آثار منفى جنبش ملى گرايى

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

آثار منفى جنبش ملى گرايى

پست توسط K@RIM1504 »

 آثار منفى جنبش ملى گرايى
عبدالكريم آل نجف
مصطفى فضائلى
 
آدمى زمانى مى پنداشت كه بر اكسير حيات دست يافته است, اين تصور هنگامى بود كه جمعيت ها به سوى تبلورِ ملى شتافته, در عرصه داعيه هاى ملى گرايى به رقابت پرداختند. هر جمعى, حتى به بهاى نفى امت هاى ديگر و مجد و عظمت آنان در تاريخ و فرهنگ و علوم, مدعيِ شكوه و مجدِ مليتِ خويش بود. به تدريج جهان به سوى كشمكش و تعارض ميان ملت ها پيش رفت, و جنگ جهانى اول و در پى آن, جنگ جهانى دوم, كه در تاريخ بشر بى نظير بود, واقع شد. بى دليل نيست كه در عصرِ ملى گرايى بمب هاى هسته اى و هيدروژنى اختراع مى شوند كه كره خاكى را به فروپاشى و نابودى تهديد مى كنند, اين ملى گرايى است كه بشريت را در دو دوره پى در پى به فروپاشى و تجزيه كشانده و اين خود به نزاع منجر گرديده و نزاع نيز به اختراع سلاح ها و وسايل تخريب انجاميده است. ملى گرايى به فروپاشى جامعه بشرى مى انجامد همان گونه كه آن بمب ها به نابودى اجسام منجر مى شود, و اين دو در فروپاشى و تفرقه و شدت نابود سازى همسان اند.
به منظور بيان تفصيلى آثار منفيِ جنبش ملى گرايى, بايد اين آثار را در دو بخش عام, كه شامل كل بشريت است, و خاص كه مربوط به جهان اسلام است, بررسى كنيم.

آثار منفى جنبش ملى گرايى در عرصه جهانى
اين آثار را مى توانيم ضمن موضوعات ذيل بررسى كنيم:
1ـ ملى گرايى الگويى سرزمينى
ييكى از نتايج عصر نهضت اين بود كه اروپا از دين به عنوان برترين الگو سرپيچيد و به جاى آن به مجموعه اى از ارزش هاى محدود و نسبى, ايمان آورد. در پيشاپيش آن الگوها, ملى گرايى بود كه بازگشت گرايى نهضت اروپايى آن را تبلور ساخت, زيرا اين نهضت انسان را به پرستش بت هاى روزگار طفوليت اين تمدن بازگرداند و حال آن كه آدمى اين مرحله ابتدايى را به بركت تلاش هاى انبيا(ع) پشت سر نهاده بود و به رشد خويش در توحيد نايل آمده بود.
شايسته است در اين جا به طرح مسئله الگوهاى برتر بپردازيم. چنين پنداشته شده كه اين مسئله قضيه اى انتزاعى است و رابطه اى با واقعيتِ خارجى زندگى ندارد, حال آن كه چنين نيست. به يقين, ايمان به الگوهايى معين در زندگى بر حيات روحى و عقلى و اخلاقى و در نتيجه حيات اجتماعى آدمى تأثير دارد, زيرا ويژگى هاى آن الگوها بر فرد مؤمن به آن ها باز مى تابد و او را سلباً و ايجاباً هم رنگ خود مى سازد. از اين جا است كه آدمى با مسئله الگوها هم چون بحران سرنوشت در حيات خود مواجه بوده است, همان گونه كه اديان آسمانى هم آهنگ با اين واقعيت پيروزى را از آن توحيد در مقابل شرك دانسته اند, چرا كه در اين زمينه ميان الگوها تفاوت وجود دارد, الگويى كه شايسته است آدمى از آن پيروى كند و حاوى ويژگى هاى الگوى حقيقى لازم براى انسان است, و الگوهاى پوچ و ساختگى كه خاصيت آن ها به تأخير انداختن حركت آدمى به سوى تكامل و خلاقيت است.
خاستگاه اصلى در اين امر در احساس نياز به سوى (مطلق) و پيروى از آن هم چون نيازى فطرى و طبيعى است, و از ويژگى هايِ مطلق, به حركت درآوردن آدمى و شكوفا كردن نيروها و توان هاى خلاّقِ او است. انسان نمى تواند با قرار دادن (نسبى) به جاى (مطلق) بر آن نياز فايق آيد, زيرا (نسبى) ساخته وجود انسان است و در نتيجه حاوى ويژگى هاى آدمى با همه نواقص آن است, پس چيزى جز تكرار محدوديت و امراض آدمى و در نتيجه سبب جمود موجود انسانى نيست. براساس اين انديشه در مى يابيم كه ملى گرايى الگويى برگرفته از انسان است و مبتلا به همه نواقص و ويژگى هاى منفيِ او است. از اين رو مى بينيم كه ملى گرايى آميخته با خود خواهى آدمى و تعصب و تكبر و غرور و محدوديت او است و اين ها همه شرور و رذايلى هستند كه انسانِ غربى به حكم دورى اش از مطلق به تقديس آن ها پرداخته است.1
خلاصه اين كه ملى گرايى سبب حرمان آدمى از دست آوردهاى ارتباط با مطلق گرديده است و به جاى آن او را با بحران هاى ناشى از ارتباط با محدود گرفتار ساخته است از اين رو است كه خداى تعالى فرموده است: (لا تجعل مع اللّه الها آخر فتقعد مذموماً مخذولاً)2
شهيد سيد محمد باقر صدر مى گويد: (… هر الگوى محدود و نسبى هرگاه در مرحله اى مورد توجه آدمى قرار گيرد و انسان از آن براى خود مطلقى بسازد و بر اين اساس مرتبط با آن گردد در مرحله رشد ذهنى تبديل به قيدى بر ذهن مى گردد همان ذهنى كه آن را آفريده است و اين مقتضاى محدود و نسبى بودن آن [الگو] است.)3
برتراند راسل مى نويسد: (حبّ وطن به تنهايى نمى تواند الگوى برتر باشد, زيرا فاقدِ قوه نوآورى و ابداع است.)4

2ـ ملى گرايى و اخلاق
از آن جا كه ملى گرايى الگويى محدود و نسبى است, به جريانى مقابل اخلاق بدل مى شود, زيرا اخلاق جز در چهارچوب الگوهاى مطلق زاده نمى شود. از بحث هاى قبل هم روشن شد كه ملى گرايى آميزه اى از ويژگى هاى پست بشرى هم چون خود محورى, تعصب, كبر و غرور است و هنگامى كه الگوهاى آدمى در حدود قلمروهاى جغرافيايى او محدود گردد, به آن جا مى رسد كه اخلاق را با مفهومى نژادپرستانه مطرح مى كند و در اين صورت, فضيلت همان است كه مصلحت ميهنى و ملى مى طلبد و رذيلت آن است كه با اين مصلحت متعارض باشد, هرچند آن مصلحت و راه هاى تحقق آن نامشروع باشد. فوليز مى گويد: (هيچ كس عظمت كشور خود را آرزو نمى كند مگر آن كه آرزوى شكست و انحطاط ديگران را دارد).5 برتراند راسل مى نويسد: (احساس ملى همراه با عنصر پنهان يا آشكار دشمنى نسبت به غير است).6 و يكى از مستشرقان هلندى اظهار مى دارد كه: (ملى گرايى به خدايى [بدل شده است] كه همه اصول حق و عدل و خير را به قربان گاه خود مى برد.)7
و استاد (جود) درباره مجد و شرف ملى چنين شرح مى دهد:(مجد و عظمت ملى تنها به اين معنا است كه ملت از چنان توانى برخوردار باشد كه بتواند به وسيله آن اميال و خواسته هاى خود را در صورت نياز بر ديگران تحميل كند… پس شرف به قول (مستر بلدون), عبارت است از: نيرويى كه ملت را به عظمت و افتخار برساند و انظار را به سوى آن جلب كند و افكار را به خود مشغول سازد, و معلوم است كه چنين نيرويى كه ملت را به اين مرتبه از شرف برساند تنها بر بمب هاى آتشين و مخرب و ويران كننده و بر وفادارى جوانان و ميهن دوستى آنان توقف دارد; جوانانى كه علاقه مند به فرو ريختن آن بمب ها بر سر مردم و سرزمين هاى ديگرند… پس به عقيده من چنين ملتى به همان ميزانى كه از شرف برخوردار است! بايد وحشى و تربيت نشده تلقى شود….)8
والتر لاكور مى گويد: (از ويژگى هاى اصلى ملى گرايى خودخواهى و كم انگارى شأن ديگران, و فقدان روحيه انتقادپذيرى و عدم احساس مسئوليت و عدم رعايت جانب انصاف است. از اين رو ملى گرايى به تدريج واقع بينى را از دست مى دهد و پندار خيالى را بر جامعه حاكم مى كند.)9
جان هرمان راندال مى گويد: (فاشيست هاى ايتاليايى نخستين كسانى بودند كه از نو به صراحت به خود محورى مقدس براى دولت ملى مباهات مى كردند.)10

3ـ ملى گرايى جنبشى مادى
ملى گرايى مذهبى وضعى است كه الگوهاى خود را از ضروريات محيطى مى گيرد, و از اين رو با تفكر مادى هم آهنگى كامل دارد و حامل ويژگى هاى آن در عرصه هاى سياسى, اجتماعى و فرهنگى است. و از نشانه هاى مادى بودن آن تناقضش با اخلاق و ارائه تفسيرى عرفى از زندگى اجتماعى است.

4ـ ملى گرايى منشأ جنگ ها
نويسندگان و انديش مندان متفق اند كه ملى گرايى در وراى جنگ هاى دو قرن نوزدهم و بيستم قرار دارد. در قرن نوزدهم ملى گرايى موجب بروز معركه ها و ايجاد مستعمره ها گرديد سپس منشأ توسعه طلبى و تعارض منافع ميان دولت هاى مختلف, به تعبير يكى از مورخان جامعه شناس, شد.11
فرانسيس كوكر, انديشه مند غربى, مى گويد: (بسيارى از ملى گرايان در قرن نوزدهم در پى احساسات ملى گرايانه افراطى به اين باور رسيدند كه ملت هاى پيشرفته كه از تاريخ و ميراث عظيمى برخوردارند و داراى برترى هاى نژادى و ملى و ميهنى هستند, سزاوار نيست كه توانايى ها و قدرت خود را در داخل مرزهاشان محصور كنند, زيرا وظيفه ملى و ميهنى تنها منحصر به دفاع از حاكميت كشور و حفظ استقلال آن نيست, بلكه يك رسالت جهانى وجود دارد كه بر آن ها بسط نفوذ سياسى و گسترش تمدن ملى شان را بر همه كشورهاى عقب مانده ايجاب مى كند, هر چند اين امر مستلزم به كارگيرى زور و خشونت باشد, و اين مقتضاى مصلحت است.)12
دكتر (هات), يكى از پيشگامان ملى گرايى در قرن نوزدهم, چنين مى گويد: (اكتفا به حفظ حاكميت كشور همه چيز نيست, زيرا روى گردانى از رقابت اقتصادى ـ سياسى جهانى به معناى عدم ايفاى كامل وظيفه در پاسدارى از عظمت و شكوه تاريخى كشور است. پس عدم اقدام به توسعه طلبى به معناى در معرض آسيب قراردادن غرور ملى و نهايتاً مرگ در معركه تنازع بقا ميان كشورها است, و البته اقتدار و خطرپذيرى و روحيه تهاجمى داشتن ضامن استمرار و حفظ غرور ملى ما است.)13
ملى گرايى در قرن بيستم به اوج خود رسيد و در اثر آن جهان ـ غير از جنگ هاى منطقه اى و محدود ـ در دو جنگ جهانى فرو رفت, در اين باره (لويس ل.اشنايدر) مى گويد: (شدت رقابت ميان دولت هاى ملى روز به روز فزونى يافته و تحت تأثير وجود مصالح انفعالى مغاير با گذشته, موجود بشرى به فراموش كردن اين مطلب گراييده است كه همه آدميان در اصل يكسان هستند و واقعيت اين است كه ضرورت هاى تكامل ملى غلبه هر دولت را بر دولت ديگر ضرورى ساخته است و اين احساس, صلح و آرامش را از همه دولت ها گرفته است.)14
و نيز مى گويد: (خون ميليون ها انسانى كه بر زمين ريخته شد و ثروت هاى عظيم ملت هايى كه به غارت رفت و فجايع انسانى كه واقع شد همه و همه جهان را در كارش به شگفت فرو برد و اين هنگامى بود كه ملت آلمان احساس ها و ويژگى هاى انسانى خود را از دست داد.)15

5ـ تعميم غير منطقى
از آثار سوء ملى گرايى اين است كه آدمى را به استبداد و تعميم غيرمنطقى سوق مى دهد; تعميمى كه حاوى سه نوع خطا است: يكى خطا در تعميم دادن صفات مثبتى كه براى اين يا آن ملت ادعا مى شود بر همه افراد آن, حال آن كه ملت جمعيت بسيارى است كه افراد متنوعى را در برمى گيرد كه خوب و بد, با هوش و كودن همه را با هم دارد.
دوم: خطاى در تعميم دادن ادعاى ويژگى هاى مثبت به نحوى كه فرد هر صفت مثبتى را به مليت خويش نسبت مى دهد و هر صفت منفى اى را از آن دور مى پندارد, حال آن كه هر ملتى و هر امتى داراى برخى صفات مثبت و پاره اى صفات منفى است. و غير از معصومان تاريخ نمونه اى از انسان منزه از هرگونه نقص را ياد نمى آورد.
خطاى سوم در تعميم دادن ويژگى هاى مثبت بر گستره تاريخ ملى است, به طورى كه در روش هاى تعليم و تربيتى در نظام هاى ملى گرا تأكيد بر ارائه تصويرى از تاريخ ملى است كه آن را الگوى آرمان ها و اقتدار و ابتكار معرفى كند.
اين به آن معنا نيست كه ملى گرايان منكر نسبيت مليت هاشان هستند يا آن كه مدعى ويژگى هاى مطلق براى آن ها در بُعد نظرى باشند, زيرا نسبيت واقعيتى بشرى است كه قابل انكار نيست, ليكن احساس متعصبانه ملى گرايى باعث مى شود كه آدمى به مليت خويش آن گونه بنگرد كه گويا استثنايى در عرصه حيات بشرى است و حالتى مطلق دارد.
شعارهاى (آلمان برتر از همه است), (ايتاليا از همه برتر است) و شعارهايى از اين دست كه بسيارى از ملى گرايان اروپايى تا همين اواخر سر مى دادند, چيزى غير از تعبيرهايى عملى از همان مطلق پندارى مليت ها نبوده است, درست همانند حقيقت مطلق الهى كه از آن به (يداللّه فوق ايديهم) يا (كلمة اللّه هى العليا) تعبير مى شود.

6ـ انحطاط انديشه
احساس ملى و ميهنى, احساسى انفعالى است كه منشأ آن عاطفه توجيه نشده است, از اين رو در بحران ها و جنگ هاى ملى و ميهنى به شدت بروز مى يابد و در زمان هاى صلح فروكش مى كند وضعيف مى شود, و تأكيد بر اين بُعد در آدمى به غلبه دادن عاطفه بر عقل مى انجامد.
تقى الدين نبهانى مى گويد: (هر گاه انديشه منحط گردد ميان مردمان علقه وطنى نمايان مى شود و اين به حكم هم زيستى آنان در سرزمينى واحد و پيوند آنان به آن سرزمين است, پس غريزه بقا آنان را به دفاع از خويش برمى انگيزد و اين ضعيف ترين پيوند ها و منحط ترين آن ها است و در چرنده و پرنده نيز, همانند آدمى, موجود است. اين علقه همواره نمودى عاطفى دارد و مستلزم حالت خصومت با اجنبى است كه با مهاجمه با او يا استيلاى بر آن همراه است. و در حالت مصونيت كشور از دشمنى و هجوم اجنبى ديگر خاصيتى ندارد و نقش آن هنگام دفع اجنبى و پس از اخراج او از كشور پايان مى پذيرد, از اين رو است كه اين علقه, علقه اى انحطاط پذير است. هنگامى كه انديشه محدود و مضيّق باشد علقه ملى ميان مردمان, هم چون علقه اى خانوادگى اما در شكلى گسترده تر, نمايان مى گردد. اين از آن رو است كه غريزه بقا در آدمى ريشه دار است, و اين در انسان گرفتار انحطاط فكرى حس برترى طلبى و سلطه جويى را پديد مى آورد….)16
وى علقه ملى ـ ميهنى را به سه دليل فاسد مى داند: (نخست اين كه علقه اى منحط و بى فايده است, زيرا انسان را در حال سير در راه تعالى, به انسان وابسته مى سازد و دوم اين كه رابطه اى عاطفى است كه از غريزه بقا با دفاع از خويش ناشى مى شود و رابطه عاطفى در معرض تغيير و تبديل است و شايسته دلبستگى نيست….)17
(هربرت لوتى) (1744ـ1804) هم مى گويد: (ملى گرايى مذهبى است كه بر قسمى از جزميات تكيه دارد كه فاقد توجيه علمى و عقلى است و كسى جز پيروان آن به اصالتش اعتقاد ندارد.)18
لويس ل. اشنايدر مى گويد: (در طى قرن نوزدهم ترديد در عقل به تدريج بر آدميان غالب شد و احساس گرايى (رومانتيسم) در برابر گرايش عقلى در انديشه نمايان گرديد, و با ملى گرايى در آميخت و احساس گرايانِ ملى گرا به جاى روى كرد به عقل و انديشه به دل و روح و خون گراييدند و از آن وحى و الهام گرفتند…. و اعتقاد پيدا كردند كه نيروى خرد در برابر اين نيروهاى زيست شناختى هم چون غرايز, ناتوان است… و اين انديشه جمعيت هاى بسيارى از مردمان را به خود متمايل ساخت كه بعدها به قائدان و ساحران و غوغا سالارانى تبديل شدند كه به خون مى انديشيدند… قرن بيستم بهترين گواه بر اين دورى جستن از عقل و گرايش به خرافات و افسانه ها است و مى توان اين دگرگونى را به بهترين وجه شناخت آن گاه كه به استفاده از شيوه هاى روان شناختى براى توصيف انحطاط عقلى و فكرى روى آوريم.)19
در واقع ملى گرايى تبلور يكى از مبارزه جويى هايى است كه نهضت اروپايى در برابر عقل و خردگرايى مطرح كرده است و نقش منفى آن در اين روى كرد با تلاش هاى علمى و فلسفى مختلف كامل مى گردد; تلاش هايى كه هدفش وابسته كردن آدمى به هويت و موجوديت مادى آن است و بازگرداندن وجود معنوى اش به تجاهل نسبت به برخى اجزاى آن هم چون روح, و تفسير برخى ديگر از اجزاى اين وجود معنوى بر مبنايى مادى همان گونه كه نسبت به عقل چنين كردند.

7ـ فساد ملى گرايى در عرصه علمى
نظام هاى ملى گرا تمايل دارند كه به كودكان و دانش آموزان در مراحل مختلف تحصيل تلقين كنند كه به عظيم ترين ملت تعلق دارند. ادعاى مجد و عظمت هم معمولاً مستلزم مبالغه در بزرگ شمارى خويش با تحقير ديگران است, چيزى كه به بروز منازعاتى فرهنگى ميان مليت ها در عرصه تاريخ علمى و فكرى انجاميده است.
ويل دورانت مى گويد: (ملى گرايى در قرن نوزدهم ظهور كرد و وجدان مورخان را فاسد گردانيد.)20
روبرت م. ماكيور درباره آثار منفى ملى گرايى در عرصه علمى چنين مى گويد: (اين پيشرفت [پيشرفت علمى] بهترين و سريع ترين است در صورتى كه آدميان دركى ژرف تر از خويش داشته باشند وخود را عالم, مهندس, مخترع, فن آور و همراه با همه مردمان در جريان پيشرفتى واحد و فعال در راه مصلحتى واحد ببينند, نه آن كه خود را با وصف بريتانيايى, فرانسوى, ژاپنى, آلمانى و امريكايى و مانند آن بيابند. انسان ها, با چنين درك عميقى, اعضاى يك نظام جهانى خواهند شد كه تابع قانون است و درك و احساس آنان نسبت به امنيت در سايه اين نظام نيرومندتر از درك و شعورشان نسبت به آن در سايه هويت هاى ملى خاص است, هويت هايى كه اكنون موجب تفرق آدميان گرديده و نمى تواند امنيت و صلح مورد نياز انسان را فراهم سازد.)21
ييكى از نتايج منفيِ جنبش ملى گرايى در عرصه علمى همان چيزى است كه برتراند راسلِ فيلسوف و رياضى دان را بر آن داشته است تا به ايجاد جامعه اى جهانى دعوت كند, جامعه اى كه (درهايش را به روى همه مليت ها و همه اديان و تماميِ آراى سياسى, جز آن ها كه منكر همكارى جهانى هستند, مى گشايد… و هر زن و مردى كه آمادگى علمى دارد مى تواند به آن وارد شود, بنابراين رنگ زرد يا تيره يا سياه او مانع ورود او نمى شود.)22
در نظر ايشان جريان ملى گرايى به تاريخ علوم زيان وارد كرده است و مى گويد: (ملت هاى بزرگ همگى, با درجات متفاوت, تاريخ را ساخته و به تغيير و تعديل آن پرداخته اند.)23

8 ـ بيمارى نژادپرستى
از بحث هاى گذشته روشن شد كه نژاد پرستى با ملى گرايى ملازمه دارد, و تفكيك ميان اين دو ممكن نيست, اين امرى است كه مورد تأييد جنبش ملى گرايى در جهان, به ويژه در مرحله جديد آن است كه شاهد ظهور نازيسم در آلمان و سياست جدايى و تبعيض نژادى در امريكا و در جنوب آفريقا بوده است. علاوه بر اين كه استعمار, كه از بارزترين نشانه هاى تاريخ جديد است, پديده اى نژادپرستانه تلقى مى شود كه ناشى از جنبش ملى گرايى در جهان بوده است. درست است كه دشمنى و مخاصمه پديده اى كهن در تاريخ بشرى است و استعمار در واقع يكى از اَشكال آن است, ليكن مخاصمه صورت هاى مختلفى دارد: گاهى مستند به انگيزه هاى دينى است و زمانى برخاسته از عوامل اجتماعى يا اقتصادى است, و گاه ناشى از اسباب ملى گرايى نژاد پرستانه است. استعمار هم پديده اى مخاصمه آميز بر پايه اين نوع اخير است. اين چيزى است كه از فقره (ملى گرايى منبع جنگ ها) در اين مقاله به روشنى نمايان مى گردد. و اگر جنگ جهانى دوم با شكست آلمان نازى پايان نمى يافت نژاد پرستى به افتخارى براى ملى گرايان بدل مى شد. اما هزيمت آلمان, نژاد پرستى را به ننگى تبديل كرد كه همه از آن تبرى مى جوين
د و آن را از خويش دفع مى كنند, در نتيجه ملى گراهاى هر قومى به كوشش درآمده اند تا اثبات كنند كه حركت آنان حركتى انسانى و مغاير با نژاد پرستى است. و اين گرايش بيشتر در ملى گرايى هاى جديد, همچون ملى گرايى عربى, مورد تأكيد است. هر كس به مطالعه ادبيات اين حركت ملى گراى عربى بپردازد خواهد ديد كه گرايش ها و شخصيت هاى مختلفِ آن بر اين امر تأكيد فراوان دارند كه ملى گرايى عربى حركتى انسانى و باز است و تعصب و نژاد پرستى را نمى شناسد. اما حقيقت اين است كه ملى گرايى از آن جا كه بر حس خود برتر بينى و تأكيد بر آن استوار است و كم انگارى و تحقير شأن ملل ديگر را به دنبال دارد, به شكلى ضرورى به احساس برترى طلبى نژادى مى انجامد, البته اين احساس در ملى گرايى هاى جديد و ضعيفى كه در عين نيرومندى پنهان است, ملى گرايى هاى كه, به منظور مقاومت در برابر ملى گرايى هاى ديگر مخالف با آنان در صورت دفاع از اخلاق و انسانيت, به تأكيد بر جنبه انسانى مى پردازند. اما هرگاه جريان هاى ملى گرا خود را برخوردار از وسايل تعدى و استيلاى بر ديگران ببينند, اين احساس به فعل بدل خواهد شد. از همين رو است كه برخى از جنبش هاى ملى گرا
رفتارى دوگانه دارند; يعنى آن گاه كه با ملت هاى بزرگ استعمارى روبه رو مى شوند به اخلاق و انسانيت متوسل مى شوند, ولى در روابط خود با ملت هاى كوچك تر به احساس برترى طلبى نژادى, آن هم به شكلى شگفت انگيز, كه حاكى از روابط ميان وحوشِ جنگل است, روى مى آورند. و اين از نشانه هاى انحطاط احساس ملى گرايى است كه از حس و انفعال و نه از عقل و تفكر, سرچشمه مى گيرد.
در پرتو نگرش اسلامى مى توان ملى گرايى را به دو نوع تقسيم كرد: ملى گرايى مثبت و آن, نوعى است كه بر پايه اى جهانى استوار است و تارهاى آن در قالبى جهانى و گسترده تنيده شده است به طورى كه نسبت به آن جزئى از يك كل را تشكيل مى دهد. ديگرى ملى گراييِ منفى است كه به دور از اين قالب شكل مى گيرد و براساس تمرّد از آن قالب استوار شده است. فرق ميان اين دو آن است كه هرگاه نگرش به انسان از ويژگى هاى اصلى او نشأت بگيرد و به ويژگى هاى ثانوى و عارضى منتهى شود, آدمى را نخست در قالب انسانى قرار مى دهد و از آن قالب به قالب محلى و ملى مى آيد, و چنين نگرشى مبنايى براى ملى گرايى مثبت مى شود, زيرا به انسان, به لحاظ اصل, نگرشى جهانى دارد. و اما هرگاه نگرش به شكل معكوس باشد و از ويژگى هاى ثانوى و عارضى آدمى آغاز گردد و انسان را نخست در قالبى محلى و ملى قرار دهد و از آن دريچه به قالب انسانى و ويژگى هاى اصلى او بنگرد, چنين نگرشى مبناى ملى گرايى منفى است. اين از خصيصه هاى حقوق طبيعى است كه حكم مى كند ابتدا به اشيا نگريسته شود و از بداهت طبيعى آن ها و تكيه بر آن به غايت طبيعى آن ها پى برد. پس ملى گرايى در صورتى مثبت

خواهد بود كه هم آهنگ و هم راه با حقوق طبيعى باشد, و در صورت تخلف از آن به پديده اى منفى بدل مى شود. ملى گرايى جديد از نوع دوم است.
پس از آن كه نگرش جهانى مسيحيت, در پى تحول مؤثر در شخصيت انسان اروپايى, تضعيف شد ملى گرايى به جاى آن نمايان گرديد و تناقض ميان آن دو شدت يافت آن گاه كه ملى گرايى جانشين به ايجاد مبنايى مادى براى خود كوشيد كه نقطه مقابل مبناى الهى مسيحيت بود, و چون مسيحيت در آن زمان در سير قهقرايى و انحطاط به سر مى برد و جامعه به آن به ديده كراهت و اجتناب مى نگريست ملى گرايى توانست عرصه اجتماعى را به سوى خود جلب كند و به شكلِ جاى گزينى در نظام اجتماعى و شايسته حيات به جاى كليسا ظاهر شود.
به اين ترتيب اروپا به خداى كليسا پشت كرد و از ملى گرايى به عنوان معبودى تازه استقبال كرد, و طبيعى بود كه اين خدايى نژاد پرست باشد كه اروپا را بر غير آن ترجيح مى دهد, و اين ترجيح از آن رو است كه اروپا چون مبتكر اين حركت است برترى دارد و ديگر اين كه اين ملى گرايى ريشه در نژاد پرستى دارد. و براى آن كه نژاد پرستى توأم با تفكر مادى است. به همين سبب اروپا با سرعت برق آسايى از ملى گرايى به سوى نژاد پرستى رفت و هر انسانى حامل ريشه نژادى خاصى گرديد كه مدعى ويژگى هاى كمال است و قداست هاى گوناگونى را براى آن نژاد قائل است و در پيش گاه آن نذرها و قربانى هايى تقديم مى كند به طورى كه تصور مى رود انسان قرن نوزدهم و بيستم به پرستش بت و توتم ها بازگشته است!

دوم ـ آثار منفى جنبش ملى گرايى در دنياى اسلام
علاوه بر آثار منفى كلى ناشى از ملى گرايى دنياى اسلام شاهد آثار منفى ويژه اى بوده است كه جريان ملى گرايى در زندگى مسلمانان به بار آورده است. اين آثار را مى توان در موارد زير خلاصه كرد:

1ـ دوگانگى تمدن
پيش از عصر استعمار جهان اسلام در انسجام و يك پارچگى به سر مى برد و به عقايد خويش اعتماد داشت. درست است كه مظاهر انحراف از اسلام بر حيات دنياى اسلام حاكم بود اما اين عرصه از انديشه رقيب و مزاحم اسلام خالى بود و مسلمان بر اين باور بود كه راه درست تنها در دين او متجلّى است و در صورت دور شدن از آن خود را گناه كار مى ديد. تا آن كه موج غرب گرايى پديد آمد موجى كه تفكّرى را در عرض اسلام پيش روى مسلمان مى نماياند و هجمه هاى تشكيك و شبهه انگيزى پيرامون تحقق پذيرى اسلام و توانايى اش در اداره زندگى معاصر تدارك مى ديد. موج غرب گرايى به دلايل و عوامل متعدّدى ـ كه اكنون مجال ذكر آن ها نيست ـ در ارائه غرب به عنوان الگويى به جاى اسلام و برانگيختن ترديدها و شبهه ها در ذهن فرد مسلمان درباره دين و عقيده اش, تا اندازه اى به موفقيت دست يافت و ملى گرايى يكى از عناصرى بود كه مسلمان تحت تأثير الگوى غربى به آن ايمان آورد.
اين الگو گاهى به عنوان مبنا و مفهوم تازه حيات مورد ارزيابى قرار مى گيرد و گاهى به عنوان تجربه اى كه برپايى آن در جامعه اسلامى مورد نظر است, جامعه اى كه الگوها و ارزش ها و مفاهيمى مغاير با آن الگو دارد, آن چه اكنون براى ما داراى اهميّت است مطالعه اى از نوع دوم است. امّا با قطع نظر از ارزيابى عينى مفاهيم و انديشه هاى غرب در زندگى, ما عقيده داريم كه روند انتقال اين مفاهيم و افكار به جامعه اسلامى كه به ارزش ها و الگوها و مفاهيم انسانى و اجتماعى مخالف ايمان دارد و تلاش براى اجراى آن الگو در اين جامعه حاوى خطرى بزرگ نسبت به بناى اجتماعى, روحى و فرهنگى براى فرد و جامعه است.
به يقين اسلام على رغم شرايط و اوضاع و احوال تاريخى و اجتماعى و سياسى هم چنان نيرويى معنوى, فرهنگى و اجتماعى جاودان و مؤثر در زندگى انسان مسلمان است, و ارزش هاى اسلامى بر احساس و شعور و عاطفه او حاكم است و مسلمان به اسلام به عنوان مبناى حيات اجتماعى و فرهنگى خويش مى نگرد.
در پرتوى اين حقيقت درمى يابيم كه شأن روند غرب گرايى ايجاد نيرويى مخالف است كه عليه نيروى اسلامى در جامعه عمل مى كند و اگر اين روند با وسايل سياسى, تبليغاتى, نظامى و حقوقى تحميل گردد به اختلال توازن در زندگى روحى و فرهنگى و اجتماعى خواهد انجاميد در نتيجه نخبگانى ظهور خواهند كرد كه مؤيد غرب گرايى هستند و نخبگانى ديگر به تأييد اسلام مى پردازند و دسته اى ديگر به اختلاط اين دو مى كوشند و در سطح مردمِ عوام مفاهيم و نظرات در هم مى آميزد و روشى دوگانه برون مى آيد كه به لحاظ نظرى به ارزش هاى اسلام گرايش دارد و در عمل تابع مفاهيم غربى است و در اضطراب روحى و فكرى شديد به سر مى برد. طبيعى است كه اين نمودها موجب بروز ضعف در حيات امّت و كاستى توانايى هاى آن مى شود. به همين سبب ساختار اجتماعى توان و كارآيى خود را از دست مى دهد, چرا كه ميان دو گرايش معكوس توزيع مى شود و برايند نيروهاى آن ها صفر مى گردد. ملى گرايى يكى از اركان جريان غرب گرايى است و نقش منفى خود را در اين حوزه ايفا مى كند.

2ـ پراكندگى ملّى
پس از سقوط دولت عثمانى مسلمانان به مليّت هاى متعدّدى تقسيم شدند و شعار وحدت ملى به جاى شعار وحدت اسلامى ظاهر شد. در آن هنگام ملى گرايان ترويج مى كردند كه مليّت بهتر از دين مى تواند قالبى وحدت آفرين را متجلى سازد, زيرا دين جامعه واحد را به مسلمان و مسيحى تقسيم مى كند سپس هر يك از اين دو قسم را به مذاهب متعدّدى منقسم مى سازد. اين سخن, مغالطه اى آشكار است, چون اسلام دايره اى بشرى و جغرافيايى دارد كه به مراتب از دايره شمول هر مليّتى از مليّت هاى مسلمانان گسترده تر است. بر تعدّد مذهبى مى توان به وسايلى متعدد غالب آمد به ويژه آن كه اين تعدد جز در سايه شرايط تاريخى و سياسى عارضى سبب انقسام و نزاع نگرديده است. در اكثر جوامع اسلامى اهل كتاب اقليتى ناچيز را تشكيل مى دهند و معقول نيست كه به خاطر اين اقليت وحدت اسلامى در جامعه اسلامى تعطيل شود.
البته مشكل ناشى از ملى گرايى تنها در ضعف نيروى اسلامى و تقسيم آن به تعدادى مليّت تجلى نمى يابد بلكه در هر كشور اسلامى نيز كه مليّت هاى متعددى وجود دارند متجلى مى گردد براى مثال در عراق مليّت هاى عرب, كُرد و تركمن حضور دارند و در ايران شش مليّتِ اصلى زندگى مى كنند, شمال آفريقا بين عرب و بربر تقسيم مى شود, در تركيه كردها در كنار ترك ها به سر مى برند و به اين ترتيب در هر يك از اين كشورها مشكل مليّت وجود دارد, زيرا اقليت هاى ملى به حكومت مركزى به ديده شكلى از حكومت امپراتورى مى نگرند, و آيا حكومت ملى عربى در كشورى كه از سه مليّت تشكيل مى شود يا حكومت ملى ـ فارسى در روزگار رژيم شاهنشاهى, در كشورى كه از شش مليت تشكيل مى شود معنايى جز اين دارد؟ امرى كه با ظهور قالب وحدت آفرين جديد دفع گرديده است قالب ميهنى است امّا حقيقت آن است كه با الگوى جديد به عوامل تجزيه و پراكندگى افزوده شده است. پس علاوه بر اين كه انقسامات موجود حاصل ضرب تعداد مليت ها در تعداد كشورها است فرد متحير گرديده است كه كدام جهت استحقاق وفادارى او را دارد: ميهنى يا ملى؟ همان گونه كه اين وضع ده ها مشكل سرزمينى را ميان مسلمانان پديدآورده است.

3ـ پيروى از غرب
اين پيروى واقعيتى تلخ و حالتى بيمارگونه است كه از دو عامل نشأت مى گيرد: يكى اختلال ميزان نيروها ميان تابع و متبوع به طورى كه تابع ضعيف تر و متبوع قوى تر است و رابطه تبعيت از همين جا ناشى مى شود, همان گونه كه از تفكرى نشأت مى گيرد كه تابع را به پيروى يا هم سويى مى خواند. اين دو عامل در ملى گرايى وجود دارند.
از آن چه گذشت روشن گرديد كه ملى گرايى سبب انحطاط در توان و نيروهاى جامعه و به هدر رفتن امكانات آن مى گردد, و اين چيزى است كه به ضعف امت در برابر استعمار مى انجامد كه خود نخستين عامل تبعيت است, همان سان كه ملى گرايى از آن جا كه عنصرى از عناصر غرب گرايى منادى دعوت به پيروى از غرب است. پس غرب گرايى يك معنا بيش ندارد و آن اين كه مسلمانان از غرب دنبال روى كنند و از ويژگى هاى تمدن آن متابعت كنند, اين عامل دوم تبعيت است.
ملى گرايى ابزار غرب بوده است براى براندازى خلافت عثمانى و از بين بردن وحدت مسلمانان و برانگيختن دشمنى و جنگ ميان آنان و منحرف كردن آنان از خط اسلام, و استوار كردن پايه هاى سلطه و سيطره بر آنان. اين منشاء مصيبت هايى است كه مسلمانان در قرن بيستم ـ و در صدر همه آنها قضيه فلسطين ـ با آن مواجه شدند. البته نمى توان از حركتى كه براساس تفكرى غربى استوار است و در دامان مؤسسات استعمارى نشو و نما يافته و در سايه گمراه سازى و هيمنه غربى عمل مى كند انتظارى غير از اين داشت. ما چه انتظارى مى توانيم داشته باشيم از جنبش ملى گرايى اى كه لورنس مؤسس آن است كه مى گويد: (من به تفكر ملى گرايى عربى ايمانى عميق داشتم و پيش از حضورم در حجاز اطمينان داشتم كه اين تفكرى است كه تركيه را به فروپاشى خواهد كشاند)24 و نيز مى گويد: (من قصد داشتم امتى جديد تشكيل دهم و به بيست ميليون نفر از سامى ها بنيان هايى را عرضه كنم تا رؤياهاى خود را در گرايشات ملى, بر آن ها پايه گذارى كنند, همه سرزمين هاى امپراتورى عثمانى در نظر من با مرگ يك نفر انگليسى برابرى نمى كند.)25
پس ما چه انتظارى از وحدت عربى اى داريم كه انتونى ايدن ـ وزير خارجه بريتانيا در سال 1941 ـ به آن دعوت مى كند, و جامعه عربى بر پايه آن استوار مى گردد؟

4ـ ملى گراييِ ويران گر
خطاى آشكارى كه ملى گرايان جهان سوم مرتكب شدند اين بود كه به استعمار روى آوردند و از آن خواستند تا مليت هاى آنان را تقويت كند و طبيعى بود كه به هيچ چيزى دست نيابند, نه فقط از آن رو كه استعمار چنين چيزى را براى آنان نمى خواهد بلكه به اين دليل كه بناى هويت خودى به واسطه غير, ممكن نيست.
و چه درست مى گويد اقبال در خطابش به ملى گرايان مسلمان كه:
فى قديم الدهر كنتم امة
لهف نفسى كيف صرتم امما
كل من اهمل ذاتيته
فهو اولى الناس طرّا بالقضا
لن يرى فى الدهر قوميته
كل من قلّد عيش الغربا26
ييعنى: در روزگاران گذشته شما امّتى واحد بوديد امّا چه شد كه به چند امّت متفرق شديد. هر كس هويت خويش را فراموش كند در معرض نابودى قرار مى گيرد و هر كس از مرام بيگانگان پيروى كند هرگز در جهان مليّت خود را نخواهد يافت.
به همين سبب يعنى از بين رفتن شعور ملّيِ حقيقى و به سبب تبعيت, مليت هايِ جهان سوم در دست يابى به رهبرى هاى مخلص و منزه ناكام بوده اند و پيوسته گرفتار رهبران دست نشانده, سرسپرده بيگانه و خائن بوده اند; براى مثال آيا اين (عبدالحميد ثانى) نبود كه تلاش هاى (هرتزل) را براى گشودن راه فلسطين در مقابل 22 ميليون ليره انگليسى رد كرد و اسكادرانى كامل را براى دفاع از دولت دست نشانده ايجاد كرد و وامى به مبلغ صد ميليون فرانك براى صرف در امر تسليحات گرفت در حالى كه دولت عثمانى در نابسامان ترين شرايط اقتصادى به سر مى برد. آيا اين سلطان مسلمان ترك با همه قصور و تقصيرى كه داشت بهتر از داعيان عربيت و مدعيان ملى گرايى عربى نبود كه سرزمين هاى شان را با ذلّت تسليم غرب كردند و به جاى مشاركت در آزادسازى فلسطين در نابود سازى آن سهيم شدند؟
آيا امام خمينى(رض) براى عزّت ايران و عرب بهتر از مدعيان ملى گرايى نبوده است؟
آيا ميرزا محمد تقى شيرازى رهبر انقلاب دهه بيست در عراق براى عربيت بهتر و مفيدتر از ملك فيصل و پدرش رهبر انقلاب عربى يعنى شريف حسين نبوده است در حالى كه ميرزا, ايرانى و فارس بوده است؟ آيا شيخ مهدى خالصى, كه عرب و عراقى بود و در ايّام تبعيدش در ايران به نفوذ بيگانه در ايران اعتراض كرده است, براى مليّت فارس و كشور ايران بهتر از رضا شاه پهلوى نبود؟


5ـ تفكر مادى
پيش از اين ياد كرديم كه ملى گرايى جزئى از بافت تمدن مادى است و طبيعى است كه آثار اين تمدن بر چهره انديشه ملى گرايى نمايان باشد. در دنياى اسلام ملى گرايى دو مرحله از تفكر مادى را پشت سر گذاشته است, پيش از جنگ جهانى دوم ملى گرايى از ماديّت تفكر غربى تغذيه مى كرد و پس از اين جنگ, ملى گرايان سوسياليسم را به عنوان مكتبى اقتصادى پذيرفتند و در آن از تجربه ماركسيسم كمك گرفتند. اين امر ملى گرايى را در جهان اسلام به مرحله اى وارد كرد كه ريشه عميق ترى در تفكر مادى داشت.
از شواهد جنبه مادى انديشه ملى گرايى در جهان اسلام سخن دكتر (احمد زكى ابو شادى) است:
انِ العروبة والكنانة ملتين
دينٌ يوحـده الوفـي العابد
عربيت و كنانه دو ملت هستند كه شخص وفادار و متعبد به هر يك از آن ها آن را دين منحصر و واحد خود مى داند.
ييكى از ملى گرايان سوريه در مقاله اى آورده است: (…تنها راه تحكيم تمدن عرب و پايه گذارى جامعه عربى آفريدن انسان عرب جديد سوسياليست است كه بر اين باور است كه خدا و اديان و تيول دارى و سرمايه دارى و رفاه طلبى و همه ارزش هايى كه بر جامعه گذشته حاكم بوده است چيزى جز پيكره هاى موميايى شده اى در لابه لاى تاريخ نيستند.)27
على ناصر الدين مى گويد: (ملى گرايى نسبت به ما ملى گرايان عرب يك دين است كه بهشت و دوزخ خود را دارد اما در همين دنيا)28. عمر فاخورى مى نويسد: (عرب رشد نخواهد كرد مگر آن كه عربيت يا اصل عربى به منزله دينى شود كه بر آن تأكيد و اهتمام ورزند همان سان كه مسلمانان بر قرآن كريم و مسيحيان بر انجيل مسيح تأكيد و اهتمام مى ورزند.)29

6ـ تحريف انديشه اسلامى
ييكى از نتايج ملى گرايى در زندگى مسلمانان اين بوده است كه ملى گرايان افكار خويش را بر اسلام تحميل كرده و سبب تحريف انديشه اسلامى شده اند. از بارزترين نمودهاى اين تحريف پيوند دادن اسلام با عربيت براساس تفكر ملى گرايانه است كه مى گويد عقايد و فرهنگ ملل مظاهر و تجليات ملى است كه از ويژگى هاى تاريخى و فكرى آن ملت ها نشأت مى گيرد. در پرتو چنين نظرى اسلام نيز مظهرى از مظاهر مليّت عربى است بلكه طبق تفسير (ميشل عفلق) زاييده انسان عرب است30, نه مولود آسمان. به اين بيان كه امت عرب رسالتى هميشگى دارد كه در مراحل تاريخى مختلف به اَشكال مختلف و در حال تكامل ظاهر مى گردد, و همه اين اَشكال مقدس هستند; يعنى جاهليت رسالت امت عرب, در مرحله پيش از اسلام است, و پس از آن, اسلام رسالت امت عرب شده است. و اكنون رسالت عرب در تفكر ملى گرايى سوسياليستى تجلى يافته است, اين تفسير مطابق با پندار ملى گرايى معاصر است كه براى جاهليت و اسلام ارزشى يكسان قايل است و مى پندارد كه مشركانِ (قريش براى تحقق اسلام به همان اندازه ضرورت دارند كه مؤمنان به اسلام, و كسانى كه با پيامبر محاربه كردند هم سان كسانى كه او را تأييد و
ييارى نمودند, در پيروزى اسلام سهيم بودند.)31

7ـ تحريف تاريخ اسلام
تاريخ اسلام تحت تأثير ملى گرايى واقع شده و به سبب آن مشوّه گرديده است. از سويى ملى گرايان كوشيده اند تا چهره اى مثبت از دوران پيش از اسلام ارائه دهند و ثابت كنند كه امت عرب و غير عرب به سبب اسلام موجوديت و هويت نيافته است بلكه در دوران جاهليت چنين شده است. از سويى ديگر تلاش كرده اند تا از ميراث و حوادث تاريخ اسلامى ـ هم چون فتوحات اسلامى ـ تفسيرهايى ملى گرايانه ارائه دهند. و اصل مليت آنان را به مواضعى انحرافى كشانده است هم چون مدح دوران اموى به اعتبار اين كه عصر احياى مليت عرب در اسلام بوده است, و ايراد فشار و تحريم بر مذهب شيعه به اعتبار اين كه عليه آن عصر شوريده است.

8ـ معارضه با جنبش هاى اسلامى
به سبب تناقض هاى ملى گرايى با اسلام, جنبش هاى اسلامى در جهان اسلام با فشارهاى شديد و وضعيتى دردآور از سوى ملى گرايان رو به رو شده اند, ملى گرايانى كه در اثر پيروى از غرب و مرام سكولاريستى خويش و دشمنى شان با اسلام به معارضه و مبارزه با جنبش هاى اسلامى برانگيخته شده اند.
اين بارزترين آثار منفى ملى گرايى در قلمرو جهان اسلام است كه ما به شكلى گذرا, با تكيه بر وضوح آن ها در ذهن خواننده مسلمان كه خود شاهد عينى آن است, بيان كرديم.
در پايان به اظهار نظر چند تن از انديش مندان مسلمان و غير مسلمان اشاره مى كنيم:
ـ برتراند راسل: (… دنياى جديد ما كاملاً سست شده است, و تنها زشتى ها فعال هستند و به طور گسترده رو سوى نابودى دارند … براى همه كسانى كه مست نيستند خطر آشكار است, و ملى گرايى نيروى اصلى است كه تمدن ما را به سوى نابودى مى كشاند.)32
ـ آرنولد توين بى: (تحفه هاى تمدن غربى مستى و ملى گرايى است….)33
ـ اقبال لاهورى: وى ملى گرايى را به (نوعى وحشى گرى)34 توصيف كرده است.
ـ ابوالاعلى مودودى: (دو شيطان بر ملل غربى مسلط شده اند, دو شيطان نيرومندى كه اين ملت ها را به جايى مى برند كه موجب هلاكت است: يكى قطع نسل است و ديگرى شيطان ملى گرايى.)35
ـ تولستوى: (من مكرر تصريح كرده ام كه عاطفه ميهن پرستى در زمان ما عاطفه اى غير طبيعى و بلكه غير صحيح و زيان بار است, و همين احساس, علت بيش تر بيمارى هاى اجتماعى ماست… بنابراين نبايد آموخته شود, كارى كه اكنون صورت مى گيرد, بلكه بايد منع گردد و ريشه هاى آن با همه وسايل ممكن كه به نظر صاحبان خرد و انديشه مى رسد, خشكانيده شود.)36


[External Link Removed for Guests]
ارسال پست

بازگشت به “دیگر گفتگو ها”