چشمه جوشان (ويژه ميلاد حضرت زينب.س)

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Iron
Iron
پست: 291
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۶, ۲:۰۴ ب.ظ
محل اقامت: همين نزديکي ها جنب دلهاي شما
سپاس‌های ارسالی: 139 بار
سپاس‌های دریافتی: 424 بار

چشمه جوشان (ويژه ميلاد حضرت زينب.س)

پست توسط yeganeh »

چشمه جوشان

روز تـــاريخي عــاشورا گــذشت
سـرگذشت عشـق بود ، اما گذشت

مـي كشـان افـتاده و سـاقي نـماند
جـرعه اي در سـاغري باقي نـماند

جــام هاي وصل را نوشيده اند
جامه هاي خون به تن پوشيده اند

عـاشق و مـعشوق يكـجا ، سـوخته
سـاخته با سـوز دل تـا سـوخته

هاي و هويي نيست سوي هو شده
از من و ما رفته يكسر او شده

هم سبو بشكسته ، هم خُم ريخته
مه خسوف آورده ، انجم ريخته

پاره پاره ، عاشقان سينه چاك
سينه هاي چاك و چون آيينه پاك

پيكر قرآن ناطق ، چاك بود
ناطق قرآن ، به روي خاك بود

ســــينه ها بــر تــيرها آمـــاج شــد
بـــــاغ ســر ســبز ولا تــاراج شــد

هـر چـه گـل ، در بـاغ يكسر چيده شـد
بــزم عشــق و عـاشقي بـرچـيده شـد

بـاغ عشـق است و گـلش نـاچيدني است
گـر چـه يك گـل هم ندارد ، ديدني است

بسكــه بـد مشـتاق ، از بـاغ جـنان
بـاغبان آمــد بـه سـير گـلستان

آمــد ، امـا طـاقت ديدن نـداشت
رفت و بـاغ خود به بلبل واگذاشت

بـلبلي ، دل سـوخته ، جـان سـوخته
آشــيان او ، چــو بسـتان سـوخته

چـون نسيمي ، رو به سوي باغ كرد
دشت را چون لاله ها پر داغ كرد

با چــراغ اشك ، گــرم جسـتجو
خـاك را بـا يـاد گـل مي كرد بو

تـاب ديگــر در تــن بلبل نبود
بوي گـل مي آمد ، امـا گـل نبود

نـاگــهان از زيــر شـاخ و بـرگها
داد گـل آوا ، كه ايـن سـويم ، بيا !

آمـد و زد شـاخه ها را بـر كــنار
كم كم آن گم گشته گرديد آشكار

يـافت آن گـل را ، ولي پرپر شـده
پـاره پـاره پيكري بي سـر شـده

داغ لاله ، در بـر گـل جـا گـرفت
كــار عشـق و عـاشقي بـالا گـرفت

ديـد آن تـن ، زخـم پـا تا سر شده
آســمان عشــق ، پـر اخـتر شـده

گــفت : آيـا يـوسف زهـرا تـويي ؟
آنكـه مـن گـم كـرده ام آيـا تـويي؟

اي گُلم ! اي هر چه گل پيش تو خار
زخم تو چون درد خواهر ، بي شمار

جاي سالم از هر چه در اين جسم نيست؟
باقي از اين جسم غير از اسم نيست!

پاي تا سر ، غرقه در خوني چرا ؟
آفــتاب مــن ! شــفق گوني چـرا ؟

اي كــتاب ! اي مــعني امّ الكـتاب !
از چه گشتي فصل فصل و باب باب

عـاشقان را بـعد تو آوازه نيست
در كـتاب عـاشقي شـيرازه نيست

اي شـده با خـون ، نـمازت را وضو
تــا قــيامت آب شـد ، بـي آبرو

از نــمازت سـر بلند اهــل نــماز
بـلكه مسجود از سجودت سر فراز

اي تـرا صد چشمة جوشان ز خون
زخـم تـو بـيرون و زخـم مـن درون

رفــتم و بــاشد ، بــهنگام ســفر
جان به پيش اين تن و تن ، پشت سر

مـي نهم در ره گـر ايـن هـنگام ، گـام
مـي كنم روز عــدود در شـام ، شـام

نـاگهان آن طفل دْردانه رسيد
بلبل و گل بود ، و پروانه  
ارسال پست

بازگشت به “شعر”