ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد. که خواست گریه کند در عو

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
New Member
New Member
پست: 6
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۰, ۱۱:۴۸ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 4 بار

ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد. که خواست گریه کند در عو

پست توسط kheyraani »

ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد. که خواست گریه کند در عوض تبسـم کرد.



عزيزان بياييد در مظلوميت سرور آزادگان و كودك 6 ماهه اش پيامهاي زيبايتان را اينجا نثار كنيد



شمار به خدا ما خاطيان را نيز دعا كنيد .



خاك پاي همه شما
New Member
New Member
پست: 6
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۰, ۱۱:۴۸ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 4 بار

Re: ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد. که خواست گریه کند در عو

پست توسط kheyraani »

بحر طویل در رثای حضرت علی اصغر(ع)(مرحوم عزیزالله فراهانی)

بازم افتاده به جان، آتشی از کجروی چرخ ستمکار، که چون خسرو اقلیم وفا، کنز کرم، کان سخا، معنی و الشمس و ضحی، زینت آغوش رسول دو سرا، ور دل فاطمه و شیر خدا، نیّر تابان امامت، سومین شمع هدایت در دریای سعادت، گل گلزار رسالت، به صف کرببلا خیمه ی اجلال زد و بهر شهادت به میان زد کمر و چشم بپوشید ز یاران و جوانان و رضا گشت که در راه خدا یکسره را کشته و آغشته به خون بنگرد اما چو در آن دشت بلا شاه شهیدان علم افراشت، دل از هستی خود یکسره برداشت، در اول سپه کوفه و شام از ره کین بر رخ او به بستند، دل آل علی را بشکستند، زجان پیروی نسل زنا را بنمودند، در کینه به فرزند پیمبر بگشودند، به باطل ز شقاوت گرویدند، به مظلومی آن شاه ندیدند و به رویش ز جفا تیغ کشیدند و نکردند زحق شرم و نه برآل علی رحم به بستند کمر تنگ، پی گشتن فرزند پیمبر، همه با نیزه و خنجر، که نمایند جدا تشنه لب از پیکر او سر، ز ستمکاری آن قوم دغا، گشت ز شمشیر جفا، کشته در اول همه یاران عزیز دل زهرا و سپس نوبت پیکار رسیدی به جوانان بنی هاشم و هر یک بچیشیدند زصهبای شهادت، چو بدیدند غریبی حسین و ستم قوم دغارا.
* * *
شد چو آن سرور دین، بی کس و بی یار و معین، کرد به هر سو نظر و دید ندارد نه دگر یاور و یاری، نه دگر خویش و تباری، همه افتاده روی خاک ابا پیکر صدچاک، زیک سو تن صد چاک علی اکبر(ع)خورشید لقا گشته به خون غوطه ور و یک طرف افتاده به خون سرو قد قاسم و عباس علمدار، زیک سوی سپاهی همه بی دین و ستمگر، همه بد اختر و کافر، همه بیگانه زد اور، همه با نیزه و خنجر، شده آماده پی کشتنش آن گاه بیامد به در خیمه و فرمود که ای زینب(ع) غمدیده محنت زده رو در حرم آور علی اصغر (ع) ششماهه ی بی شیر مرا تا که ورا بار دگر سیر ببینم، زینب زار به فرمان برادر، به سراپرده شدی وارد و شد بر سر گهواره ی آن کودک دل خسته، بدیدش زعطش در تب و در تاب، رخش گشته چو مهتاب، زگهواره بیاورد و بدادش به شهنشاه شهیدان و بگفتا که ایا جان برادر، بنگر بر علی اصغر، که زسوز عطش افتاده به جان و تنش آذر، شه لب تشنه بیاورد، علی اصغر خود را سوی میدان و گرفتش به سر دست و بگفتا که ایا قوم جفاکار، حسینم من و باشد پدرم حیدر کرّار، چه کردم که نمودید مرا خوار، گناهم چه و جرمم چه بود ای سپه دون که بریزید مرا خوان، زچه بستید برویم زجفا آب فراتی که بنوشند از او دیو و دد و وحش و طیور و حیوانات آخر ای قوم جفاکیش بد اندیش، مرا نیست گناهی، نه علمدار سپاهی، همه یاران مرا تشنه لب از تیغ جفا سر ببریدید و مرا نیست به جا هیچ کس از خویش و تبار و ز جوانان و ز یاران به جز این کودک بی شیر، که گردیده زجان سیر و زند مرغ دلش پر ز شرار عطش آخر بچه مذهب بود این ظلم رو کز تف لب تشنگی این کودک من، جان بسپارد به لب آب خدا را.
* * *
اگر ای قوم مرا مذنب و مجرم بشمارید و گنه کار بدانید، ندارد به یقین کودک شش ماهه گناهی و سه روز است که محروم ز آب است و ز سوز عطش اندر تب و تاب است و ندارد زعطش مادر او شیر به پستان، که بر این کودک بی شیر، که گردیده زجان سیر و زند مرغ دلش پر ز شرار عطش آخر بچه مذهب بود این ظلم روا کز تف لب تشنگی این کودک من، جان بسپارد به لب آب خدارا.
* * *
اگر ای قوم مرا مذنب و مجرم بشمارید و گنه کار بدانید، ندارد یقین کودک شش ماهه گناهی و سه روز است که محروم ز آب است و ز سوز عطش اندر تب و تاب است و ندارد زعطش مادر او شیر به پستان، که بر این کودک نالان، دهد ای قوم صوابی ز وفا جرعه ی آبی، به لب و حنجر خشکش برسانید، شرار عطش قلب فکارش بنشانید، و را کراه شما راست، که بر من بدهید آب، بگیرید زمن طفل مرا و جرعه ی آبش بدهید و به منش رد بنمایید، دریغا که نشد ز آن سپه شوم ترحم به علی اصغر(ع) مظلوم، کسی داد نه آبش، نه بدادند جوابش، به جز از حرمله کزکین، به کمین گاه شد و تیر سه پهلو بنهادی و به کمان و به سوی حنجر آن کودک مظلوم رها کرد، ندانم که خود آن تیر جفا کرد، بر آن کودک بی شیر چهالیک بدانم که از آن تیر شد از آب و زجان سیر و پس از آن گاه نظر کرد به سوی پدر و کرد تبسّم که ایا جان پدر، خوب مرا آب بدادی که دگر در دوجهان آب نخواهم. شه دین خون گلویش بگرفت و به سما ریخت وز آن خون به زمین باز نگردید یکی قطره و نبود عجب این امر((فراهی)) که سزاوار نباشد به زمین ریختن خون خدا .بگذر از این ماتم عظما که دگر تاب شنیدن نبود شاه و گدارا.
ارسال پست

بازگشت به “امام حسین‌ (علیه السّلام)”