*داستان دختری که شیعه شد اما...*

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Iron
Iron
پست: 465
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲ تیر ۱۳۸۸, ۱۱:۴۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2007 بار
سپاس‌های دریافتی: 991 بار

*داستان دختری که شیعه شد اما...*

پست توسط مستور »

یکی از کاربران پایگاه خبری شیعه آنلاین این گفتگوی خواندنی که داستان غم انگیز دختری است که بخاطر شیعه شدن در فقر بسر می‌برد را برای ما ارسال کرده است.

متن کامل این گفتگو به شرح ذیل است:

«فاطمه. هـ» دختری 24 ساله است که چندین سال پیش از مذهب حنفی به مذهب شیعه گرویده و نام مبارک فاطمه را برای خود انتخاب کرد. حدود هفت سال است که او می شناسم. از وی خواستم خاطره شیعه شدن خود را برای ما بازگو کند. با اینکه این داستان را بارها برایم گفته، اما هر بار که آن را می‌شنوم، انگار من قوت دل می‌گیرم.


فاطمه خانم، چی شد که شیعه شدید؟

لبخندی شیرین اما همراه با بغض، بغض از تنهایی زد و گفت: بطور اتفاقی یکسری کتاب راجع به حضرت زهرا (س) از کتابخانه‌ محلمون گرفتم و با دقت آنها را مطالعه ‌کردم. در حین مطالعه خیلی علاقمند شدم که راجع به امام حسین (ع) هم بدانم لذا از یکی از دوستانم که شیعه بود نوار روضه‌ای گرفتم و آن را گوش کردم. به قدری روی من تأثیر گذاشت که دیگر کار هر روز من این بود که نوار روضه گوش بدهم و گریه کنم.

به خواندن کتاب درباره حضرت زهرا ادامه دادم. مادرم همیشه می‌گفت پیش از متولد شدن تو، مستاجر یک پیر زن شیعه بودیم، او همیشه برایم غذا می‌آورد. حالا که کمی از دین و تأثیر لقمه روی انسان چیزایی فهمیده‌ام، پیش خودم می‌گویم حتما تأثیر لقمه آن پیر زن شیعه بوده که جرقه‌ای برای پیدا کردن راه برای من شده است.

خلاصه شروع به تحقیق کردم اما با مخالفت شدید خانواده مواجه شدم زیرا پدرم ـ البته از وقتی شیعه شدم به همه می‌گویم پدرم علی (ع) است ـ یکی از بزرگان فرقه حنفیه است و با وهابیت هم بسیار در تماس بود. خلاصه مرا خیلی اذیت کردند و می‌گفتند شیعیان دروغ می‌گویند که دختر پیامبر کشته شده! این یک دروغ بزرگ است! دختر پیامبر خودش فوت کرد و...

روزها گذشت و علاقه‌ام به حضرت زهرا و روضه‌های أباعبدالله بیشتر و بیشتر شد تا اینکه یک روز با اصرار، از خانواده‌ام خواستم به مشهد برویم. آنها امام رضا (ع) را در حد اینکه یکی از اولاد پیامبر است قبول دارند. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که پذیرفتند. بدون اینکه آنها بفهمند، با هماهنگی یکی از دوستانم آدرس یکی از علمای مشهد را گرفتم. پیش ایشان رفتم و بیشتر پرسش‌هایم راجع به تشیع و حضرت زهرا را از ایشان پرسیدم، ایشان هم با سعه صدر به تمام آنها پاسخ داده و گفتند دلیل سؤال‌هایتان این است که پیرو مذهب حنفی هستید. همانجا بود که تصمیمم را گرفتم، با ایشان به حرم امام رضا رفتم و شیعه شدم.

واکنش خانواده‌ات به این تغییر مذهب چه بود؟

لبخند دیگری زد و گفت: در ابتدا مدت نسبتا زیادی موضوع را پنهان کردم، نمازهایم را در خفا و دور از چشمان آنها می‌خواندم. کم‌کم به من شک کردند تا اینکه یک شب ماه رمضان که پدرم به من گفت بیا نماز تراویح بخوانیم. من بکلی فراموش کرده بودم که این نماز چطور خوانده می‌شود لذا با چندین بهانه از زیر آن در رفتم، شک آنها به یقین تبدیل شد لذا شروع کردند به اذیت و آزار و کتک زدن من. از لحاظ اقتصادی هم مرا زیرا فشار قرار دادند، هیچ پولی به من نمی‌دادند اما من به یاری خداوند توانسته بودم خواهر کوچکترم را هم با خود موافق کنم. او پنهانی برای من اخبار و تصمیماتی که بین برادران و پدرم می‌گذشت را برایم می‌آورد.

یک شب هراسان پیش من آمد و گفت آنها حکم اعدام تو را از شیوخ حنفی گرفته‌اند، می‌گویند مرتد شده‌ای و قرار است خودشان یا تو را اعدام کنند، البته احتمال هم دارد که فردا عقد تو با یکی از وهابییون را به صورت غیابی بخوانند (فاطمه به اینجا که رسید، آهی کشید و ادامه داد..) بقیه ماجرا را هم میدونی.

بله، من بارها این داستان را شنیده‌ام اما می خواهم یک بار دیگر آن را بیان کنی.

آن شب مجبور شدم از ترس جانم خانه را ترک کنم و به خانه‌ دوستانم بروم. چندی بعد هم با پیشنهاد چند تن از علماء مجبور شدم شهر را ترک کنم. الان هم همانطور که می‌دانی از ترس اینکه مبادا خانواده‌ام مرا پیدا کنند، در این شهر به طور پنهانی زندگی می کنم. (به اینجا که رسید، لبخندی زد که در پس آن می‌شد تنهایی و غربتش را کاملا حس کرد، غربتی که یادآور غربت علی بن أبی‌طالب است) من حتی می‌ترسم که در یکی از حوزه‌های علمیه رسمی ثبت نام کنم زیرا با نفوذی که پدرم دارد به راحتی مرا پیدا می‎کند چون من از دید آنها باعث سرشکستگی یکی از رهبران سرشناس فرقه حنفی شده‌ام لذا الان بصورت غیررسمی، برای اینکه بیشتر با معارف اهل بیت (ع) آشنا شوم، با نوارهای سازمان تبلیغات درس‌های حوزوی را گوش می‌دهم.

حالا که کار نمی‌کنی و طلبه رسمی حوزه علمیه هم نیستی، هزینه‌ زندگیت را چطور تأمین می‌کنی؟

آهی کشید و گفت: زندگی بسیار سختی دارم، به خصوص اینکه در گذشته در رفاه کامل زندگی می‌کردم و از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتم (دیگر تحمل نکرد و شروع کرد به اشک ریختن) اما الان.. (چند لحظه سکوت کرد و گفت دیگه نمی‌تونم چیزی بگم).


تابناک
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود "- یک کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم " - قدری احساسات پشت"به من چه اصلا " - مقداری خرد پشت " چه بدونم " -و اندکی درد پشت " اشکالی نداره" هست.
New Member
New Member
پست: 18
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹, ۵:۵۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 30 بار
سپاس‌های دریافتی: 34 بار

Re: *داستان دختری که شیعه شد اما...*

پست توسط ریحانه65 »

سلام.
از خواندن این مطلب دلم برای خودم سوخت
من کجا وایسادم و ...
خوش به سعادتش
ارسال پست

بازگشت به “اخبار مذهبي”