*فرازی از دعای شورانگيز و اميدبخش دعای عهد*

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Iron
Iron
پست: 465
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲ تیر ۱۳۸۸, ۱۱:۴۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2007 بار
سپاس‌های دریافتی: 991 بار

*فرازی از دعای شورانگيز و اميدبخش دعای عهد*

پست توسط مستور »

به ياد دارم يك روز پدرم، مرا كه حدود بيست سال داشتم فراخواند و گفت: اين شمشير را بگير، دور سرت جولان بده و يك ضربه محكم فرود آور.‌ اين كار را كردم، گفت تكرار كن، ‌اين بار تا آن را چرخاندم، دستم ياري نكرد و نتوانستم، پدرم به خشم آمد و با لحن تندي گفت: اين‌طور مي‌خواهي امام زمانت را ياري كني! آنگاه مرا وادار ساخت به ورزش‌خانه بروم. 
حسين هراتي


«اَللّهُمَّ اِنّى‏ اُجَدِّدُ لَهُ فى‏ صَبيحَةِ يَوْمى‏ هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيَّامى‏، عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ فى‏ عُنُقى‏، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً .... اَللّهُمَّ اِنْ حالَ بَيْنى‏ وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى‏ جَعَلْتَهُ عَلى‏ عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً، فَاَخْرِجْنى‏ مِنْ قَبْرى‏ مُؤْتَزِراً كَفَنى‏، شاهِراً سَيْفى‏، مُجَرِّداً قَناتى‏، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدَّاعى‏ فِى الْحاضِرِ وَالْبادى...؛

خدايا به راستي من تجديد عهد مي‌كنم براي او در بامداد امروز و هر روز كه زنده باشم، به گونه‌اي كه از آن برنگردم و براي ابد دست برندارم.  
خدايا! اگر فاصله شد بين من و او به وسيلة مرگ، همان كه به‌طور قطع و يقين بر بندگانت مقرّر فرمودي، پس بيرون آر از قبرم، در حالي كه كفن به كمر بسته باشم و شمشير كشيده باشم و نيزه‌ام را افراشته باشم و لبيك بگويم فراخوان (بزرگ و نجات‌بخش) او را.»  
هر صبحگاهان كه انسان از خواب برمي‌خيزد، معمولاً به آيينه نگاه مي‌كند تا وضعيّت ظاهري خود را ببيند، وضعيّت صورت، چشم، مو و خلاصه جسم و بدن را كه در چه حالتي قرار دارد، اين آيينه يك آيينة مادّي و ظاهري است و هر مسلمان شيعة منتظر نيز، يك آيينة معنوي و باطني دارد كه در آن ويژگي‌ها و خصوصيّات رواني، عاطفي،‌ فكري و رفتاري خود را بايد ببيند و نظاره نمايد.  
آيينه‌اي كه بايد در آن برنامة «روزانه»، «هفتگي»، «ماهانه» و «سالانه» مبتني بر «استراتژي» (راهبرد) و فراتر از همة اينها، برنامة تمام عمر و هستي خود را در آن ژرف‌انديشي و عمل نمايد!  
آيا تصوّر مي‌كنيد جز دعاي معروف و معتبر «عهد» كه پيمان‌نامة الهي و جاودانه با موعود عصر(عج) مي‌باشد، آيينة ديگري، توان پاسخگويي به امروز، فردا و چشم‌انداز شيعة راستين و منتظر در آيندة بشريّت را دارد؟!  
قطعاً پاسخ منفي است، ‌چرا كه رسالت سترگ مكتب تشيّع در دوران حسّاس و سرنوشت‌ساز، جز زمينه‌سازي و بسترآفريني براي رؤيت خورشيد انتظار چيز ديگري نيست.  
چنانچه پيامبر عاليقدر اسلام(ص) فرمود: «يَخرُجُ ناسٌ مِنَ المَشرِقِ فَيُطوّئونَ لِلمهدي سَُلطانه؛ گروهي از مشرق زمين (ايران) بپا خاسته و زمينه‌ساز حكومت امام مهدي(ع) مي‌شوند.»   
نيكوست به ذكر خاطره‌اي روح‌بخش و شورانگيز از يك دوست قديمي در مورد فراز دعاي ياد شده مبتني بر روحية با صفا، خالص و انتظارگونه بپردازم:  
پدر من، مردي بود به ظاهر ساده و عامّي كه دلي پاك، پرصفا و آكنده از محبّت خاندان پيامبر(ص)‌ داشت، شيفته و علاقه‌مند به امام زمان(ع) بود و به راستي در انتظار به سر مي‌برد، شمشيري بزرگ و سنگين از پولاد آبديده مهيّا ساخته و در خانه نهاده بود، بامداد جمعه، پسرخالة پدرم كه در شور و اشتياق نسبت به حضرت مهدي(ع) هم‌درد بود، با شمشيري مشابه به خانة ما مي‌آمد، دو پسر خاله با عشق و اشتياق نسبت به تيز كردن، پاك ساختن و برق انداختن سلاح‌هاي خود مي‌پرداختند و در همان حال دعاي پر سوز «ندبه» را زمزمه مي‌كردند و اشك مي‌ريختند، آنگاه برخاسته، ‌زماني دراز، گرم شمشيربازي مي‌شدند و با زدن هر ضربه فرياد «عجّل علي ظهورك يا صاحب‌الزّمان» از دل برمي‌كشيدند، سپس خسته از تلاش و افسرده از اينكه آن روز هم ظهور واقع نشده، سلاح در نيام كرده، مهيّاي نماز ظهر مي‌شدند. به ياد دارم يك روز پدرم، مرا كه حدود بيست سال داشتم فراخواند و گفت: اين شمشير را بگير، دور سرت جولان بده و يك ضربه محكم فرود آور.‌ اين كار را كردم، گفت تكرار كن، ‌اين بار تا آن را چرخاندم، دستم ياري نكرد و نتوانستم، پدرم به خشم آمد و با لحن تندي گفت: اين‌طور مي‌خواهي امام زمانت را ياري كني! آنگاه مرا وادار ساخت به ورزش‌خانه بروم. 
سال‌ها گذشت و پدرم پير و فرسوده گشت، بيمار و ناتوان در بستر افتاد، غروب يك روز مرا صدا زد و گفت: مرا هر طور هست بنشان؛ به كمك چند بالش او را نشاندم، دستور داد شمشير را بياور، در شگفت شدم كه در اين شدّت كسالت، سلاح براي چه مي‌خواهد؟ آن را آوردم، اشاره كرد تا آن را از غلاف بيرون بكشم، پس دستي به قبضه و دستي به تيغة شمشير گرفت و تمام نيرويش را در بازوانش جمع كرد تا آن را از روي زانوانش بلند كند، دست‌هايش لرزيد، عرق بر رخسارش نشست ولي بيش از چند بند انگشت نتوانست آن را از روي زانوانش بلند كند، دست از تلاش برداشت، اشك در ديدگانش موج زد و بر گونه‌هايش ريخت، نگاهي اندوهبار و دل‌گداز به سوي قبله افكند و اينگونه زير لب با محبوبش ناليد: اي فرزند امام حسن عسكري(ع) يك عمر چشم به راهت بودم و قلبم در انتظارت، از ته دل آرزو مي‌كردم، بيايي و با اين شمشير در ركابت جانفشاني كنم، ولي ... افسوس... اكنون دريافته‌ام كه اين سعادت نصيب من نيست، زيرا نمي‌توانم آن را از زمين بردارم، چه رسد به اينكه با ضرباتش ياريت كنم، پس از اين، زندگي مي‌گذرم و سرم را روي همين شمشير مي‌گذارم و جان مي‌دهم تا بداني كه تا آخرين نفس به يادت بوده و در انتظارت زيسته‌ام، پس همچون سربازي وفادار و وظيفه‌شناس سلاحش را زير سرش نهاد، به توحيد خدا، نبوّت پيامبر(ص) و ولايت امامان(ع) شهادت داد و جان به جان آفرين تسليم كرد.
رحمت خداوند بر او باد.

ماهنامه موعود شماره 119

پي‌نوشت‌ها:

1. بحارالانوار، ج 53، ص 9؛ ج 86، ص 285؛ مصباح الزائر، ص 455.
2. سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1368، ح 4088.
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود "- یک کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم " - قدری احساسات پشت"به من چه اصلا " - مقداری خرد پشت " چه بدونم " -و اندکی درد پشت " اشکالی نداره" هست.
ارسال پست

بازگشت به “ادعيه و زيارات”