خاطرات کاروان دانشجویی حضرت معصومه (س) در عمره 88

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

خاطرات کاروان دانشجویی حضرت معصومه (س) در عمره 88

پست توسط مائده آسمانی »

 تصویر 





سلام علیکم

اول کاروان رو براتون معرفی کنم که وقتی خاطراتش رو میخونید مطلب مجهولی براتون پیش نیاد


اول اینکه کاروان دانشجویی دختران عمره گذار سال 88 استان قم بود

یعنی تمامی دانشگاههای قم


هر کسی هم از هر مملکتی که بگید توی این کاروان بود


ولی خب بیشتر قمی بودن


کاروان اسمش شد حضرت معصومه س چون ما سلام رسانان حضرت بودیم بر مادرش ام ابراهیم و جدش رسول الله ص و حضرت زهراس


همیشه در چنین سفرهایی اتفاقایی میفته که آدم واقعا باورش میشه و میتونه کامل حس کنه که دستی پشت پرده همراهش هست


بین همه طبقات هتل هم اتفاقایی که برای ما میفتاد برای کاروانهای دیگه کمتر افتاد ( نقل قول از بچه های دانشگاههای استانهای

زنجان ، تهران ، قزوین که در رستوران هتل به بچه ها میگفتن و خواسته بودن یه نماز صبح و یه زیارت بقیع بعد از نماز حتما با بچه های

قم باشن ، که دلیلش هم هیچ وقت نگفتن فقط گفتن ما دوست داریم با شما بیاییم زیارت )


اخه میدونید چیه کاروان ما مداح نداشت ولی کاروانهای دیگه همه مداح داشتن

برای ما معمولا مداحهای دیگه خودشون میومدن پیشنهاد میدادن

مدیر کاروان رشته تخصصیش ادبیات عرب بود ولی به کتب روایی اهل سنت و شیعه حسابی وارد بود

اما خب چه میشه کرد صدایی برای روضه و مداحی نداشت

در عوض تمام زیارتنامه ها رو که میخوند برامون ترجمه میکرد و در موردش حدیث میگفت شرح وقایع اون موقع رو برامون میگفت

مینشستیم در کوچه بنی هاشم وبرامون کامل توضیح میداد چون که سالهای قبل هم که آثار کوچه بنی هاشم مونده بود مشرف

شده بود کامل برامون مجسم میکرد

با ترجمه ای که میکرد بیشتر از هزارتا روضه برای ما روضه میخوند


همین میشد که هر وقت مداحی از کنار بقیع و یا حیاط مسجد النبی رد میشد میدید بچه های ما با همون ترجمه زیارتنامه

چه حس و حالی دارن میومد برای ما مداحی میکرد ( این خودش برکت بود ... )
دومین توفیق این بود که تنها کاروانی که در لحظه تحویل سال در روضه رضوان بود کاروان استان قم بود

توفیقات دیگه ای هم بود که انشالله براتون میگم .

اولین خاطره رو میخوام از خاطره لحظه تحویل سال شروع کنم بعد کم کم خاطره روزهای اول مدینه و بعد خداحافظی و

محرم شدن و همه اینا رو میگم براتون .





 زیارت بقیع هر ساله نصیبتون تصویر


 
تصویر
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

Re: خاطرات کاروان دانشجویی حضرت معصومه (س) در عمره 88

پست توسط مائده آسمانی »

 تصویر 
   
   
 
  کاروان حضرت معصومه ع

 



 
چهارده کاروان دانشجویی در هتل جوهرة العاصمة مدینه بودند .   تصویر 
 


هر کاروان 115 دانشجوی دختر داره .


لحظه تحویل سال فقط و فقط یکی از کاروانها توفیق داشت که در موقع تحویل سال در روضه رضوان باشه .    ما هر سال موقع لحظه تحویل سال کنار سفره هفت سین با سبزه و سکه و سمنو و سیب و ... مینشستیم .  
 

اما امسال روی فرشهای سبز روضه رضوان زیر گنبد سبز حضرت رسول کنار [COLOR=#c00000]در سوخته خانه حضرت زهرا س بودیم  .  تصویر 
 

معمولا بعد از تحویل سال پدرامون به ما عیدی از بین برگهای قران به عنوان تبرک سال میدادن .


امسال حضرت رسول (ص) احسن حالها رو به ما عیدی داد .   حضرت رسول (ص) خادمی خانه حضرت زهرا ( س ) دخترش که پاره تنش هست رو به ما داد .


امسال حضرت زهرا س توفیقات روز افزونی به ما داد .   
امسال حضرت علی قرآن ناطق توفیق قرائت های بسیار به ما داد .


امسال حضرت رسول بهترین احوال رو نصیب ما کرد .


همیشه کنار سفره هفت سین دعای یا مقلب القلوب میخواندیم

حول حالنا الی احسن الحال میخواندیم

امسال بهترین تحول رو در خودمون احساس کردیم

همیشه کنار سفره هفت سین خندان بودیم امسال در روضه رضوان سیل اشک جاری شده بود تصویرتصویرتصویر

اشک چیه ... هق هق بچه ها امان نمیداد تصویر

نفسها تنگ آمده بود تصویر

یکی از بچه ها روضه در سوخته زمزمه میکرد تصویر
 


بچه ها این همون در خونه ای هست که حضرت رسول ص گفت این در به مسجد بسته نشه

بچه ها این در خونه دختر پیامبر هست که اون لعنتی اتش بهش کشید

این همون دری هست که حضرت زهرا س امام و مولامون رو صدا کرد

این همون دری هست که محسن پشتش شهید شده

این همون دری هست که امام حسن ع در پی کمک به مادر کنارش اومده

بچه ها این همون دری هست که حضرت مهدی عج اینجا میاد

این همون دری هست که امامون وقتی میخواد بیاد پیش مادرش میاد کنار این در


چشمان به دری دوخته شده بود که جلوی آنرا دیواری سیمانی کشیده بودن تا آثار شرم آور خودشان را نشانمان ندهند
 تصویر 
 

در خانه ای رو دیدیم که عمر لعنت الله علیه به آتش کشید تصویرتصویرتصویر همچنان دلمان آتش گرفت تصویرتصویرتصویر

نگاه به پنجره های ضریح پیامبر ص میکردیم ولی همه اینها از پشت پرده هایی بود که کشیده بودن تصویر


منبر و محراب پیامبر را فقط قسمت بالایش را میدیدیم تصویر  تصویر 
 

رو به منبر کردیم و گفتیم یا رسول الله ص این همان منبری است که بارها حضرت علی ع را امام بعد از خود خواندی تصویر

پس چه شد تصویر

رو به در خانه حضرت زهرا کردیم و گفتیم یا رسول الله این همان در خانه دختر توست که به آتش کشیدنتصویر   

گفتیم یا رسول الله تا به حال نتوانستیم در این زمین مقدس سجده ای کامل کنیم   میخواهیم توبه کنیم توبه ای که هرگز شکسته نخواهد شد تصویرتصویرتصویر  
نمیدانید شاید چون از اعماق وجودمان میخواستیم حضرت حرم را برای ما خلوت کرد


روزهای قبل که به زیارت می آمدیم جایی برای نماز خواندن نبود
  
هر کدوم از بچه ها برای دیگری جایی درست میکرد تا بتواند سجده کند
  

ازدحام جمعیت باعث میشد که نمازهای مستحبی را ایستاده و با اشاره میخواندیم   
ولی رسول الله ص روز عید ما رو بهترین روز ما قرار داد حرم برای ما   شده بود  تصویر


از مأموران حرم هم زیاد خبری نبود آنان که می آمدند و نمیزاشتند زیارتنامه بخوانیم   
دیگر نبودند   
رسول الله ص خودش برای ما اسباب پذیرایی را آماده کرده بود تصویر  
امروز اولین بار بود که دستمان به همان دیوار کشیده شده جلو در خانه حضرت زهرا س میخورد تصویر  
[HIGHLIGHT=#ffff00]امروز تنها روزی بود که ملحد نخواندنمان
 
  
همه بچه ها یاد حرم حضرت معصومه س افتادند

روزی که برای خداحافظی خدمت خانم رسیدیم ( کاروان دانشجویی دختران استان قم ) حرم برای ما خلوت شد

همچنان که به ضریح چسبیده بودیم خواستیم که به در خانه حضرت زهرا س نیز بچسبیم


ولی افسوس ...

افسوس که عمریان هنوز هستند ... .



همیشه بعد از دیدار پدر و مادر به خانه عمه ها و عموها میرفتیم   
بعد از زیارت رسول الله و حضرت زهرا به کوچه بنی هاشم رفتیم تصویرتصویرتصویر  تصویر 
 
به یاد دستان در بند حضرت علی ع و حضرت زهرا س و امام حسن جامعه خواندیم تصویرتصویرتصویر  السلام علیک یا اهل بیت النبوة و موضع الرسالة و مختلف الملائکة
   های یکی از بچه های کاروان در کوچه بنی هاشم   بچه ها این جا همون جایی هست که دستان خدا را بستند   بچه ها میدونید کجا قدم گذاشتید ، قدم گذاشتید جایی که حضرت زهرا س از شدت درد چند بار در این کوچه نشست   امام حسن بدنبالش   بچه ها کفشاتونو در بیارید شما دارید قدم در جای پای حضرت زهرا س میزارید دلتون میاد با کفش راه برید ...   حضرت معصومه س با دلی پر زخون به سوی بقیع می رود ...  
پشت درهای بقیع رفتیم تصویرتصویرتصویر  تصویر 
 
امروز شیعه بودن جرم بود تصویر

امروز اهل تسنن و وهابیها بر شیعیان علی ع با غضب رفتار میکردند تصویر   
امروز عاشورا خواندن ممنوع شد تصویر

امروز لعن فرستادن ممنوع شد تصویر
  

( اینایی که میگم ممنوع شد برای این بود که متوجه شدیم در کاروان ما دو نفر از اهل تسنن بودن امروز برای ما مظلومیت شیعه    شیعه چنان آشکار شده بود که به یاد حضرت زهرا س افتادیم .   یاد پهلوی شکسته اشک میریختیم تصویر  
تا به امروز کنار قبر رسول الله و کنار در خانه حضرت زهرا س باید سکوت میکردیم

روضه و و منبر و محراب را با نگاهی آرام تماشا میکردیم   

تا به امروز پشت بقیع آرام اشک میریختیم گه گاهی صدایمان بلند میشدیم تشر میدیدیم ،   گاهی هم ضربات باتونها بر روی دوش و بازوانمان حس میشد   هیچ کدام دردی به اندازه درد بازوی کبود یاس علی ع نداشت    هیچ کدام درد قنفزی نبود که به حضرت اصابت کرده بود


هیچ کدام درد سقط جنین را نداشت


اما درد بزرگتر ما این بود که باید سکوت میکردیم سکوتی که مولامون در این شهر داشت هموراه همراه ما بود


واقعا نمیدانم برای همه ما سوال بود که چرا باید 113 دانشجوی شیعه به خاطر 2 دانشجوی سنی و شافعی مذهب

سکوت کنن )


امروز مظلومیت شیعه برای ما به وضوح آشکار و آشکار تر میشد


همچنان که منتظر باز شدن درهای بقیع بودیم تا بتوانیم از پشت پنجره ها چشمان خود را منور به نور ائمه بقیع کنیم در را باز نکردند


امروز خانم ام البنین ما را مهمان کرده بود   تصویر 
 

همه با هم با شوقی وصف ناشدنی به سوی مزار ام البنین می دویدیم


امروز روز عید بود اولین روزی بود که کنار مزار ام البنین با آرامش کامل امین الله خواندیم جامعه خواندیم

امروز اولین روزی بود که روضه عباس ع گذاشتیم و کسی به ما نگفت ساکت

امروز اولین روزی بود که به یاد غربت حضرت علی ع مداحی گذاشتیم و اشک ریختیم

  انگار امروز کسی ما را نمی دید


 رسول الله همواره کنار ما بود


مانند پدری که مراقب دخترش است

خودش فرمود که من و علی پدران امتیم
   
 امروز در آغوش پر مهر پدر بودیم
 
  به یاد ورود امام سجاد ع ناله زدیم
تصویر


امروز ....
 

امروز تنها عیدی که خواستیم ظهور مولامون بود


امروز از رسول الله ص خواستیم که مولامون ظهور کنه و ما خادمین در خانه حضرت زهرا س و کوچه بنی هاشم باشیم


امروز خواستیم که نمازهایمان را به امامان در روضه رضوان اقتدا کنیم


امروز دیگر توان دیدن وهابیها را نداشتیم   

دائم میگفتیم اگه امروز به ما بگن ساکت سکوت نمیکنیم


دیگر طاقتمان تمام شده بود


[HIGHLIGHT=#ffff00]امروز بوی حرم میدادیم

امروز پاک شده بودیم
 


امروز با تمام وجود الهی عظم البلاء خواندیم


امروز با تمام وجود لعن علی عدوک یا علی ع گفتیم


امروز چشمان و گوشهای نامحرمان نابینا و کر بود ...


امروز رسول الله ص پدرمان بود ...


ما گفتیم رسول الله پدرمان هست و کسی با ما کاری نداره


ولی یاد زمانی افتادیم که    زهرا س به پشت در رفت با اینکه میدانست دختر پیغمبر پشت در هست غضب و کینه اش چند برابر شد


امروز جگرمان برای حضرت زهرا س آتش گرفت

امروز کوچه بنی هاشم بوی دود میداد ...
  
ادامه دارد ...


[HIGHLIGHT=#ffff00]زیارت بقیع همه ساله نصیبتون تصویرتصویرتصویرتصویر  


تصویر
New Member
New Member
پست: 1
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۸, ۹:۴۶ ق.ظ
سپاس‌های دریافتی: 4 بار

Re: خاطرات کاروان دانشجویی حضرت معصومه (س) در عمره 88

پست توسط معصومه110 »

تصویرتصویرتصویرتصویرسلااااااااااااام.....زیارت قبووووووووووووول....بابا ما که نه آش پشت پاتو خوردیم نه قربونی ورودتو!!!تصویر.....کیو باید ببینیم!!؟؟؟تصویر.....حالا یکی طلبت!!!تصویر..
اما باید اعتراف کنم که واقعا قشنگ بود.....خیلی خوب و با احساس نوشتی....تصویر...یکی از رموز موفقیت در نوشتن خاطرات این چنینی اینه که آدم واقعا اون زیارت رو با گوشت وخونش عجین کرده باشه واز عمق وجودش درکش کرده باشه.که یقینا برای تو هم اینطور بوده.تبریک میگم تصویر
لحظه به لحظه با نوشته هات همراه بودمتصویر..تو موفق شدی حستو خیلی خوووووووب منتقل کنی....دستت درد نکنه. دعا کن قسمت من هم بشه ..خیلی دوست دارمتصویر.....
موفق باشی....راستی منتظر بقیشم هم هستم.....
عکسهاتم خیلی زیبا بود.ایشالله سفر بعدی کربلا
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

Re: خاطرات کاروان دانشجویی حضرت معصومه (س) در عمره 88

پست توسط مائده آسمانی »

به نام خدا


سلاااااااااااااممممممممممممممممممم تصویر تصویر

اول بگم که خیلی خوشحالم اعتقاداتی شدی تصویرتصویرتصویر


بعد هم بگم که خانم تصویر نیوز همه اینایی که نخوردی تقصیر خودته تصویر


اگه میومدی خونمون هم آش میخوردی هم قربونی تصویر میوه و شیرینی و شربت هم میدادیم تصویر


کربلا رو ایشالله با هم میریم دیگه طلبی نباشه تصویرتصویر


بقیش هم مینویسم فعلا دارم خاطرات بچه های کاروان رو جمع میکنم تا از حرفای اونا هم بنویسم براتون


اگه تو بری من از تو زرنگترم هم آش میخورم هم قربونی هم میوه هم شیرینی هم شربت هم یه شام حسابی تصویر


منتظر باشید به زودی ورود به فرودگاه مدینه رو مینویسم .



یا رسول الله (صل الله علیه و آله وسلم )
تصویر
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: خاطرات کاروان دانشجویی حضرت معصومه (س) در عمره 88

پست توسط قهرمان علقمه »

بسم رب الحسین



سلام علیکم



یه سال گذشت



پس شما کی وارد فرودگاه مدینه میشید تصویر





یاحق
Old-Moderator
Old-Moderator
پست: 1668
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۶, ۴:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3099 بار
سپاس‌های دریافتی: 5474 بار

Re: خاطرات کاروان دانشجویی حضرت معصومه (س) در عمره 88

پست توسط Labbaik »

ایشون رفتند آش بخورن تصویرتصویر
زندگی بافتن یک قالی است

نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی

نقشه را اوست که تعیین کرده است

تو در این بین فقط میبافی

نقشه را خوب ببین !!!

نکند آخر کار قالی زندگیت را نخرند


 تصویر 
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

Re: خاطرات کاروان دانشجویی حضرت معصومه (س) در عمره 88

پست توسط مائده آسمانی »

به نام خدا


سلااااااااااااااااااااام تصویر

چه عجب یکی یاد ما افتاد تصویرتصویر


چشم علقمه ... تو وبلاگم نوشتم اینجا هم میزارم ... تصویر


لبیک جان جات خالی خیلی خوشمزس نمیتونم از پای دیگ بیام کنار تصویر میخوای بیایی باهم بخوریم تصویر
تصویر
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

Re: خاطرات کاروان دانشجویی حضرت معصومه (س) در عمره 88

پست توسط مائده آسمانی »

به نام خدا


دوشنبه 26/11/1387
با پدر و مادر و خواهر و برادر آماده ميشي تا بري به طرف فرودگاه مهراباد.
با داداش بزرگه تو خونه خداحافظي ميکني ، ياد روزي ميفتي که برادر با تو در فرودگاه خداحافظي کرد و تو گفتي بگو منم بيام و الان يک سال و نيم از اون خداحافظي گذشته و تو دعوت شدي .
وارد حياط فرودگاه ميشي ، مدير و معاون کاروان رو ميبيني که با يه سري از بچه ها با اتوبوس از قم اومدن و دارن يکي يکي اسمها رو صدا ميزنن تا پاسپورت و ويزا و بليط رو بهت بدن .
وقتي ميخواي وارد سالن انتظار بشي ميگن ورود همراه ممنوع !
همين جا اول خواهر و برادر کوچک را در آغوش ميگيري و خداحافظي ميکني و اشک سرازير ميشود ...
نميدانم اين چه حکايتي است که تا وقتي مدينه و مکه را از پشت صفحه مانيتور مي ديدي اشک ميريختي الانم وقتي داري راهي ديار حبيب ميشي بازم اشکت سرازير ميشه .
تو که داري به سمت ديار عشق و معشوق ميري پس دليل اين اشکها چيه ؟
پدر را در آغوش ميگيري و با بغض ازش حلاليت ميطلبي ... ميگويي : کوتاهي کردم ، مرا ببخشيد ...
پدر حال تو را درک ميکند او نيز به اين سرزمين مقدس رفته است و دلش براي ديدن آسمان بقيع پر ميکشد !
الان لحظه فراق مادر و کودک است !
مادري که مشوق اصلي تو براي تمام موفقيتها بوده ، مادري که خود در سينه داغ ديدار بقيع دارد ولي عاشقانه فرزندانش را راهي سرزمين عشق ميکند ...
مادري که براي اينکه اول فرزندانش به اين سفر معنوي بروند ، خود از چشيدن لذت انتظار پشت درهاي بقيع و روضه محروم مانده ...
بغض امان نميدهد و مادر مادر ميکني ...!!!
وارد سالن انتظار ميشي تنها چيزي که در ذهن تو دائم رد ميشه و حواست رو به خود جمع ميکنه اينه که خدا به پيامبر ص گفته که تو به مسافران و زائراني که از راه دور براي زيارت و ديدار تو مي آيند سلام بده ...
قل سلام عليکم
دائم اين جمله در ذهنت رد ميشود و تنت را ميلرزاند
هم اينک تو را فراخوانده اند ...
صدايي سراسر سالن رو پر ميکند و تو ناگهان از جاي خود بلند ميشوي :
مسافران پرواز 1583 به مقصد مدينه به بخش داخلي پرواز ...
وقتي داخل بخش داخلي پرواز ميشي اذان مغرب به افق تهران است
سريع وارد نمازخانه ميشي و نماز مغرب و عشا رو ميخوني ، بر ميگردي به سالن و به معاون کاروان کمک ميکني تا قرانها و ادعيه مخصوص و جانماز و چادر مشکي هايي که هديه بانک ملت به دانشجويان دختر مجرد عمره گذار بود را به تک تک بچه ها دهي ...
همانجا بود که معاون کاروان رو به تو ميگويد خانم فلاني مِن بَعد شما دستيار من باشيد ، تو نيز با تمام وجود ميگويي : در خدمتگزاري به دوستان و زائران آماده هستم .
براي دادن پاسپورت و بليط آماده ميشوي ...
همين که پاسپورت مُهر خورد و بليط تاييد شد ناگهان بدون هيچ آمادگي صداي دوستي را ميشنوي که به تو گفته بود که مي روي تا اهليت پيدا کني ...
همان لحظه بود که عمق وجودت مي لرزد و به پهناي صورت اشک ميريزي ...
ياد سلام حضرت ص ميفتي و اينکه تو ناشنوا هستي از شنيدن صدايش ، بند دلت پاره ميشود
اصلا انگار توي دلت خالي ميشه ، اضطراب عجيبي داري
بغض گلويت را اذيت ميکند
غم و شادي باهم به سراغت آمده بود ، وارد سرزمين رسول الله ص ميشوي ولي در عين حال پرده اي از گناه باخود ميبري که فاصله تو با حضرت ص است .
همچنان منتظري و دلشوره داري ... دائم به ساعت نگاه ميکني ...
از پله هاي هواپيما بالا مي روي ناگهان سنگيني خاصي در زانوان خود حس ميکني که ديگر توان راه رفتن نداري
وارد هواپيما ميشوي صندلي تو کنار پنجره و در وسطي قرار دارد و مقابلت صندلي مهماندار هست
بعدازپذيرايي مهماندار که خانم جواني هست مينشيند و با حسرت به چشمان اشک بار تو نگاه ميکند و هر از گاهي اشک خود را پاک ميکند
از تو مي پرسد براي اولين بارت است ؟ از شدت بغض نميتواني صحبت کني سري به علامت آري تکان ميدهي
به تو ميگويد خوش به حالت التماس دعا ... من هفته اي دوبار وارد فرودگاه مدينه ميشوم ولي اجازه داخل شهر شدن را ندارم ...
از پنجره به ابرهاي آسمان نگاه ميکني و بغضت ميترکد ، هق هقت بلند ميشود و از اينکه ديگران رو بخواي با صداي گريه ات اذيت کني ناراحت هستي ، سعي ميکني آروم گريه کني که مهماندار برايت آب مي آورد
نفرات پشت سريت که دو تن از دانشجويان کاروان هستن به هم ديگه ميگويند : اه ... تو کاروان ما هستش ، همش بايد صداي گريه اش رو تحمل کنيم ... اصلا خوشم نمياد از اين لوس بازي ها ... ميخواهيم خوش باشيم ... ولي اين عزا گرفته .. خداکنه تو اتاق ما نباشه ...
به زور هم که شده خودت رو آروم ميکني ولي هر چند دقيقه يکبار ياد روضه حضرت زهرا س ميفتي و نميتوني آروم بموني
کم کم مانيتور صحنه هايي از روضه رضوان و شهر مدينه رو نشون ميده و خلبان بعد از معرفي خود با صدايي سرشار از عشق و شور و غم و همراه با بغض به رسول اکرم ص و ائمه بقيع سلام ميگويد و بعد به زائران خوش آمد گفته و التماس دعا دارد ...
در همين لحظه صداي گريه خلبان را ميشنوي و همچنان به زمين نگاه ميکني که خلبان ميگويد :
مسافران و زائران محترم وارد شهر مدينه مي شويم ...تصویر
ناگهان بغض هاي در گلو گير کرده ميترکد تصویرتصویرتصویر ... صداي آه و ناله و اشک و فغان بلند ميشود ... تصویرتصویرتصویر
عطر بال ملائک را ميشد به راحتي استشمام کرد ... ملائک براي جمع کردن اين اشکها آمده بودند ...
کم کم از پله هاي هواپيما پايين مي آيي ... ولي از شدّت اشک چشمانت درست نمي بينند و دائم پاهايت مي لرزد کم کم سنگين و سنگين تر مي شوي
انگار وزنه اي سنگين به پاهايت زنجير شده است و توان راه رفتن را از تو گرفته
براي تاييد گذرنامه و ويزا منتظر بودي که ناگهان مردي عرب نگاه به گذرنامه و چشمان تو ميکند و به همکار کناري خود تو را نشان ميدهد... او با کمل بی ادبی می اید که پوشیه را از روی صورتت بردارد که خودت اینکارو میکنی و روتو میگیری و عصبي ميشي ولي نيمتوني کاري کني ...
از فرودگاه مدينه خارج ميشوي و سوار اتوبوس ميشي براي رفتن به هتل


___پی‌نوشت______________________________

- از دوستان خوبم همینجا عذرخواهی میکنم ولی اکثر خاطرات همراه با اشک هست . ان شالله روزیتون بشه ولی وقتی میخوای بری و بیایی خدا این بارون رو جاری میکنه تا بلکه روز قیامت شهادت بدن که ما در غم غربت آل الله جاری شدیم .

- بیشترین حس دلتنگی پرکشیدن رو وقتی داشتم که منتظر بودم پاسپورتم تایید بشه تا برم زودتر حرم . دو ساعتی که فرودگاه بودیم برام به اندازه دوسال گذشت . عقربه های ساعت اصلا حرکت نمیکردن تصویر
تصویر
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

Re: خاطرات کاروان دانشجویی حضرت معصومه (س) در عمره 88

پست توسط مائده آسمانی »

 هواي مدينه کرده ام
غربت بقيع را زمزمه مي شوم و
صداي چاه را به گوش دل مي شنوم
صداي بلال ، بر دلم مي بارد
امشب ، شوق صدايت را دارم ؛ بلال
بنام فاطمه اذان بگو ...
 





27 اسفند 87

اولين باري که گنبد خضرا رو ديدم ... سحر بودش ...

ساعت 4 بود براي نماز شب رفته بوديم حرم و بعدش هم نماز صبح و بعداز اون بريم روضه و بقيع

وارد مسجد الحرام که شدم سرگيجه شديدي گرفتم نميتونستم اطرافم رو نگاه کنم ...

مسجد دور سرم ميچرخيد ... اصلا باورم نميشد بچه ها نماز شب ميخوندن ولي من نميتونستم داشتم نگاه ميکردم فقط نگاه

مات و مبهوت بودم نگاه ميکردم و تو دل زيارت حضرت رو زمزمه ميکردم ... بلند شدم دو رکعت نماز شکر خواندم

نماز شکر ... شکر اينکه بالاخره رسيدم ... ازيه طرف ناراحت اين بودم که


من و مدينه و روضه و بقيع ... نشاني از بي نشانه نيستتصویر تصویرتصویر

وقتي وارد صحن امام رضا ع ميشي يه حس قشنگي داري يه شوق يه نشاط يه شادي

ولي وقتي وارد مسجد النبي ميشي نشاطي نداري حس خوبي داري ولی همش با غم همراه هست

معينه کاروان پيشنهاد ميده امروز طلوع رو در کنار بقيع باشيم و تو سر از پا نميشناسي و به طرف درب خروجي حرکت ميکني

مدير کاروان رو از دور ميبيني با تمام بچه ها جمع ميشيد تا به زيارت بقيع بريد ... رو به گنبد مي ايستيد و زيارتنامه ميخوانيد ...

دلت ميخواد گنبد رو بگيري تو بغلت و زار زار گريه کني


رو بروي پنجره هاي بقيع مي ايستي و به نشانه احترام سر تعظيم مياري پايين

السلام عليک يا اهل بيت النبوه تصویر

کاروان قدم زنان زيارت نامه ميخواند ...

ساعت تقريبا 8 صبح هست ... درهاي بقيع باز ميشود

حق ورود نداري ... دلت ميشکند ... همچنان با حسرت به مردهايي که داخل بقيع مي شوند نگاه ميکني و به مدير کاروان ميگي :

خوش به حالتون ... الان دلم ميخواد پسر بودم ... تصویر

اشک در چشمانش حلقه مي زند و ميگويد : دخترم ساعت 4 ان شالله ... تصویر

ولي تو همچنان ناراحتي ... از خودت بيزاري ... دلت ميخواد به هر مصيبتي شده خودت رو به شبکه هاي پنجره هاي بقيع برسوني

باز اين صداي معينه کاروان هست که مي گويد : دخترا بريم هتل براي صبحانه و استراحت ...

به هم اتاقيت ميگي شما بريد من ميمونم ... با اصرار ميگه نميشه اين طوري ... روز اول هست ... بيا برگرديم از دفعه هاي بعد خودمون مياييم ...

قدم هاي کوتاه و آهسته به طرف هتل بر ميداري ... هزر گاهي رو به بقيع مي کني و رو به گنبد خضرا و مي گويي

يا رسول الله من مهمانم ... توقع بيشتري داشتم ...

يابن رسول الله فقط نگاهي ...

هنوز چند قدمي نگذشته بود که سراسيمه به طرف بقيع برميگردي تا مدير کاروان رو ببيني او که دارد از پله ها بالا مي رود ميگويي :

آقا جعفري ،‏ حداقل کوچه بني هاشم رو بهم نشون بديدتصویر ... اونم با اشاره بهت نشون ميده

زير لب شروع ميکني به خواندن زيارتنامه حضرت زهرا س

نزديک کوچه که ميرسي کفش ها را از پا در مي آوري ... اطرافيانت بدجور نگاهت ميکنن

يکي ميگه اين ديگه چه کاريه

يکي ميگه چرا خود نمايي ، ااا این همون دخترس که همش گریه میکرد تو راه ... بابا بسه دیگه نیومدیم که فقط گریه کنیم

ولی دلت نمیاد بری ... تمام مطالبی که این سالها خوندی برات مرور میشه


دقیقا یادت میاد که اون لعنت الله علیه پشت در به حضرت زهرا سلام الله علیها چی گفته و چه طوری وارد خونه دختر پیامبر ص شده

خب نمیتونی اروم بگیری ،

وقتی کتابای شهادت رو خوندی اشکت میومد حالا که اومدی داری از نزدیک میبینی مگه میشه حال خوبی داشته باشی و شاد باشی


محدثه هم اتاقیم اومده میگه بیا بریم

ولي تو ميدوني که اين همان کوچه اي است که حضرت را دست بسته بردند ... اين همان جايي است که امام حسن ع دست مادر را گرفته به سوي خانه مي رود

اين همان کوچه اي است که حبيب و رسول خدا قدم در آن زده ... چنان مست نگاه ميکني به باب جبرائيل و بقيع که انگار سالهاي سال هست که مستي ...

خستگي راه را ديگر فراموش کرده اي ... اينک تشنه ديدار هستي ...
تصویر
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

Re: خاطرات کاروان دانشجویی حضرت معصومه (س) در عمره 88

پست توسط مائده آسمانی »

 السلام عليک يا رسول الله  

 السلام عليکم يا اهل بيت النبوه  




نزديک ظهر هست ... هنوز به روضه نرفتم
سريع حاضر ميشم با محدثه ميرم حرم ... بعداز نماز زيارت و خواندن قران اذان ظهر به افق مدينه
بعداز نماز ظهر ميبيني که همه خانمها به طرف دربهاي روضه رضوان مي دون ... اصلا اين شوق باورکردني نيست پشت در نزديک به يک ساعت و اندي مي ايستي تا در رو باز کنن
جالبه که هر دري براي هر مليت خاصي هست . مصر افريقا ترک ايران و ...
در شماره پنج مخصوص ايراني ها بود و معمولا اخرين دري بود که باز ميشد
من به محدثه اشاره کردم بريم در شماره دو مصريها اونجا هستن ما هم که پوشيه داريم معلوم نميشه بریم اونطرف ... نهایتش یه کم عربی میحرفیم
در شماره 3 اولين دري بودن که باز کردن ... ترکها اونجا بودن
بعد هم در شماره دو
زمين سنگ مرمر بود و ليز ... ميگفتي همين الان ليز ميخوري
طي مسير مردان وهابي ايستاده بودن ... گه گاهي نگاههاي ناجوري داشتن
هيچ از اون خنده هاشون خوشم نميومد ...
همه مي دويدن ... دليل اين دويدنها رو تند رفتن ها رو نميدونستيم ولي به اين اعتقاد داشتيم که به رسم ادب بايد آهسته گام برداريم
زير لب اذن دخول زمزمه ميکرديم ...
وقتي نزديک روضه و وارد حياط قديمي شديم تازه دليل اين دويدنها رو فهميديم خب قرار بود اون همه خانم داخل همچين فضاي کوچکي بيان ، همه جا رو پرده کشيده بودن و ما فقط از دور تماشا ميکرديم
نه محراب نه منبر هيچي معلوم نبود ... حتي در خانه حضرت زهرا س
جلو همه چي پرده هاي سفيد کشيده بودن
خواستم برم پشت ستون توبه نماز بخونم فهميدم که دو تا ستون با ما فاصله داره و ديگه جلوتر نميشه رفت .
پشت پرده نماز خوانديم ... خيلي سخت بود ... اصلا جايي براي سجده کردن نبود ... ميدونستم که ميشه نمازهاي مستحبي رو با اشاره خوند براي همين وقت رو غنيمت شمردم و تند تند با اشاره چشم نماز ميخواندم
من و محدثه نماز ظهر و عصر نخونده بوديم بعد از نماز خواندن ، زن وهابي ميگفت : دو رکعت صلوة ... خروج خروج (جالبه که فارسی و عربی قاطی شده بود )
ما که اولين بارمون بود برگشتم بهش گفتم نماز خونديم ميخواهيم بريم زيارت ... يه دفعه محدثه گفت چي ميگي بابا الان ميگيردمون
بعد هم ما رو به سمت خروج خودشون هدايت کرد
يکي از استادام بهم گفته بود هر جا که فرش سبز رنگ باشه اونجا روضه رضوان هست . يه قسمتي هم فرش سبز داشت و اگه اونجا نماز ميخوندي هيچي نميگفتن ... رفتيم اونجا نماز ظهر و عصرمون رو خونديم بعد هم هر چي ميگفت بريد بيرون ما هم که نميرفتيم دلمون نميومد اخه ،‏همونجا بود گفتم يا رسول الله ص اين رسمش نيست اخه ما رو دارن بيرون ميکنن
وقتي دارن از جايي که خودت رو متعلق به اونجا ميدوني بيرونت ميکنن حس خيلي بدي داره تصویر
ناخوداگاه بغضم ترکید تصویر و از سوز دل با حضرت رسول ص شروع کردم به درد دل کردن تصویر


همش از اين ميگفتم تا به کي چشم انتظاري ... اينجا متعلق به شيعه هست ولي ... تصویر

شايد جزو اخرين نفرهايي بوديم که از روضه بيرونمان کردن


وقتي اومديم بيرون و درها رو بستن انگار يتيم شده بوديم ... نميدونم تاحالا حس کرديد يا نه وقتي سايه پدر مادر بالا سرت نباشه


هيچي برات تو دنيا اهميت نداره


امروز هم ما يتيم شده بوديم ... از خانه پدري بيرون شده بوديم تصویر
دو سه تا از بچه ها رو ديدم که ميگفتند بريم هتل براي ناهار بعدش بياييم بريم بقيع


اصلا حوصله غذا خوردن و رفتن به هتل رو نداشتم ولي به اصرار محدثه و اينکه اون اگه من نميرفتم ، نميرفت مجبور شدم برم هتل


بعداز ناهار رفتيم اتاقمون و غسل زيارت کرديم و رفتيم بقيع


پشت در بقيع کلي مرد و زن منتظر ايستاده بودن ،‏


قلبم داشت ميومد تو دهنم ... اضطراب شديدي داشتم دلهره ... تو دلم اشوب بود نميدونم چرا


در و باز کردن اهسته و ارام از پله ها رفتم بالا ...


همينطوري که داشتم نگاه ميکردم شروع کردم به زيارتنامه خواندن ... بعدش هم جامعه خواندم ... درو ميخواستن ببندن همه رو بيرون ميکردن


داشتم اشک ميريختم که يکي از سربازهاي وهابي اومد جلو پنجره يه نگاهي کرد بهم بعد هم خنديد و رو به قبر ائمه کرد و تف کرد


حرصم در اومده بود نميدونستم چي کار کنم ... تو دلم صبر ميخواستم از خدا


يه رديف سرباز نشسته بودن رو صندلي که ما نتونيم قبور ائمه عليهم السلام رو ببينيم


موقع رفتن و بيرون کردن شده بود نميتونستم تحمل کنم نميخواستم هم بيرون برم ... يکي از همين سربازها که بيرون ميکرد با باتونش چنان زد به بازوي چپم که داشتم از درد به خود ميپيچيدم ولي دردش هم شيريني بود


دلم نميومد برم پايين ...


يکي از سربازها خيلي خوب فارسي بلد بود يه پسر شايد 23 - 24 ساله لاغر اندام بود از پشت بهم نزديک شد ترسيده بودم ... آروم بهم گفت ... رو به قبله بشو انگار که نماز ميخوني آهسته هم گريه کن ... اگه بدونن نماز ميخوني بيرونت نميکنن ... اشک هم با صدا نريز


[COLOR=#0000ff]منو ميگي چنان خوشحال بودم از اين مژده که باورم نميشد .


[COLOR=#0000ff]هق هق خودم رو کنترل کردم ،‏ چشمام رو پاک کردم ... رو به قبله شدم ... به حال نماز ايستادم و ادامه جامعه را ميخواندم ... همه بيرون شده بودن جز من ... اوني که بهم باتون زده بود خواست بيرونم کنه ولي همين سرباز گفت داره نماز ميخونه اونم رفت ...


[COLOR=#0000ff]يک ربع بعداز همه اومدم پايين ... من بودم و پنجره بقيع و سرباز


[COLOR=#0000ff]دلم ميخواست برم بچسبم به پنجره هاي بقيع و زار زار گريه کنم ولي چاره اي جز سکوت نداشتم ... براي اخرين بار ... حسرت بار نگاه کردم به قبور ائمه بقيع ... ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم که بغضم شديد ترکيد و صداي هق هقم همه جا رو برداشته بود


[COLOR=#0000ff]سريع از پله ها رفتم پايين ... همه از زن و مرد ميپرسيدن چي شد که موندي بالا ...


[COLOR=#0000ff]نميدونستم چي بگم


  اخرين زيارت من از پنجره روبروي قبور ائمه بود ... از فردا در طرف قبور ائمه رو براي خانمها بستن  ... و رفتیم کنار حضرت ام البنین





اين قصه همچنان ادامه دارد ...


[COLOR=#008000]زيارت بقيع همه ساله نصيبتون تصویر
         
تصویر
ارسال پست

بازگشت به “بخش ادبي”