ياد شهدا در رمضان

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Bronze
Bronze
پست: 270
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷, ۶:۲۲ ب.ظ
محل اقامت: کره زمین
سپاس‌های ارسالی: 194 بار
سپاس‌های دریافتی: 797 بار
تماس:

ياد شهدا در رمضان

پست توسط پرستوی-مهاجر »

راننده بیست درصدی و ملائكه

والاترین ارزش ماه مبارک رمضان بهره معنوی آن است. خواستم مطلبی در این زمینه بنویسم ولی ترجیح دادم که در این ایام آسماني از زلال ناب معنویت شهدا

جامی برگیرم. شاید گوارا تر باشد. با هم این خاطره را بخوانيم:

" در جاده ای کوهستانی در منطقه غرب در حال حرکت بودیم. عملیات شروع شده بود و دشمن جاده را زیر آتش سنگین خود گرفته بود. کنار راننده نشسته بودم

و یک آمبولانس دیگر نیز با کمی فاصله، جلوتر از ما حرکت می کرد.

دانشجوی رشته پزشکی بودم و به عنوان پزشکیار به لشکر عاشورا اعزام شده بودم.

چیزی به خط اول جبهه نمانده بود. آمبولانس جلویی ایستاد، راننده جوانش پیاده شد و به ما علامت داد که بیشتر از این اجازه جلو رفتن نداریم. به یکباره گلوله

توپی مقابل آن آمبولانس منفجر شد. دود و غبار آمبولانس را در خود فرو برد. از ماشین پائین پریدیم و به طرفش دویدیم. راننده آمبولانس در خاک و خون غلتیده بود.

یک پایش از بالای زانو به شدت زخمی شده بود. رشته های نخ شلوار شکافته شده اش از رشته های ماهیچه و پی پایش که سرخی روشنی آن را پوشانده بود،

تمیز داده نمی شد.



بالای سرش نشستم. بی تابی می کرد و مرتب می گفت: « پایم ، بیچاره شدم. بدبخت شدم.»

دلداریش دادم: « نگران نباش. الان می بریمت اورژانس و همه چیز رو به راه می شود.»

نگاه مایوسش را در نگاهم انداخت. از زمین بلندش کردیم و پشت آمبولانس جایش دادیم. کنار راننده نشستم. از پشت صدایم کرد: « بیا عقب پیش من بشین! »

صدایش درمانده بود. پیاده شدم و از در پشتی آمبولانس سوار شدم. سرش را روی زانویم گرفتم و سر صحبت را با او را باز کردم.

اسمت چیه؟

- سیامک

فامیلیت چیه؟

- اصغرزاده

از سهمیه نیروهای « بیست درصدی » بود که برای اعزام ثبت نام کرده و مدتی قبل از ما آمده بود. از من پرسید:

شما خونه تون کدوم محله است؟

نشانی ام را برایش گفتم. تازه ازدواج کرده بود و برای خانواده و نامزدش پیغامی داشت که به من سپرد تا برسانم.

هنوز آن جمله را تکرار می کرد: « بیچاره شدم، بدبخت شدم.» و من هم تا آنجا که می توانستم دلداری اش می دادم:« چیز مهمی نیست، سخت نگیر. در

بیمارستان بستری می شوی و پایت خوب می شود...»

به یکباره حالش دگرگون شد. چشمانش درخشید. چهره اش برافروخته شد. درماندگی نگاهش به جذبه و شعف مبدل شد:« من ملائک را می بینم! دارند به طرف

من می آیند. همه جا روشن شده. همه جا را نور گرفته!»

از حالتش در تحیر بودم و او همچنان حرف می زد: « خوشا به سعادت من، عجب افتخاری نصیبم شد! من شهید می شوم

طولی نکشید زبانش از کلام باز ماند و فروغ نگاهش به خاموشی گرائید. لبخند رضایت برای همیشه چهره اش را پوشاند. تازه متوجه جای ترکش ریزی شدم که

پیشانی او را سوراخ کرده بود."


به روایت دکتر حجت حسین پور فیضی
یادتان باشد اگر همچو پرستو رفتیم

خانه مادری ما همه بیت الزهراست

یادتان باشد اگر تنگی دل غوغا کرد

مهدی فاطمه را یاد کنید او تنهاست
ارسال پست

بازگشت به “دیگر گفتگو ها”