده به اين گونه است: بخشي از آية 33 سورة واقعه؛ بخشي از آيه 20 و 21 سورة الحاقة؛ آية 16 سورة غاشيه؛ بخشي از آيه 35 سورة رعد؛ آيات 75 و 74 سورة زخرف؛ آيات 11 و 18 سورة معارج و آية 48 سورة حجر.
[5] . ابن قدامه المقدّسي، توبه كنندگان، ترجمة محمود مهدوي دامغاني، صفحة 160 - 165 (با كمي تلخيص).
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 





 2- دعاي توبه كننده مستجاب مي‎شود  


شخصي همراه خانواده‎اش با كشتي مسافرت مي‎نمود.

در وسط دريا كشتي گرفتار توفان و امواج سهمگين شد و شكست و تمام سرنشينان آن غرق شدند مگر زن آن شخص كه محكم به تخته پاره‎اي چسبيد و به ساحل رسيد.

در آن جا جوان راهزن و فاسقي كه از هيچ گناهي فروگذاري نمي‎كرد، زندگي مي‎نمود.

وقتي كه چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسيد: تو از جنّي يا از انس؟ گفت: من انسانم.

جوان فاسق به آن زن نزديك شد ... و همين كه خواست دست خيانت به سوي آن زن دراز كند، ديد آن زن مضطرب شده و مي‎لرزد،

پرسيد: چرا مضطربي؟ آن زن اشاره به آسمان كرد و گفت: از خدايم مي‎ترسم، پرسيد: هرگز گرفتار اين گونه گناه شده‎اي؟

گفت: نه، به عزّت خدا سوگند كه هرگز اين گناه را مرتكب نشده‎ام، گفت: تو هرگز چنين كاري نكرده‎اي،

چنين از خدا مي‎ترسي و حال آن كه به اختيار تو نيست و تو را به جبر به اين كار وا مي‎دارم! پس من اولايم به ترسيدن و سزاوارم

به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشيمان شد و به درگاه الهي توبه نمود.

او آن زن را رها نمود و به سوي خانة خود روان شد. در بين راه به راهبي برخورد و با او همسفر گرديد؛

وقتي كه مقداري راه رفتند، هوا بسيار گرم شد و نور خورشيد آنها را اذيت نمود.

راهب به آن جوان گفت: دعا كن كه خدا ابري بفرستد تا بر ما سايه افكند، جوان گفت: من در پيشگاه خدا خجلم، زيرا علاوه بر آن كه حسنه‎اي ندارم،

بلكه غرق گناهم. راهب گفت: من دعا مي‎كنم و تو هم آمين بگو، چنين كردند، بعد از مدّت كمي، ابري بر سرايشان پيدا شد و سايه افكند.

مقداري از راه با هم بودند تا بر سر دو راهي رسيدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهي رفت و راهب به راه ديگر روان شد،

ناگهان راهب متوّجه شد كه، بر بالاي سر جوان سايه افكنده است، فوري خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتري،

زيرا كه دعاي من با آمين شما مستجاب شد، بگو چه كرده‎اي كه مستحق اين كرامت شده‎اي؟

جوان قصّه خود را نقل كرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترك معصيّت او كردي، خدا گناهان گذشتة تو را آمرزيده است، سعي كن كه بعد از اين خوب باشي.[1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . شيخ عباس قمي، منازل الآخرة، ص 117؛ اصول كافي، ج 3، ص 111؛ بحار، ج 70، ص 361؛ تفسير جامع، ج 7، ص 336.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 





 3- دعاي امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ براي جوان تائب  


حضرت امام حسن مجتبي ـ عليه السلام ـ فرموده‎اند:

در شب تاريكي كه ديدگاه خفته و صداها آرام گرفته بود همراه پدرم بر گرد كعبه طواف مي‎كردم، پدرم ناگهان آواي اندوهگين و دردمندي را شنيد كه سخن مي‎گفت:

«اي كسي كه در تاريكيها دعاي مضطر درمانده را اجابت مي‎فرمايد.

اي كسي كه درماندگي و گرفتاري و دردها را مرتفع مي‎سازد.

همانا ميهمانان تو برگرد خانه خفته‎اند و بيدار مي‎شوند، اي خداي قيّوم تو را فرا مي‎خوانم و ديدة تو هرگز نمي‎خسبد.

به بخشش خود عفو از گناه مرا به من ارزاني فرماي، اي كسي كه همگان در حرم به او اشاره مي‎كنند و توسل مي‎جويند.

اگر عفو تو را گنهكار افراط كننده در نيابد چه كسي بايد بر گنهكاران با بزرگواري بخشش آورد».

امام حسن گويد كه پدرم به من فرمود: فرزندم! آيا صداي اين شخص را كه بر گناه خود زاري و از پروردگارش طلب عفو مي‎كند،

مي‎شنوي؟ پيش او برو شايد بتواني او را پيش من آوري.

من شروع به گردش در اطراف كعبه كردم و به جستجوي او پرداختم او را نيافتم تا آن كه كنار مقام ابراهيم رسيدم، او را در حال نماز ديدم،

گفتم: به حضور پسر عموي پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلّم ـ بيا.

او نماز خود را مختصر كرد و از پي من آمد، من به حضور پدرم رفتم و گفتم: پدر جان اين همان شخص است.

پدرم از او پرسيد: از كدام ملتي؟ گفت: عربم، پرسيد: نامت چيست؟ گفت: منازل بن لاحق. پدرم پرسيد: كار و داستان تو چيست؟

گفت: داستان آن كسي كه گناهانش او را تسليم و بزه‎هايش او را به نابودي كشانده است،

چه مي‎تواند باشد؟ آن هم كسي كه غرقة درياي خطاهاست. پدرم فرمود: با اين همه داستان خود را به من بگو.

گفت: جواني بودم كه به سرمستي و بازيچه، روزگار مي‎گذراندم و از آن كار به خود نمي‎آمدم؛ پدري داشتم كه مرا فراوان پند مي‎داد

و مي‎گفت: پسرم از لغزشها و گرفتاريهاي جواني بر حذر باش كه خداوند را خشم و عتابي است كه از ستمگران دور نيست.

و هر گاه او در پند دادن خود پافشاري مي‎كرد، من هم او را بيشتر مي‎زدم. يكي از روزها كه همچنان در اندرز دادن من اصرار مي‎كرد،

او را با ضربه‎هاي دردناك خود به ستوه آوردم.

بطور جدّي به خدا سوگند خورد كه كنار خانة كعبه خواهد آمد و به پرده‎هاي آن پناه خواهد برد و بر من نفرين خواهد كرد،

پدرم بيرون آمد و چون كنار خانه خدا رسيد و به پرده‎هاي كعبه پناه برد، اين سخنان را گفت:

«اي كسي كه حاجيان از راه دور و نزديك پهنه تهامه را پيموده و به درگاهش آمده‎اند، پروردگارا! اي آن كه هر كه را با تضرّع به درگاه تو يگانه مهتر

مهتران دعا كند، نوميد نمي‎سازي، اين «منازل» از نافرماني نسبت به من باز نمي‎ايستد؛ اي خداي رحمان حق مرا از اين پسرم بازستان،

با قدرت خود يك طرف او را شل و فلج ساز، اي آن كه مقدّسي، نه زاده شده‎اي و نه فرزند مي‎آوري».

منازل گفت: به خدا سوگند هنوز سخن او تمام نشده بود كه بر سر من اين آمد كه مي‎بينيد، آنگاه سمت راست خويش را برهنه كرد كه خشك و فلج بود.

منازل گفت: من از كارهاي خود توبه كردم و به راه راست بازگشتم و همواره در صدد كسب رضايت او بودم و براي او فروتني مي‎كردم

و از او تقاضاي بخشش مي‎كردم تا سرانجام موافقت كرد همان جا كه بر من نفرين كرده است، براي من دعا كند.

من او را بر شتري سوار كردم و خود از پي او پياده حركت كردم. چون به وادي اراك رسيديم، پرنده‎اي از خار بني پريد و شتر رم كرد

و او را ميان سنگها بر زمين افكند، سرش نرم شد و درگذشت و همان جا او را به خاك سپردم و نااميد به اينجا آمدم. آنچه براي من بسيار سخت است

سرزنشي است كه مي‎شنوم، زيرا من معروف شده‎ام كه گرفتار عاق پدر هستم.

پدرم، امير المؤمنين علي ـ عليه السلام ـ به او گفت: بر تو مژده باد كه ياري خداوند براي تو فرا رسيده است، آنگاه دو ركعت نماز گزارد

و براي او دعايي را چند بار خواند و با دست خود جامه را از آن جانب بدن منازل كه شل بود، كنار زد و به صورت صحيح و سالم همان گونه كه پيش از آن بود برگشت.

پدرم به منازل فرمود: اگر نه اين بود كه پدرت موافقت كرده بود كه همان گونه كه بر تو نفرين كرده بود دعا كند، هرگز براي تو دعا نمي‎كردم.[1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . همان، ص 197 - 199؛ ابن طاووس، مُهَجُ الدعوات، ص 153.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 




 4- مهربانترين بخشاينده  



در زمان رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلّم ـ جوان عياشي بود.

پدرش هر چه او را نصيحت و موعظه مي‎كرد فايده‎اي نداشت.

غرور جواني نمي‎گذاشت حرف بشنود. پدر او را طرد كرد ...، بالاخره پسر مريض شد، به پدر خبر دادند، اعتنايي نكرد و گفت: من او را عاق كرده‎ام؛

پسر مرد و پدر تشييع نكرد، ديگران رفتند و پسر را تشييع كرده و دفن نمودند.

شب در عالم رؤيا پدر در خواب، پسرش را ديد كه داراي وضع مرتب و زندگي بسيار عالي است؛ پرسيد: تو پسر من هستي؟

گفت: آري،‌ پرسيد اين دستگاه با اين وضع تو، چطور جور شده است؟ پسر گفت: راست است، تا ساعت آخر عمر من چنين بودم،

امّا در آن وقت ديدم مي‎خواهم بميرم و حالم به قدري خراب است كه نزديكترين اشخاص به من كه پدرم باشد، مرا رها كرده و ترحم ننموده است؛ آن وقت با دل شكسته گفتم:

يا ارحم الرّاحمين! اي خدايي كه تو از هر رحم كننده‎اي، مهربانتر هستي، توبه مي‎نمايم و تو هم بر من رحم كن؛ با دل شكسته رو به درگاه خدا آوردم و

رحمت الهي، مرا از سقوط به پرتگاه جهنّم نجات داد.[1]


خــداونـدا! پشيمـانم پشيمـان
كجا رو آورم از زخم عصــيان
سيـاهـيـهاي دل زارم نـمــوده
بكن رحمي بر اين زار پريشان
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . شهيد دستغيب، فاتحة الكتاب، ص 180.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 


 5- سوگند كه ديگرگناه نخواهم کرد  


زماني كه اسحاق بن ابراهيم، رئيس شهرباني بغداد بود، پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله و سلّم ـ را در خواب مي‎بيند كه آن حضرت به ايشان مي‎فرمايند:

«قاتل را آزاد كن»، در حالي كه وحشت زده بود از خواب بر مي‎خيزد و زيردستانش را صدا مي‎زند و مي‎پرسد: كسي را زنداني نموده‎ايد يا نه؟

و آنها جواب مي‎دهند: بلي جواني را به جرم قتل بازداشت كرده‎ايم؛ سپس دستور داد كه آن جوان را به پيشش بياورند.

اسحاق به آن جوان مي‎گويد: جريان خود را برايم تعريف كن، اگر راستش را بگويي، از زندان آزادت خواهم نمود. جوان هم جريان خود را چنين نقل مي‎كند:

با گروهي از جوانان دوست و رفيق بودم، كارهاي زشت و ناشايست انجام مي‎داديم و هر شب جمع مي‎شديم و شراب مي‎خورديم.

روزي كه بنا بود مجلس عيش و عشرت و باده گساري داير گردد، ديدم پيرزني كه واسطة ما بود، دختري زيبا و خوش اندامي را براي ما آورد؛

زماني كه به وسط خانه رسيدند، آن دختر تا ما را ديد شروع به گريه و زاري نمود و اشكش روان و سرازير گشت.

من زودتر از دوستانم بلند شدم و او را به اتاقي بردم و از داستانش جويا شدم. او گفت:

اي جوان، خدا را دربارة من در نظر بگيريد؛ اين پير زن مرا فريب داده و به من گفت: گنجينة گرانبهايي دارم و مرا تشويق نمود كه براي تماشاي آنها

به خانة‌ او بيايم، من هم به سخنش اعتماد نموده و همراهش آمدم تا اين كه با شما مواجه شدم و ديدم كه با فريب و نيرنگ مرا به اين جا كشانيده است.

من دختر شريف و پاكي هستم و جدّم رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلّم ـ و مادرم حضرت فاطمه زهرا ـ سلام الله عليها ـ مي‎باشد؛

احترام آنان را در حق من رعايت كنيد و از خطر، نجاتم بدهيد.

من از اتاق خارج شده و جريان را به دوستان شرح داده و گفتم كه معترض اين دختر نشويد. گفتار من در آنها تأثيري كه نگذاشت هيچ،

بلكه باعث تحريك آنها شد، بلند شدند و گفتند: اكنون كه حاجت خود را برآوردي و به كام دل رسيدي، مي‎خواهي ما را از او بازداري!

من گفتم: به خدا سوگند، تا زماني كه من زنده هستم، دست كسي به او نخواهد رسيد. آنها به من حمله نموده و جراحاتي چند بر من وارد كردند؛

در اينحال يكي از آنها را كه حرص و طمع شديدي از خود نشان مي‎داد و مي‎خواست به هر ترتيبي شده به دختر نزديك شود به قتل رساندم و آن دختر

را از آن مهلكه فراري دادم و او سالم و بي‎خطر از خانه بيرون رفت. و شنيدم هنگامي كه از خانه خارج شد، چنين دعايي در حق من نمود كه

«خدا تو را نگه دارد، چنانچه مرا نگاه داشتي و خدا تو را از پيشامدهاي بد زمانه و حوادث ناگوار محفوظ بدارد».

همسايه‎ها وقتي صداي ما را شنيدند، داخل خانه شده و چاقو را در دست من ديدند كه خونين است و مردي هم در خون خود افتاده و كشته شده است؛

مرا با همان حال دستگير نموده و به اين جا آوردند.

اسحاق رو به جوان كرد و گفت: دانستم كه تو از آن زن حمايت و پشتيباني كرده ‎اي، تو را به خدا و پيامبرش بخشيدم، برو

كه آزاد هستي. مرد جوان هم در جواب گفت: سوگند به حقّ آن كه مرا به احترام او بخشيدي و آزاد نمودي، ديگر به سوي گناه بازگشت نخواهم كرد

و از كارهاي بدم توبه نموده و به سوي كارهاي نيك و خداپسندانه قدم خواهم گذاشت.[1]

--------------------------------------------------------------------------------
[1] . سبط ابن جوزي، تذكرة الخواص، ص 373؛ مروج الذهب، ج 4، ص 13.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 

 6- توبه كننده دوست خداست  


يكي از بزرگان دين - كه نام او را شيخ نجيب الدين مي‎گفتند - تعريف مي‎كرد كه: شبي از شبها خوابم نبرد و هر چه كردم استراحت كنم،

نتوانستم؛ تصميم گرفتم، حركت كرده و به گورستان بصره بروم و دعايي براي اموات بخوانم، شايد قلبم آرام گيرد و بخوانم.

به دنبال همان تصميم به گورستان رفتم، شب از نيمه گذشته بود، ديدم كه چهار نفر جنازه‎اي را به دوش گرفته و وارد قبرستان شدند

. با خود گفتم: شايد آن را كشته‎اند كه اين وقت شب براي خاك كردن آورده‎اند، پيش رفته و گفتم: شما را به خدا سوگند مي‎دهم راستش را بگوييد،

آيا اين جنازه را شما كشته‎ايد يا ديگري؟

در جواب گفتند: اي مرد در حق مسلمانان گمان بد مبر، اين را كسي نكشته و ما چهار نفر مزدوريم، پولي گرفته آن را به اينجا حمل كرديم.

سپس زني را كه در قبري مشغول آماده كردن آن بود، به من نشان دادند و گفتند: صاحب جنازه آن زن است كه مشغول آماده كردن قبر است.

من پيش رفته، پيرزن گيسو سفيدي را ديدم كه مشغول خاك برداري از قبر است و آن را براي دفن آن جنازه آماده مي‎كند.

ماجراي جنازه و اين كه چرا مي‎خواهد شبانه آن را دفن كند و كسي متوجّه نشود،

از آن زن سؤال كردم. آن زن سرش را بلند كرده و آهي كشيد و گفت: اين جنازة‌ پسر من است و او جوان فاسق و گنهكاران بود كه در اين شهر همة

مردم او را به بدي و بدكاري مثل مي‎زدند، و از او متنفّر بودند؛ وقتي پسرم مريض حال شد، مرا به بالين خود خواست و گفت: مادر، مي‎‎داني كه من بد بوده‎ام

و مردم مرا به بدي مثل مي‎زدند ولي من به درگاه خداوند توبه پذير، توبه كرده‎ام، اميدوارم قبول فرمايد؛ بعد گفت: مادر جان چند وصيّت به تو مي‎كنم،

اميدوارم كه دربارة پسر گنهكارت انجام دهي، تا خدا مرا ببخشد و از سر تقصيراتم بگذرد.

[COLOR=#548dd4]اوّل: وقتي من مردم، ريسماني به گردنم ببند و جنازه‎ام را دور خانه بگردان و بگو خدايا، خداوندا!

اين بندة گريخته و بد عمل توست، توبه كرده و به دست سلطان اجل يعني، مرگ گرفتار آمده و را بخشيده و بر او رحمت كني، رحم كن بر او، يا ارحم الرّاحمين.

دوّم: چون مردم مرا در اين شهر به بدي ياد كرده و از من متنفّرند، ممكن است براي دفنم حاضر نشوند؛ تو خود اقدام به غسل و كفنم كن و

شبانه مرا به خاك بسپار تا مردم مطلع نشده و مرا لعنت نكنند.

سوّم: اگر ممكن شد، تو خودت مرا به قبر بگذار، شايد خداوند به خاطر گيسوان سفيد تو، بر من رحم كند و مرا پذيرفته و و عذابم ننمايد.


آن مرد متدين گويد: آن پيره زن رو به من كرد و گفت: اي مرد! بدان، وقتي پسرم از دنيا رفت، من به وصاياي او اقدام كرده،

ريسمان بر گردنش بستم و خواستم جنازه‎اش را دور خانه بگردانم؛ ناگهان صدايي شنيدم كه گفت: «هر آينه آگاه باشيد، ترس و حزني براي دوستان خدا نيست،

اين چه گستاخي و جرأتي است كه مي‎خواهي با دوستان خدا انجام دهي! مگر نمي‎داني كه خداوند توبه پذير و ارحم الراحمين است و با بندگان خود كه توبه مي‎كنند

و به سوي او بر مي‎گردند، مهرباني مي‎كند». من ديگر قدرت آن را پيدا نكردم كه آن عمل را انجام دهم، پس به غسل دادن و كفن كردن جنازه پسرم اقدام نموده

و الان كه هنگام شب است، او را به اين جا حمل نموده و مي‎خواهم دفنش كنم، اين است ماجراي فرزندم، صاحب اين جنازه.

شيخ نجيب الدين گويد: وقتي من شرح حال آن جنازه را شنيدم، فهميدم كه خداوند توبة او را پذيرفته و از گناهانش در گذشته است؛

خود اقدام به دفنش نموده و از مادر آن جوان اجازه خواستم تا او را به خاك بسپارم، وقتي جنازه را با احترام وارد قبر نمودم، اين سخنان را شنيدم:

اي شيخ! بدانكه خداوند بخشنده و مهربان است، هر كه از گناهانش توبه كند و به سوي او برگردد،

خداي توبه پذير، توبه‎اش را پذيرفته و گناهانش را مي‎بخشد و او را در جوار رحمتش قرار مي‎دهد.[1]
 

--------------------------------------------------------------------------------
[1] . راه بازگشت به سوي خدا، ص 98؛ (به نقل از كتاب مصابيح القلوب).
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 





 7- در بارگاه الهي نااميدي راه ندارد  


روزي جواني به حضور رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلّم ـ آمد و گفت: يا رسول الله! گناه كرده‎ام از خدا بخواه، گناه مرا عفو نمايد؛

حضرت درخواست نمود و خداوند گذشت كرد. چند روز گذشت و بازآمد و عرض كرد: گناه كرده‎ام، حضرت از خدا درخواست كرد و خداوند هم عفو نمود.

بعد از چند روز باز هم آمد و گفت: گناه نموده‎ام، حضرت هم درخواست نمود خداوند بخشيد؛ چون مرتبة چهارم به حضور حضرت آمد،

گفت: يا رسول الله! گناه نموده‎ام، حضرت روي مبارك بر گردانيد و فرمود: من شرم مي‎كنم از خداي سبحان دربارة تو درخواست عفو بنمايم.

چون جوان اين جمله را از حضرت شنيد، غمناك بيرون رفت و رو به صحرا گذاشت.

در آن جا صورت بر خاك گذاشت و عرض نمود: خدايا شيطان مرا وادار كرد و هواي نفس غالب شد.

مخالفت نهي تو را كردم و مرتكب گناه شدم، به حضور رسولت رفتم و مرا - به علّت زيادي گناهانم - از محضر مباركش دور كرد؛

خدايا! مرا از شرّ شيطان و از هواي نفس خلاصي ده و نگهداري كن.

در آن حال خداوند فرشته‎اي را به صورت آدمي فرستاد و به او گفت: خداوند مي‎فرمايد از درگاه من هيچ كس نااميد نشده است،

تو را عفو كردم و من از كسي كه مال مردم را از راه حرام بخورد، گذشت نمي‎كنم.[1]


 جان فشاني بكن ار مي طلبي جانان را
كس به جانان نرسد تا نفشاند جان را
روي بر خاك بنه تا كه به افلاك رسي
سـر بـده تا نگري سـروري دوران را
 

--------------------------------------------------------------------------------
[1] . تحقة الواعظين، ج 1، ص 99.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 







 8- توبة نصوح  


در روزگار گذشته جواني به نام نصوح زندگي مي‎كرد، او در گرمابه زنانه به كار شستشوي زنان مي‎پرداخت.

صورتش شبيه رخسار زنان بود و صدايي مانند صداي زنان داشت و توانسته بود به مدّت زيادي مردي خود را پنهان بدارد؛

با اين حال شهوت مردي او بيدار و كامل بود. چند سال اين مرد گنهكار، چادر و سرپوش و نقاب مي‎پوشيد و دختران امرا و بزرگان را بدين شيوه مي‎شست و مالش مي‎داد.


 بود مـردي پيش از اين نـامش نصــوح

بُــــد ز دلاكـــي زن، او را فـــتــوح

او بـه حــــمــــام زنــان دلاك بــود

در دغــا و حـيـلـه بــس چــالاك بود

دختران خــســروان را زيــن طــريـق

خوش همي ماليد و مي‎شست آن عشيق
 

تا اين كه روزي در حمام مرواريدي از گوش دختر پادشاه گم شد؛ گفتند؛ در حمام گم شده است، برويد همه جا را بگرديد.

آنها درهاي حمام را بستند و مشغول جستجو و تفحّص گشتند.


 پس در حمام را بستند سخت

تا بجويند اولش در پيچ رخت

رختهــا جستند و آن پيدا نشد

دزد گــوهر نيز هم رسوا نشد
 

آنها شروع نمودند به بازرسي و تفتيش بدني همة آنهايي كه در حمام بودند؛ نصوح از ترس رسوايي و بي‎آبرويي و ...

به مكاني خلوتي رفت و در حالي كه سراپاي بدنش را تب و لرز فرا گرفته بود؛

پياپي سجده مي‎كرد و با خدا عهد مي‎نمود كه اگر از اين ورطة هولناك خلاصي يابد، ديگر گرد كار زشت نگردد و دلاكي زنان نكند.


 آن نصوح از ترس شد در خلوتـي

روي زرد و لب كبـود از خـشيتـي

پيش چشم خويش او مي‎ديد مرگ

رفت و مي‎لرزيد او مــانند بــرگ

گفت: يا ربّ، بارهـا بر گــشته‎ام

توبــه‎ها و عهــدها بـشكستــه‎ام

در جگر افتـاده استم صــد شـرر

در منـاجـاتـم ببـيـن سـوز جـگر

ايـن چـنيـن انـدوه، كـافر را مباد

دامـن رحـمـت گــرفتم، داد، داد

گــر مــرا اين بـار سـتّاري كنـي

تـوبه كـردم من زهـر تاكــردنـي

اي خدا واي خدا، چندان بگفـت

كآن در و ديوار با او گشت جفت
 

در اين تضرّع و مناجات بود كه گفتند: همه را جستجو نموديم، نوبت نصوح است.

او با شنيدن اين سخن، بيهوش بر زمين افتاد؛ ولي ناگهان خبر رسيد كه گوهر را يافتيم، با نصوح كاري نداشته باشيد

. آنها به علّت اين كه در حقّ وي، گمان بد برده بودند، ناراحت شدند و دختر ملك گفت كه به نصوح بگوييد، بيايد تا بدن مرا بمالد.

نصوح جواب داد: دست من امروز به كار نيست و حالم ناخوش است؛ و با اين بهانه به كار قبلي خود برنگشت.


 در مـــيـان يـا رب و يـا رب بـد او

بانگ آمـد از ميــان جســت و جــو

جمله را جستيم پيش آي اي نصـوح!

گشت بيهوش آن زمـــان، پرّيد روح

جان به حق پيوست چون بيهوش شد

موج رحـمـت آن زمان در جوش شد

بانگ آمد، نـاگهـان كه رفـــت بيـــم

يافت شـد گــم گشته آن درّ يـتـيــم

يــافت شـد و انــدر فــرح دربافـتيم

مژدگــانـي ده كـه گـوهـر يــافـتيـم

مي حلالي خواست از وي هر كــسي

بوســه مــي‎دادند بــر دسـتـش بسي

بعد از آن آمد كــسي كــز مــرحمت

دختر سـلطان مـا مـــي‎خـــوانــدت

جز تو دلاكــي نــمي‎خــواهــد دلش

تـا بـمـالـد يــا بــشويــد بــا گلـش

گفت: رو، رو دسـت مـن بـي‎كـار شد

ويــن نصــوح تـو كـنون بيمـار شـد

رو كســي ديـگر بـجو اشتاب و تفت

كـه مــرا والله دســت از كــار رفـت
 

بعد از اين جريان، توبة كاملي كرد و با خداي خود چنين زمزم‎هايي مي‎نمود:

 توبه‎اي كـردم حقيقت با خــدا

نشكنم تا جان شدن از تن جدا

من هــمي دانـم و آن ستّار من

جرمها و زشتــي كــردار مــن

باز رحـمت، پوستين دوزيم كرد

توبة‌ شيرين چو جان، روزيم كرد

همچون سـرو و سوسنم آزاد كرد

همچون بخت و دولتم دلشاد كرد

نــام مــن در نــامة‌ پاكان نوشت

دوزخــي بـودم، ببخشيدم بهشت

آن كــردم چـون رسن شد آه من

گشت آويــزان رسـن در چاه من

آن رسن بگرفتم و بـيرون شــدم

شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

آفــريـنـهــا بر تـو بـادا اي خـدا

ناگهان كردي مــرا از غــم جــدا

گر ســر هــر مــوي من يابد زبان

شكــرهــاي تو نيــايـد در بيــان[1]
 

--------------------------------------------------------------------------------
[1] . جلال الدين مولوي، مثنوي معنوي، دفتر پنجم، (به همت نيكلسون)، ج 3، ص 142.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 




 9- باده خواري كه عارفي بنام شد  


شيخ الاسلام احمد جام - عارف معروف - در جواني تن پرور در عشرت طلب و باده خوار بود.

او دوستاني داشت كه هر شب در خانة يكي گرد مي‎آمدند، مجلسي مي‎آراستند و تا دميدن صبح به شراب خواري مشغول مي‎شدند.

هر دو ماه نوبه به يكي مي‎رسيد، اتفاقاُ روزي كه فردايش نوبت احمد جام بود، ناگهان دلش به نور معرفت روشن شد و تائب گشت؛

امام چون بيم كرد اگر در آن روز به يارانش بگويد كه توبه كرده است، گمان كنند به اين بهانه مي‎خواهد از ميزباني فرار كند؛

فلذا چنان كه رسمشان بود، همه گونه خوردني فراهم آورد و چند مشك كوچك شراب آماده ساخت.

چون يارانش به نشاط نشستند، سر هر مش را باز كردند، به جاي شراب، شربت به پيمانه مي‎ريخت، همه در شگفت ماندند.

احمد جام ناچار راز خويش را بر ايشان افشا كرد و گفت: من از ديروز تائب شده‎ام، اما براي اين كه مرا به گريز از ميزباني متّهم نكنيد،

از همان شراب كه هميشه مي‎خورديم، مشكها را پر نمودم و خواست خداست كه به شربت مبدّل شده است.

جملة ياران باده خوارش در انديشه شدند و بعد از مدتي همگي توبه نموده و به راه خدا رفتند.[1]


 خداوندا! مـرا دريـاب دريــاب
منم افتــاده در غرقاب دريــاب
ببخش اين بندة بدبخت خود را
همه عمرم بشد در خواب درياب
 
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . اقبال يغمايي، طرفه‎ها، ص 257.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 


 1- ترس از معصيت الهي  


امير محمد شجاع الدين كه در زمان ملك كامل والي قاهره بود، نقل مي‎كرد كه: شبي در «صعيد مصر» وارد خانه مرد بزرگواري شديم،

و او پذيرايي شاياني از ما به عمل آورد. در آن شب ديديم فرزندان وي كه به عكس خود او همه سفيد پوست و خوش سيما بودند آمدند و پهلوي او نشستند.

ما پرسيدم اينها فرزندان خودت هستند، گفت: آري. سپس گفت: گويا شما تعجب مي‎كنيد كه چگونه آنها اولاد من مي‎باشند؟

زيرا مي‎بينيد آنها سفيد پوست هستند و من سياه چرده‎ام، گفتيم: آري اختلاف رنگ و شكل شما موجب تعجب ماست.

آن مرد گفت: مادر اين بچه‎ها فرنگي است و من او را در زمان «ملك ناصر» پادشاه سوريه كه مرد جواني بودم به عقد همسري خود در آوردم.

پرسيديم: چطور شد كه با اين زن مسيحي ازدواج نمودي؟ گفت: در جواني كارم كشت كتان بود. يكسال محصول خود را كه پانصد دينار خرج آن كرده بودم،

آماده ساخته و در معرض فروش قرار دادم، ولي هنگام فروش بيش از پانصد دينار كه خرج آن كرده بودم، خريدار پيدا نكرد.

من به شهر «عكّا» رفتم و قسمتي را به طور نسيه فروختم، آن گاه مغازه‎اي اجاره كرده و كالاي خود را در آن گذاشتم، تا در فرصت مناسب تدريجاً بقية آنرا بفروشم.

در يكي از روزها در مغازة‌خود نشسته بودم كه ناگاه يك زن جوان فرنگي آمد و از جلو مغازه‎ام گذشت، و با يك نگاه مرا فريفتة خود كرد.

(زنان فرهنگي در عكا با روي باز در كوچه و بازار مي‎گردند.) زن جوان براي خريد كتان به مغازة‌ من آمد.

ديدم زني زيباست و رخساري خيره كننده دارد، به طوري كه سخت مرا تحت تأثير قرار داد.

من مقداري كتان ارزانتر از قيمت معمولي كشيده به وي فروختم. چند روز بعد دوباره آمد و مقداري ديگر خريد. اين بار نيز بيش از دفعه اول با وي مسامحه نمودم.

او براي سومين بار آمد و من هم مانند آن دو نوبت با وي معامله كردم.

در اثناي اين آمد و رفت و داد و ستد، احساس كردم كه او را از صميم قلب دوست مي‎دارم. ناچار روزي به پيرزني كه همراه او بود گفتم:

من چشم به اين زن دوخته و دل به وي باخته‎ام و او را دوست مي‎دارم، ممكن است وسيلة‌ ملاقات ما را فراهم كني؟

پير زن رفت و راز دل مرا به او گفت، سپس برگشت و آمادگي او را اعلام داشت و گفت: او هم مي‎گويد: از اين ملاقات و آشنايي، هر سه نفر خشنود خواهيم شد!

به پير زن گفتم: من قبلاً هنگام معامله با وي نرمش نشان دادم و اكنون هم پنجاه دينار طلا به رايگان در اختيارش مي‎گذارم.

پير زن آن مبلغ را از من گرفت و گفت:‌ ما امشب نزد تو خواهيم بود. من هم رفتم و آنچه برايم امكان داشت و شايسته بزم آن شب بود تهيه نمودم.

در موقع مقرر زن جوان و پيرزن آمدند و هر سه مجلس عيش ترتيب داده و به خوشگذراني پرداختيم.

بعد از صرف شام كه پاسي از شب گذشت ناگهان در انديشة‌ عميقي فرو رفتم، و با خود گفتم: از خدا شرم نمي‎كني؟ مرد مسلمان و گناه؟! آنهم با زني نصراني؟

پشيمان شدم و از كارم توبه كرده و گفتم: خدايا! گواه باش كه من مجلس عيش خود را به هم زده، از اين زن و گناهي كه دامنم را آلوده مي‎سازد، دست مي‎كشم.

آنگاه گرفتم و تا سپيده دم خوابيدم! زن هم سحرگاه برخاست و در حالي كه آثار خشم از چهره‎اش آشكار بود بيرون رفت. من هم صبح به مغازة خود رفتم.

آن روز هم باز هر دو نفر آمدند و خشمگين از جلو مغازه‎ام گذشتند.

آن روز زن زيبا بيش از پيش در نظرم جلوه كرد، بطوري كه با ديدن او دل از دست دادم و با خود گفتم: اي بدبخت! تو هم آدمي؟ چنين زن زيبايي را مفت از دست دادي.

آن گاه برخاستم و خود را به پير زن رساندم و گفتم: برگرد! ولي او سوگند ياد نمود و گفت: تا صد دينار ندهي بر نمي‎گردم! گفتم: مي‎دهم، بيا بگير؛

سپس رفتم و صد دينار شمردم و به وي دادم و بنا گذاشتم كه مجدداً شب را با هم باشيم.

شب بعد زن زيباي دلفريب آمد و مجلس را آراستيم، اما باز همان فكر شب نخست برايم پيدا شد.

از ترس معصيت الهي خودداري كردم و به او نزديك نشدم و همانجا كه نشسته بودم خوابيدم.

سحرگه شب دوم نيز زن فرهنگي كه سخت ناراحت و غضبناك بود برخاست و با حالت خشم و قهر بيرون رفت و من نيز طرف صبح به سر كار خود رفتم.

فرداي آن شب نيز آمد و از جلو مغازة‌ من عبور كرد و مرا در حسرت و ناراحتي مخصوصي قرار داد.

ناچار او را صدا زدم، ولي او گفت: به عيساي مسيح قسم بر نمي‎گردم، مگر اينكه پانصد دينار به من تسليم كني!

از اين پيشنهاد به وحشت افتادم، اما چون فوق‎العاده به وي دل بسته بودم، قصد كردم تمام پول كتان را در راه وصال او خرج كنم!

در اين انديشه بودم كه ناگهان جارچي نصارا جار زد و گفت: اي مسلمانان! مدت متاركة جنگ - كه ميان ما و شما بود - به سر آمد.

از امروز تا جمعه آينده شما مهلت داريد كه به كار خود رسيدگي نموده و در موعد مقرر از «عكّا» خارج شويد.

در آن موقع زن زيبا ميان جمعيت ناپديد شد. من هم سعي كردم كتانهاي باقي مانده را به هر قيمت كه خريدند، بفروشم و با پول آن كالاي مرغوبي خريده و

هر چه زودتر از عكا خارج شوم، ولي باز از فكر آن زن غافل نبودم و همچنان او را دوست مي‎داشتم.

سپس به دمشق رفتم و كالايي كه از عكا آورده بودم به بهترين قيمت فروختم و سود سرشاري بردم و از پول آن شروع به خريد فروش كنيز نمودم،

تا مگر از آن راه، ياد آن زن از خاطرم برود.

سه سال بدين منوال گذشت تا اينكه «ملك ناصر» در كشاكش جنگهاي صليبي پادشاه نصارا را شكست داد و شهرهاي ساحلي و از جمله «عكا» را فتح كرد.

روزي گماشتگان «ملك ناصر» كنيزي براي شاه از من خواستند. من هم كنيز زيبايي براي او بردم و او هم به صد دينار خريد. نود دينار آن را به من دادند

و ده دينارش باقي ماند. آن روز بيش از آن مبلغ در خزينه نيافتند؛ زيرا «ملك ناصر» تمام موجودي خزينه را صرف لشكركشي و سربازان خود نموده بود.

وقتي غنايم جنگ را براي او آوردند، به وي گفتند فلاني ده دينار طلب دارد.

ملك ناصر هم گفت او را ببريد به خيمه‎اي كه اسراي فرنگي و كنيزان در آن هستند و آزادش بگذاريد تا يكي از آنها را در مقابل طلب خود ببرد.

به دستور سلطان مرا به خمية اسيران بردند. با كمال تعجب همان زن جوان فرنگي را در ميان اسيران ديدم كه او نيز اسير شده بود!

به گماشتگان شاه گفتم: من اين زن را مي‎خواهم و آنها هم او را به من سپردند و به اتفاق به خيمه خود آمديم.

آنگاه به وي گفتم: مرا مي‎شناسي! گفت: نه! گفتم: من همان بازرگان و دوست تو هستم كه در «عكا» كتان از من خريدي و آن ماجرا ميان ما واقع شد.

تو آن پولها را از من گرفتي و در آخر گفتي تا پانصد دينار ندهي نخواهم آمد، ولي امروز من تو را به ده دينار خريده‎ام و اينك در اختيار من هستي!

وقتي زن مرا شناخت و سابقة خود را با من به ياد آورد، از اين تصادف عجيب خيلي تعجب كرد و گفت: نزديك بيا تا با تو دست داده و گواهي به يگانگي خداوند

و رسالت محمد پيغمبر شما بدهم و مسلمان شوم. او مسلمان شد و به اتفاق نزد «ابن شداد» قاضي رفتيم و من سرگذشت خود را براي او نقل كردم و

موجب تعجب فراوان او نيز شد. ابن شداد زن را براي من عقد بست و همان شب عروسي كرديم. اين بچه‎ها نتيجة زندگي چندين سالة ماست.[1]

--------------------------------------------------------------------------------
[1] . نهاوندي، علي اكبر، خزينة الجواهر، ص 673 - 674 (به نقل از زهرالربيع، سيد نعمت الله جزائري).
ارسال پست

بازگشت به “جوانان”