مقايسه نظام حوزوي با نظام دانشگاهي (نگاه تاريخي){عباس زرياب خويي}

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

مقايسه نظام حوزوي با نظام دانشگاهي (نگاه تاريخي){عباس زرياب خويي}

پست توسط MAHDIYAR »

مقايسه نظام حوزوي با نظام دانشگاهي (نگاه تاريخي)

درآمد:

[align=center]عباس زریاب خویی از چهره های برجسته دانشگاهی بود که هم سابقه تحصیلات حوزوی داشت

و هم در دانشگاه های خارج و داخل درس خوانده بود و تدریس کرده بود. سنگین می نوشت، محققانه و متین. از شاگردان فروزانفر و نفیسی بود

و تقی زاده او را به کتابخانه مجلس آورد و این قاعده است که اگر آدم تیزهوشی پایش به یک کتابخانه مهم برسد و کارمند آنجا شود، علی القاعده باید چیزی مثل

زریاب یا دانش پژوه و امثال آنها بشود. زریاب چندین کتاب نوشت و ترجمه کرد و بعد از انقلاب هم با دایره المعارف بزرگ اسلامی و همین طور دانشنامه جهان اسلام همکاری می کرد.

مدتی پیش از درگذشت وی که در بهمن 1373 رخ داد، آقای میرزا صالح مصاحبه ای مفصل با وی کرده و دیدگاه های او را به همراه برخی از خاطراتش از زبان وی

گرفته و سال 79 آنها را ضمن کتابچه ای با عنوان «گفت و گو با دکتر عباس زریاب خویی» توسط نشر فرزان منتشر کرد.

این اواخر فرصتی دست داد تا آن کتاب را مرور کنم. خودم هم چندین بار در دانشنامه با ایشان دیدار داشتم. احساس کردم نکات سودمندی در این کتاب وجود دارد.

شاید در میان آنها بخشی که در اینجا انتخاب کرده ایم، از اهمیت بیشتری برخوردار باشد که مربوط به مقایسه ای میان نظام آموزشی حوزه های علمیه با دانشگاه های ماست.

اما صرف نظر از آنها مطالب دیگری هم در این کتاب بود که توجه من را به خود جلب کرد و شنیدن آنها از زبان دکتر زریاب جالب بود.

زریاب برکشیده تقی زاده است و خود می گوید که نسبت به وی عنایت داشته با این حال، در دلش به مصدق هم علاقه مند بوده است.

بنابرین گفته های وی در باره تقی زاده جالب خواهد بود.

زریاب بر این باور است که تقی زاده اول داریم و تقی زاده دوم.

تقی زاده اول محصول دوره شیفتگی ما نسبت به غرب است و

تقی زاده دوم محصول دوره ای که ما به تدریج از غرب سرخورده شده و

در باره از دست دادن هویت فرهنگی و دینمان احساس ناامنی می کنیم.

زریاب در باره تقی زاده دوم می گوید که در این دوره معتقد بود که «اسلام و شیعه از ارکان ملیت ایران است.»

در صورتی که این را سی سال پیش نمی گفت و این را بارها از خودش شنیدم. این درست تغییر صد و هشتاد درجه بود. (ص 77)

اما در باره رابطه او با انگلیس و مشروطه زریاب می گوید:

«اساسا تاریخ مشروطه متهم است چون انگلیسی ها از آن طرفداری کردند».

سپس در باره سوابق تقی زاده و وابستگی او به انگلیس می گوید که وی واقع گرا بود و تنها راه را در این می دید که ما فقط با حرکت در این مسیر است که

می توانیم از شکست پرهیز کنیم! وی ادامه می دهد که تقی زاده می گفت: هنوز آن روح ملیت در عمق جامعه نفوذ نکرده است که ما به عنوان یک ملت جمعا حرکت کنیم.

زریاب سپس به یک غفلت مهم تقی زاده و دیگر افراد نسل او و نیز مصدق و جبهه ملی و شاه اشاره می کند و آن این است:

«آنچه در عمق جامعه بود، مذهب بود و از این نکته تمام رجال سیاسی غافل بودند.

حتی دکتر مصدق هم غافل بود که جریان دین در مملکت ما خیلی خیلی عمیق تر است از جریان روشنفکری و ملت پرستی و این هم در عمل ثابت شد.

شاه هم همین طور او خیال می کرد که آدم فقط باید مجری سیاست غرب باشد و ایران را باید غرب نجات بدهد

همان طور که حزب توده هم می گفت ایران را باید شوروی ها نجات دهند.

همه در اشتباه بودند. حتی آن کسانی که خودشان را متخصص تاریخ و اجتماع می دانند».

در اینجا زریاب یک مثال بسیار خوبی برای نشان دان عمق بی عمقی جریان روشنفکری می زند که واقعا عالی است:

«من همیشه تشبیه می کردم این جریانات روشنفکری را به آن پوست نازک تخم مرغ که وسطش یک مایه زرد و یک مایه سفید هست

و رویش هم قشر خیلی نازکی هست. قشر روشنفکر هم، آنها که در سطح، یک سطحی در روزنامه ها و اینها می نوشتند، آن بودند.

این آتشفشان عمیق در دین، داخل بود. نه تقی زاده این را متوجه بود نه شاه و نه جبهه ملی و گروه مصدق. هیچ کدام به این نکته توجه نداشتند». (79)

زریاب در باره تاریخ مشروطه کسروی هم این انتقاد را مطرح می کند که «در دسترس او خیلی از منابع نبوده» و اشکال دیگر این که «قهرمان واقعه او ستارخان و

باقرخان و اینها هستند. کسی منکر شجاعت اینها نیست ولی تکیه کامل بر اینها گذاشتن به نظر من کار درستی نیست. ستارخان خیلی شجاعت داشته ولی

اساس یک تاریخ را بر مبنای یک شخص قرار دادن درست نیست» «او اساسا حرکت را نه روحانی می بیند نه طبقه روشنفکر. فقط طبقه متوسط و توده مردم را عامل

اساسی می داند. این از خیلی جهات خوب است اما همه را تکیه بر این دادن کار صحیحی نیست. اگر مثلا فتوای ملاکاظم نبود، شاید به این اندازه نمی شد توده

مردم را به حرکت درآورد» (ص 84). به علاوه «کسروی به کلی منکر نقش انگلیس هاست. اساسا نقش انگلیسی ها را قبول ندارد. واقعش این است که آنها خیلی

کمک کردند و آن هم از ترس سیاست روس بود». (ص 85).

در باره مینوی هم با این که او وقتی از ایران رفت در لندن به استخدام رادیو بی بی سی درآمد.

زریاب معتقد است که او همچنان حس وطن پرستی نیرومندی داشت. یک بار پدرش شیخ عیسی که در کتابخانه مجلس بود و عذرش را خواسته بودند،

نزد خانم لمبتون که در سفارت انگلیس بود رفته بود و او هم با رئیس مجلس صحبت کرده بود و این شیخ عیسی پدر مینوی به کارش برگشته بود.

لمبتون در لندن به مینوی گفته بود که من کار پدرت را درست کردم. مینوی از همان جا یک نامه به پدرش نوشته بود و گفته بود که تو آبروی مرا ریختی.

چه حقی داشتی به یک خارجی متوسل شوی. مینوی بارها این را به من گفته بود (ص 87).

در مجموع این کتابچه به رغم کوچکی حاوی نکات جالبی است. در اینجا بخش مربوط به مقایسه حوزه علمیه را با دانشگاه ها عینا درج می کنیم. در این یادداشت سؤالات را کوتاه کرده ایم.

رسول جعفریان

17 فروردین  









حوزه های علمیه و دانشگاه ها



استاد مدتی كه در قم بودید تا چه حد پیش رفتید؟

می دانید درس های حوزه سه قسمت است:

یكی مقدمات است كه عبارت است از صرف و نحو و مقداری منطق و معانی و بیان.

بعد می رسد به دوره ای كه تقریبا مثل دوره متوسطه یا دبیرستان ما است كه آن را دوره سطح می گویند در اصطلاح محصلین كه كتاب های عالی تری از اصول فقه و

فلسفه است كه به اصطلاح دوره عالی تری است.

دوره سطح كه تمام شد، كه معمولا عبارت است از دوره خواندن شرح لمعه و مكاسب و رسائل و كفایه و شرح منظومه و اسفار و اینها،

بعد منتقل می شوند به دوره خارج. درس خارج درس كتاب نیست. آن كه می گویند سطح یعنی از روی سطح كتاب می خوانند.

درس خارج این است كه مجتهد نظریات و عقاید خودش را بدون مراجعه به كتاب معین بیان می كند.

البته كتاب ها را انتخاب می كند و بعضی را قبول می كند و قول بعضی از علما را هم قبول نمی كند. یك مجلس بحث و كنفرانس و سمینار مانند است.

این دیگر طول دارد و بستگی به استعداد شاگرد دارد كه تا چند سال بتواند در این مجالس خارج شركت كند تا خودش صاحب آن قدرت استنباط بشود.

قدرت استنباط هم دو مرحله دارد یكی اجتهاد تجزء یعنی در یك قسمت از فقه اجتهاد پیدا كند و بتواند در مورد مسئله ای اگر مراجعه كنند نظر دهد.

یكی هم اجتهاد مطلق است كه تمام مسائل فروع و احكام را تمام كرده و دارای اجتهاد است و این دوره طول دارد و بسته به استعداد شاگرد دارد.

من مقدمات را در خوی خواندم و وقتی به قم رفتم دوره سطح رفتم كه همان دوره دبیرستان است. در حدود سه یا چهار سال تمام كردم بعد رفتم درس خارج.

درس مرحوم آیت الله حجت و درس آقاسید محمد تقی خوانساری و درس سید صدرالدین صدر بود و تا دو یا سه سال درس خارج بودم كه نتوانستم به خاطر فوت پدرم بمانم.


این طرف آیا كسانی بوده اند یا جریانی (غیر فقهی) در تاریخ بوده است كه تلاشی كرده باشند؟

چرا دیگر، جریان فلسفه قدیم ادامه داشت در همین حوزه ها مخصوصا در تهران و اشخاص خیلی برجسته ای بودند.

از همان زمان ناصر الدین شاه به این طرف مانند آقا علی مدرس زنوزی و مانند میرزا حسن كرمانشاهی، میرزا محمود قمی،‌ مرحوم میرزا طاهر تنكابنی خیلی

برجسته بود و در فلسفه قدیم فوق العاده بود و همچنین حاج شیخ عبد النبی و بعد ادامه پیدا می كند به حاج میرزا احمد آشتیانی و آمیرزا ابوالحسن رفیعی قزوینی

كه خیلی فوق العاده بود. اینها در تهران بودند كه دنباله فلسفه قدیم را تدریس می كردند و عرفان علمی و درسی تدریس می كردند و شاگردان زیادی داشتند.

در حوزه های نجف و قم تأكید روی فقه و اصول بود. اساساً نظر خیلی مساعدی با عرفان و فلسفه قدیم نداشتند.

گاهی اوقات حتی فلسفه را مخفیانه درس می دادند و درس عرفان را اساسا به طور آشكار درس نمی دادند.

در زمان ما مثلا آقای خمینی درس شرح فصوص الحكم قیصری را مخفیانه می دادند. البته درس شرح منظومه و درس اسفار را آشكارا می دادند ولی با وجود این به

همین درس هم عده زیادی با نظر خوب نگاه نمی كردند.

این بوده كه البته آقای خمینی خودش در همین حوزه قم این درس ها را خوانده بود ولی با وجود این به خاطر محدودیت هایی كه بود شاگردان خیلی برجسته كم پیدا

می شد. چون مجبور بودند بیشتر توجهشان را به سوی فقه و اصول كنند چون واقعا هم اساسا تدریس به خاطر فقه است كه بروند و تفقه در دین كنند و برگردند به

شهر و صاحب مسند قضاوت و اجرای احكام بشوند. فلسفه یك درس جنبی است برای ارضای شخصی نه به خاطر این كه در زندگانی عملی و اسلامی مردم

دخالتی داشته باشد؛ دخالتی ندارد.

این بود كه بیشتر در تهران این رواج داشت، البته در اصفهان هم بود و چون در اصفهان یك حوزه مشخصی نبود كه بتوانند مانع شوند، مدارس مختلفی بودند كه

عده ای آزادانه درس فلسفه می دادند مثل شیخ محمد كاشی و جهانگیرخان قشقایی درس فلسفه می دادند كه مرحوم فاضل تونی از شاگردان آنها بودند

یا حاج آقا حسین بروجردی درس فلسفه را نزد جهانگیر قشقایی آموخت.

مقصود این است كه درس فلسفه یك نوع درس جنبی بود و اساسی نبود و چون مورد محبت فقها نبود در حوزه ها چندان رشد نمی كرد. در شهرهایی كه خارج از

قدرت حوزه ها بود یا حوزه ها متمركز نبودند بیشتر رشد می كرد مثل اصفهان، مشهد و تهران.

آقای خمینی تا سال 1322 بیشتر به فلسفه وعرفان می پرداخت ولی بعد سنگینی كارش را روی فقه و اصول گذاشت و دیگر به فلسفه نپرداخت.

آن وقت تصادفاً یك نفر رفت برای تدریس فلسفه در قم و درس فلسفه منحصر به او شد و این شاگردان جدید شاگردان او هستند و او هم علامه طباطبائی تبریزی

بود. او در نجف به فلسفه عشق پیدا كرد و بعد به تبریز برگشت و بعد هم به قم آمد.

ولی وقتی آمد كه حاج آقا حسین بروجردی هم آمده بود به قم و آقای خمینی هم از فلسفه كناركشیده بود و به همین دلیل هم تدریس فلسفه منحصرشد به

مرحوم طباطبا یی كه شاگردان خیلی برجسته ای مثل مطهری و نظایر آنها پیدا كرد ولی من او را ندیدم. وقتی كه من ازقم رفتم آقای طباطبایی به قم نیامده بود.



مقایسه نظام دانشگاهی جدید با نظام حوزه قدیم

این نظام دانشگاهی كه ما داریم به نظر بنده واقعاً‌ هیچ خوب نیست.

این یك نوع تقلید از سایر دانشگاه هاست ولی نه تقلید عمیق،‌ بلكه یك نوع تقلید سطحی است.

اما این را صادقانه می گویم كه حوزه ها یك محیط باز وعلمی بود. یعنی كسانی كه آنجا می رفتند اساسا به خاطر دانش و علم می رفتند

و از خیلی جهات به دانشگاه های اروپا شباهت داشت.

این كه می گویند آكادمیش فرایهایت یا آكادمیك فری دام یعنی آزادی آكادمیك، این در حوزه ها بود. اصلا وقتی كسی به حوزه ها می رفت و درس

می خواند كسی به او نمی گفت: چرا آمده ای؟

چكار می كنی و از كجا می خواهی شروع كنی؟

همین كه می دیدند عاشق درس اس،‌ یك حجره ای به او می دادند؛ گاهی هم یك حقوقی در حدش معین می كردند. حالا كاری به این نداشتند كه امتحان بدهد یا

ندهد. اگر می خواند و برجسته می شد، این برجستگی اش خود به خود معلوم می شد. یعنی در جریان مباحثات، همین مباحثاتی كه اسمش در دانشگاه های اروپا

كنفرانس یا سمینار است، خودش یك نوع امتحان عملی بود،‌
یعنی در جریان این مباحثات برجستگی افراد معلوم می شد.

آنهایی كه درس نمی خواندند و استعداد نداشتند، وضع آنها معلوم می شد، اما هیچ كس به او نمی گفت، چون در عمل این جوری بود كه آدمی كه درس نمی خواند

و پیشرفت نمی كرد طبیعتا مطرود بود و در مباحثات به او اعتنا نمی كردند.

این عدم اعتنای طبیعی یك نوع رفوزگی بود، یك نوع مردودیت بود و یك نوع سرشكستگی، و این به نظر من فوق العاده بود.

همین امر به صورت دیگری در دانشگاه های اروپا بود. چون در دانشگاه ها اروپا دانشجو می توانست تا ابد برود و اسم نویسی كند؛

بعضی از دانشجویانی بودند كه می گفتند: ابی اشتودنت یعنی دانشجویان ابدی

و یكی هم این بود كه دانشجو مرتب می رفت با استاد تماس می گرفت. تماس با استاد در دانشگاه های اروپا و هم درحوزه ها خیلی خیلی مهم بود.

در دانشگاه های اروپا، استاد یك شاگردی را می پسندد و با او تماس می گیرد و او را تربیت می كند.

البته این در خود دانشگاه هست و در دانشگاه صورت می گرفت. ولی در عین حال یك ارتباط خارج از دانشگاهی است.

برای مثال می گویند یك كتابی هایزنبرگ نوشته و این را آقای مهندس معصومی ترجمه كرد، شما كه آن را بخوانید واقعا حظ می كنید.

محیط همان محیط مدارس قدیم ماست. هایزنبرگ می گوید‌: وقتی كه جوان ها دور هم می نشستند چه جوری در مورد فیزیك و فیزیك اتمی صحبت

می كردند و استادشان همین هایزنبرگ را كه دید آدم خیلی با استعدادی است گرفت و به خود نزدیك كرد. او را با خودش می برد و به سایر اساتید دانشگاه ها

معرفی می كرد
و در كنفرانس های علمی با هم بودند و پروفسور بور معروف او را به دانمارك برد. به این ترتیب است كه هایزنبرگ می آید و متخصص درجه

یك فیزیك می شود و نظریه جدیدی را مطرح می كند. البته نه عینا به این ترتیب ولی نظیر همین در حوزه ها جریان داشت. استادی بود وقتی كه

می دید شاگردش خیلی برجسته است و خوب است با او تماس نزدیك پیدا می كرد و راهنمایی می كرد.

شاگرد هم در حوزه ها افتخار می كرد كه بله من شاگرد فلان شخص هستم.

این شاگرد فلان شخص بودن نه این كه در یك جلسه عمومی باشد، نه، تماس می گرفت و حرف هایش را مطرح می كرد و بحث می كرد.

و یكی هم ایده آل داشتند. خوب، ایده آل طلبه اصلا این است كه مثلا برود مجتهد بشود و اجتهاد كند و به مراتب عالی برسد.

این بود كه شب و روز فضای مدرسه پر از درس و و بحث و مجادله بود به طوری كه زندگی خصوصی و ناهار و شام غالبا فراموش می شد.

برای مثال همین میرزا جهانگیر خان قشقایی، پدرش خان بود. خان قشقایی در سمیرم، یك روز پدرش بار زغالی به او می دهد و می گوید برو در اصفهان بفروش و او

هم با یك تفنگ و نوكرش به اصفهان می رود و زغال هایش را می فروشد. بعد از كنار یك مدرسه كه ظاهرا مدرسه صدر بود، رد می شود، می خواهد برود

دستشویی به نوكرش می گوید:‌ تفنگ را نگه دار تا من بروم و برگردم. وقتی به مدرسه می رود می بیند كه عجب، این جا دنیای دیگری است.

اصلا این جا آن صحبتی كه نمی شود صحبت پول و تفنگ و بزغاله و زغال و این چیزهاست، حرف هایی می زنند كه اصلا مربوط به این عالم و این زندگی نیست.

منقلب می شود و می رود و می پرسد كه این ها چه می گویند و این جا چه خبر است؟ جواب می دهند كه اینها درس می خوانند.

بعد می گوید:‌من چطور می توان این جا باشم. می گویند: یك حجره خالی پیدا می كنی مثل حجره ما و نان هم اگر پیدا كردی می خوری و اگر پیدا نكردی

نمی خوری، و همین حرف ها را شروع می كنی به زدن. می رود بیرون و به نوكرش می گوید:‌ این تفنگ و این اسب را برگردان پیش پدرم و بگو كه جهانگیر خان را دیگر

نخواهی دید و در همان جا می ماند و درس می خواند و به مقامات عالی می رسد و فیلسوف درجه یك می شود. اما عمامه و اینها نداشت و همان لباس خانی

خودش را حفظ می كند؛ كلاه و فلان وبهمان. به همان مدرسه می رود و مكلا هم می ماند و در همان جا هم می میرد.

این حوزه های قدیمی این جوری بودند و خود بنده هم وقتی رفتم قم كسی به من نگفت: كی هستی؟

گفتم: آمده ام درس بخوانم.

گفتند: حجره می خواهی، این حجره.

یك حجره به من دادند و بعد اگر نان گیرمان می آمد می خوردیم و اگر هم نمی آمد می ماندیم برای فردا. اصلا در طلب چیزی نبودیم.

فكر این نبودیم كه فردا گرسنه خواهیم بود. عمده این بود كه فردا چه درسی خواهیم خواند و چگونه مباحثه خواهیم كرد.

این روح را من با یك تفاوت هایی در آسوان و در دانشگاه های آمریكا دیدم. من باب مثال می گویم: من در آسوان بودم. پروفسوری بود كه مصر شناس بود، خط

هیروگلیف یكی از مشكل ترین خط هاست،‌ ششصد علامت دارد و یاد گرفتن آن خیلی طول دارد. آن جا رسم است كه استاد یك سال پیش اعلام می كند كه من

سال آینده این درس را خواهم گفت. فلان آقا هم درس مصرشناسی خواهد داد. كسی كه برای مصرشناسی و خواندن خط هیروگلیف نام نویسی می كند، یك آدم

ایده آلی است چون نه نان دارد و نه آبی. اگر موفق شد ممكن است كه ده سال تحصیل كند و دكترا بگیرد و بعد در یك دانشگاهی یك محلی پیدا كند برای درس مصر

شناسی. زندگی برای پول در آوردن و این چیزها نیست. بعد از مدتی یك دختر جوان آمد و اسم نویسی كرد. این پروفسور آمد و روز اول یك صفحه تایپ كرده بود و از

این ششصد تا علامت پنجاه علامت را نوشته بود و بعد هم دو یا سه سطر از این كتیبه های مصری و بعد گفت:‌ خانم این علامت ها را من گذاشته ام كه هر كدام

علامت چیه. در آخر هم سه سطر برای اینهاست، اگر این ها را دانستی می توانی تمرین كنی. این درس شماست. هفته آینده باید معانی این چهار سطر را بگویی.

این را اگر شما به دانشجوی ایرانی بگویی، می گوید: من آمدم اینجا شما باید یك به یك اینها را توی دهان من بگذاری، مثل مرغ كه با منقار می گیرد و توی دهان

بچه اش می گذارد؛ شورش می كند و معلم را بیرون می كند. آن دختر یك فلاكس داشت و دو تا ساندویچ. صبح می آمد و غروب می رفت تا این علامت را یاد بگیرد و

یاد گرفت و هفته آینده هم درست و قشنگ تحویل معلم داد. معلم علامات بعدی را نوشت. یك سال نگذشت كه این خانم یك چیز برجسته ای شد در مصر شناسی

و بعد دكترا گرفت. این یك روح ایده آلیستی است.

دانشجوی ایرانی روز اول می رود سر كلاس و می گوید: آقا شما چطور جزوه می دهی و چه جوری امتحان می كنی؟ آن جا چنین چیزهایی وجود ندارد.


تا از دانشگاه بیرون نیامده ایم می خواستم بپرسم جناب عالی با كدام یك از این اساتید قدر اول دانشگاه تهران، مخصوصا آنها كه به كتابخانه مجلس هم رفت و آمد می كردند، آشنا بودید و كدام یك را می شناختید؟

مرحوم فروزانفر را می شناختم كه او هم البته محصول دانشگاه نبود. محصول حوزه های قدیم بود. یكی از برجسته ترین افرادی كه من دیدم از لحاظ استعداد

شخصی، هوش و حافظه و ذوق و درك؛ درجه یك بود.

و آنها كه در دانشگاه درس خوانده بودند و خوب به مقاماتی رسیدند مرحوم دكتر معین را می شناختم، آقای دكتر صفا را می شناختم، آقای دكتر خانلری كه خیلی

خوب بود. اینها از استادان برجسته دانشگاه بودند. با مرحوم ملك الشعرای بهار تماس نداشتم ولی از آثارش معلوم است مرد خیلی باهوش و با استعداد و ذوق و شم علمی وادبی بود.

یعنی اینهایی بودند كه پیش از ما و مقدم بر ما در دانشگاه بودند. مرحوم سعید نفیسی خیلی خوب بود و علاقه مند بود و شب و روز كار می كرد.

آقای مینوی كه او هم آكادمیك نبود و در دانشگاهی درس نخوانده بود آدم خود ساخته ای بود. ولی از لحاظ تربیت شاگرد فكر می كنم كه هیچ كدام از اینها به پای فروزانفر نمی رسند.

فروزانفر، علاوه بر اطلاعات و علم و دانش، یك روحی داشت و یك قدرتی در تربیت شاگرد داشت بیشتراساتید بعدی هم شاگردان او بودند.



منبع : کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
ارسال پست

بازگشت به “دیگر گفتگو ها”