تشرّف

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Iron
Iron
پست: 378
تاریخ عضویت: جمعه ۱ بهمن ۱۳۸۹, ۴:۴۳ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 906 بار
سپاس‌های دریافتی: 413 بار

تشرّف

پست توسط ع ل ی »

 [COLOR=#NaNNaNNaN]صلي الله عليك يا اباصالح المهدي (عج)  
 [COLOR=#NaNNaNNaN]بنام خدا   
 [COLOR=#NaNNaNNaN]شیخ الطایفه در كتاب الغیبة مى گوید: «و امّا ظهور معجزاتى كه دلالت بر صحّت امامت او در زمان غیبت دارد بیشتر از آن است كه احصا شود» اگر عدد معجزات تا زمان شیخ ـ كه در سنه ۴۶۰ هجرى وفات نموده است ـ بیش از حدّ احصا باشد، تا زمان ما چه اندازه خواهد بود؟ ولى در این مختصر به یك آیت كه از مشهورات است اكتفا مى شود، و خلاصه آن به نقل على بن عیسى إربيل كه عندالفریقین ثقه است، این است كه «مردمان براى امام مهدى قصص و اخبارى را در خوارق عادات نقل مى كنند كه شرح آنها طولانى است و من دو قصّه كه قریب به عهد زمان خودم اتّفاق افتاده و جماعتى از ثقات اخوانم نقل كرده اند ذكر مى كنم:<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]۱ ـ در نواحى حله شخصى بود كه او را اسماعیل بن حسن هرقلى مى نامیدند،و از اهل قریه اى بود به نام هرقل،و او در زمان من وفات یافت، ومن او را ندیدم،ولى پسرش شمس الدین براى من نقل نمود كه پدرم براى من اینچنین گفت: در ایام جوانى در ران چپم جراحتى به بزرگى كف دست انسانى پیدا شد،و در هر فصل بهار شكافته شده و از آن خون و چرك بیرون مى آمد،و درد آن مرا از بسیارى از كارهایم باز مى داشت،و در آن روزگار در هرقل بودم،روزى به حله آمدم و به مجلس رضى الدین على بن طاووس داخل شدم،و از جراحت خود به او شكایت نمودم،و گفتم كه مى خواهم آن را معالجه كنم، او پزشكان حله را فراخواند،و جراحت را به آنان نشان داد،گفتند: این جراحت بالاى رگ اكحل است،و معالجه آن خطرناك است،كه اگر آن را قطع كنیم،ترس آن است كه رگ بریده شود و بمیرد.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]على بن طاووس گفت:من به بغداد مى روم، بسا باشد كه پزشكان آنجا داناتر و حاذقتر باشند،و تو با من بیا.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]با او به بغداد رفتم، پزشكان را حاضر نمود، ایشان همان كلام پزشكان حله را گفتند.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]از شنیدن این سخن دلتنگ شدم، آنگاه على بن طاووس به من گفت:شریعت براى تو وسعت داده است،با همین لباسها نماز گزار و در حفظ خود از خون آن سعى نما،وخودت را به مشقت و سختى مینداز، كه خدا و رسول خدا از آن نهى فرموده اند.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]به على بن طاووس گفتم: حال كه چنین شد،و من هم كه به بغداد آمده ام،پس براى زیارت عسكریین(علیهما السلام) به سرمن رأى بروم،و از آنجا به خانه خود برخواهم گشت.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]على بن طاووس این نظر پسندید،و من لباس و خرجى اضافى كه داشتم نزد او گذاشتم،و به سوى سرمن رأى روانه گشتم.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]وقتى رسیدم داخل حرم شدم،و زیارت نمودم، سپس داخل سرداب شده و به خدا و امام زمان (علیه السلام)استغاثه نمودم،و تا پاسى از شب را در آنجا گذراندم، و تا روز پنجشنبه در سرمن رأى ماندم، بعد به دجله رفتم و غسل نموده جامه پاكیزه پوشیدم، و ابریقى را كه با من بود پر كرده بیرون آمدم ; مى خواستم به حرم مشرف شوم،كه چهار سوار دیدم از دروازه سر من رأى بیرون مى آیند،و در اطراف شهر جماعتى بودند كه گوسفندان خود را مى چرانیدند،و من گمان كردم آن سواران از آن جماعتند، وقتى به ایشان رسیدم دو جوان در میان آنان دیدم،كه یكى از ایشان غلام نوخطى و رعنایى بود،و هر یك از آن چهار نفر شمشیرى حمایل نموده بود،و یكى دیگر از ایشان پیر مرد نقابدارى بود و در دستش نیزه اى داشت، و چهارمى شمشیرى حمایل كرده بود و فرجیه (لباسى همانند قبا) رنگارنگى از بالاى شمشیر پوشیده بود،و آویزه آن را تحت الحنك قرار داده بود.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]پس آن پیر مرد داراى نیزه در سمت راست راه ایستاد،و سر نیزه را بر زمین گذاشت،و دو جوان از سمت چپ راه ایستادند،و آن كه داراى فرجیه بود در مقابل من ایستاد،پس بر من سلام نمودند،و جواب ایشان را دادم.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]صاحب فرجیه به من فرمود: آیا فردا به نزد اهل و عیال خود خواهى رفت؟ عرض كردم: آرى. فرمود: پیش بیا تا ببینم چیزى را كه تو را به درد مى آورد.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]من ناخوش داشتم كه به بدنم دست بزنند،زیرا چنین خیال نمودم كه ایشان از اهل بادیه اند،و از نجاسات پرهیز ندارند،و من هم از توى آب تازه درآمدم و لباسهایم هنوز تر است.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]بعد با این وجود پیش وى رفتم،پس دست مرا بگرفت و بسوى خود كشید،سپس به دست خود بدن مرا از دوشم لمس كرده تا این كه به جراحت رسید،آن را به نوعى فشار داد كه به درد آورد،بعد بر زین اسبش جاى گرفت چنان كه پیشتر بود.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]در آن حال پیر مرد به من گفت: یا اسماعیل رستگار شدى. از این كه نام مرا شناخت متعجب شدم، و گفتم: ما و شما همه رستگار شدیم.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]پس پیر مرد به من گفت: این امام است. پس به پیش او رفته و پایش را بوسیدم،سپس اسب خود را راند، ومن هم در ركابش مى رفتم، فرمود: برگرد. عرض كردم: از تو هرگز جدا نمى شوم. فرمود: مصلحت در این است كه برگردى. باز گفتم: از تو جدا نمى شوم. در آن حال پیر مرد گفت:یا اسماعیل حیا نمى كنى! امام دو بار به تو مى فرماید برگرد،و تو مخالفت مى كنى.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]پس مرا با این سخن درشت منع كرده و ایستادم، چند گامى رفت،پس به من التفات كرده،و فرمود: وقتى به بغداد رسیدى ابوجعفر مستنصر، خلیفه، تو را مى طلبد، وقتى پیش او حاضر شدى و به تو چیزى داد،آن را قبول مكنى،و به پسر ما رضى بگو كه :براى تو به على بن عوض بنویسد،همانا من به او مى رسانم كه هر چه بخواهى به تو بدهد.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]سپس با اصحاب خود رفت،من هم همینطور به آنان چشم دوخته بودم، تا این كه از من پنهان شدند،و تأسفى براى من از جدایى آنان پیدا شد، ساعتى بر زمین نشستم،بعد به حرم رفتم، خدام دور من جمع شدند و گفتند: چهره تو را دگرگون مى بینیم،آیا چیزى تو را به درد آورده است؟ گفتم: نه. گفتند: آیا كسى با تو جنگیده است؟ گفتم: نه، اینها نبوده است، لیكن مى پرسم آیا آن سواران كه نزد شمابودند شناختید؟    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]گفتند: آنان افراد شریفى هستند كه گوسفند دارند. گفتم: خیر، بلكه امام و اصحاب او بود. گفتند:پیر مرد امام بود یا صاحب فرجیه؟ گفتم: صاحب فرجیه. گفتند: آیا آن جراحت را به او نشان دادى؟ گفتم: او به دستش آن را بگرفت و فشارداد بطورى كه به درد آمد.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]سپس پاى خود را از زیر لباس بیرون كردم،پس هیچ نشانه اى از آن مرض ندیدم،و درآن حال از بسیارى دهشت،شك نمودم در این كه جراحت در كدام پاى من بود،پس پاى دیگر خود را بیرون آوردم،و در آن هم هیچ چیز ندیدم،در این حال مردم بر سر من ریختند و پیراهن من را به جهت تبرك پاره نمودند،خدام مرا داخل خزانه نمودند و مردم را از من بازداشتند.     
 [COLOR=#NaNNaNNaN]در آن هنگام ناظرى (مأمور حكومت) كه بین دو نهر موكل بر امور حرم بود، ضجّه و صداى مردم را شنید،و از سبب آن پرسید، به او خبر دادند،به خزانه آمد و از نام من و مدتى كه از بغداد خارج شدم پرسید، به او گفتم: اوّل هفته خارج شدم، وسپس برفت.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]شب را در مشهد شریف بسر بردم، و نماز صبح را بجاآوردم، و بیرون شدم، و مردم نیز با من بیرون آمدند تا این كه از آنان دور شدم، و ایشان برگشتند، من رفتم تا به أوانا رسیدم، شب را در آنجا گذراندم،و صبح زود روانه بغداد شدم، وقتى به پل قدیم رسیدم، دیدم مردم آنجا ازدحام نموده،و از هر كس كه وارد مى شود،اسم اورا پرسیده و این كه از كجا مى آید؟    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]از نام من و از محل حركت من پرسیدند،و من پاسخ دادم،پس بر سر من ریخته و لباسهایم را پاره نمودند،به گونه اى كه بسیار خسته و بى حال شدم،و ناظر بین دو نهرِ آنجا این قضایا را به بغداد نوشت.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]بعد مرا به بغداد بردند،و در آنجا مردم بسیار بر من ازدحام نمودند به گونه اى كه نزدیك بود هلاكم كنند،و وزیر خلیفه كه از اهل قم بود از على بن طاووس خواست كه قضیه را تحقیق نموده به او خبر دهد.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]على بن طاووس با جماعتى بیرون آمد،و در باب النوبى به هم رسیدیم،اصحاب او مردم را ازمن دور نمودند،ازمن پرسید كه آیا این خبر را از تو حكایت مى كنند؟گفتم: آرى. از مركب خود پیاده شد و ران مرا بیرون نموده،و اثرى از آن جراحت ندید، پس افتاده ساعتى غش كرد، بعد از آن كه به خود آمد،دست مرا گرفت و گریه كنان پیش وزیر برد،و به او گفت: این برادر و نزدیكترین مردم به قلب من است.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]وزیر قصّه را از من پرسید،حكایت نمودم،وزیر پزشكانى را كه آن جراحت را دیده بودند احضار كرد،و گفت: آن جراحتى را كه دیده بودید، معالجه و مداوا كنید،گفتند:جز بریدنش به آهن معالجه اى ندارد،و اگر بریده شود خواهد مرد،وزیر گفت:بر فرض این كه بریده شود و نمیرد،چه مدت طول مى كشد تاخوب شود؟گفتند:دو ماه،ولى در جاى آن گوده اى سفید باقى مانده و در آن محل مو نمى روید. وزیر از ایشان پرسید: شما آن جراحت را كى دیده اید؟ گفتند:ده روز پیش. پس وزیر ران مرا بیرون آورد كه همانند ران دیگرم بوده،و اصلاً در آن جراحتى نیست،یكى از اطبا فریاد زد:این كار مسیح است. وزیر گفت:وقتى این كار كار شما نشد،ما مى دانیم كار كیست.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]سپس مرا پیش خلیفه مستنصر بردند،و او از قصّه پرسید،و من چنان كه گذشته بود بیان نمودم،خلیفه امر نمود برایم هزار دینار آوردند،گفت: اینها را بگیر و صرف زندگى خود كن،گفتم: جرأت گرفتن یك حبه از آن را ندارم. خلیفه گفت: از كه مى ترسى؟ گفتم: از همان كس كه اینچنین بامن نمود،او به من گفت: از ابو جعفر چیزى مگیر. آنگاه خلیفه گریست و مكّدر شد،پس از او چیزى قبول ننموده بیرون آمدم.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]فقیرترین بندگان خدا به رحمت او على بن عیسى گوید: روزى این قصّه براى جماعتى كه نزد من بودند نقل مى كردم،و شمس الدین پسر اسماعیل هرقلى در بین آنان بود،و من او را نمى شناختم،وقتى قصّه را به آخر رساندم،گفت: من پسر اویم. از این حسن اتفاق تعجب نمودم،و از او پرسیدم: آیا ران پدر خود در حالى كه مریض بود دیده بودى؟ گفت: نه، چون در آن اوقات طفل بودم، ولى بعد از بهبودى دیده بودم و اثرى در جاى آن نبود،و بر آنجا مو روییده بود.    
 [COLOR=#NaNNaNNaN]*  
 [COLOR=#NaNNaNNaN]منقول از نوشته (به ياد آخرين خليفه پروردگار نوشته حضرت آيت الله حاج حسين وحيد خراساني)  
 [COLOR=#NaNNaNNaN]   
 [COLOR=#NaNNaNNaN]يا علي مرتضي(ع)  
 [COLOR=#NaNNaNNaN]     
[HIGHLIGHT=#ff0000][HIGHLIGHT=#92d050][HIGHLIGHT=#ff0000]الحمدلله الذي جعل كمال دينه و تمام نعمته بولايه اميرالمومنين    
[HIGHLIGHT=#ff0000][HIGHLIGHT=#92d050] 
[HIGHLIGHT=#92d050] 
 [HIGHLIGHT=#92d050][HIGHLIGHT=#ff0000] حضرت علي ابن ابيطالب عليه السلام
 


 
ارسال پست

بازگشت به “صاحب الزمان (عجّل الله تعالي فرجه الشّریف)”