خدا

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Advance Member
Advance Member
پست: 251
تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۸, ۳:۴۵ ب.ظ
محل اقامت: Tehran, Iran
سپاس‌های ارسالی: 100 بار
سپاس‌های دریافتی: 138 بار
تماس:

خدا

پست توسط mona m »

 تصویر 


  شب ها که خودت را تنها دیدی....و چه روزها که در پستوی نهان خانه ی دلت پنهان شدی و برای حرفهایی که شنیده بودی و رنجهایی که کشیده بودی و آرزوهایی که ناخواسته به باد رفته بود مظلومانه گریستی و فکر کردی که کسی به احوال تو آگاه نیست...!!!  
  باور نکردی که مهربان عزیزی از رگ گردن به تو نزدیکتر و بر درد تو از مادر دلسوز تراست؟چرا باور نکردی که رنجهای تو را تیمارگری و غصه های تو را مأمن آرامشی هست؟ چرا فکر کردی که تنهایی؟ 
  مهربانش بر سرت بود و سر تو بر دامن رحمتش... تو تنها نبودی... تو ، خود ... در خلوت خلودت خویشتن را تنها  
  بر گونه هایت روان بود و داغ مظلومیت دلت را میسوزاند . چقدر ناتوان بود زبان تو برای بیان حقیقت و چقدر ناتوان بود جسم خاکی تو برای اثبات مظلومیتت و تو احساس کردی چقدر تنها و بی کسی ...؟!! اما ... در تمام آن احوال خدا با تو بود او اشکهای تو را از گونه هایت بر می چید و تو نمیدیدی او زخم دل تو را مرحم می گذاشت و تو نمی فهمیدی او پیمانه پیمانه در جام مصیبت تو صبر میریخت و تو ... غافل بودی ... در همه ی آن شب ها و روزها در لحظه لحظه های تنهایی و بی کسی ات خدا با تو بود و تو خود ندیدیش  
  زبان تو ، عدالت گمشده ی تو ، مونس تو ، قاضی تو ، و منتقم رنج های تو بود و ... و تو آنقدر در سوگ بی کسی ات غافل بودی که نفهمیدی...!!! 
  فکر کردی که در خلوت خلودت تنهایی ؟!!! خدا در تمام بغض های تو ، حتی از اشک هم به تو نزدیکتر بود... 
  صفایی کتاب خلوت  
خدا را دوست دارم, بخاطر اینکه از من می پذبرد که بگویم: دوستت دارم...
ارسال پست

بازگشت به “قطعه ادبي”