تكيه بر همين ديوار ....!

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Junior Member
Junior Member
پست: 38
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶, ۶:۰۳ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 18 بار
سپاس‌های دریافتی: 57 بار

تكيه بر همين ديوار ....!

پست توسط زينب »

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و در را روي پيامبريتصویر باز كرده بود كه هر صبح پيش از مسجد مي آمد كه بگويد: “پدرت فدايت دخترم!“ . 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و در را روي پيامبريتصویر باز كرده بود كه هر غروب مي آمد كه بگويد “ شادي دلم“ ، “ پاره ي تنم “ . 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و در را روي پيامبري تصویرباز كرده بود كه مي خواست برود سفر و آمده بود زير گلوي او را ببوسد. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و در را روي پيامبري تصویرباز كرده بود كه پي “ كساي يماني“ مي گشت تادر آن آرامش يابد. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و در را روي پسرش حسن عليه السلامتصویر باز كرده بود “ جدت زير كساست، برو نزديك“. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و به حسين عليه السلام تصویرخسته از راه آمده گفته بود “ نور چشمم“ ، “ ميوه ي دلم“ ، “جد و برادرت زير كسايند“. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و در را روي علي عليه السلامتصویرباز كرده بود. روي علي عليه السلام كه بي تاب مي گفت “ بوي برادرم محمد صلي الله عليه و آله و سلم مي آيد“. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار يعني آيا در را روي جبرئيلتصویر خودش باز كرده بود؟ 
 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و تنها گليم زير پايش را بخشيده بود. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و گردنبند يادگاري را كف دستهايش دراز كرده بود سمت فقيري كه از اين همه سخاوت گريه مي كرد. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و پارچه اي كشيده بود روي سرش چون حتي چادرش را بخشيده بود. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و قرص نان را گرفته بود بيرون تا دست هاي مسكيني آن را بقاپد، بعد از گرسنگي روزه ي بي سحري چشم هايش سياهي رفته بود. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و قرص نان شب بعد را به دستهاي يتيمي سپرده بود. و باز به اسيري. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و به صورت شرمنده ي زني كه براي بار دهم سوالي را ميپرسيد لبخند زده بود. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و در را براي مردش باز كرده بود كه باز با دست خالي از راه مي رسيد و نگفته بود كه چند روز است غذايش را به بچه ها داده و خود نخورده است. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و در را روي چشمهاي خيس علي تصویرباز كرده بود، روي مردي كه جانش و برادرش را از دست داده بود. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و شنيده بود همسايه ها بلند، طوري كه بشنود ،ميگويند: علي! او را ببر جايي دور از شهر، گريه هايش نمي گذارد بخوابيم. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و به بلال كه ساكت و محزون آن پشت ايستاده بود گفت: “ دوباه اذان بگو ، من دلتنگم“. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و در را روي عليتصویر باز كرده بود كه مي آمد تا براي سالهاي طولاني خانه نشين باشد. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده به همين ديوار و گفته بود:“ نميگذارم ببريدش“. 

 ايستاده بود پشت همين در تكيه داده بود درست بر همين ديوار كه .....! 


  نقل از کتاب خدا خانه  
  فاطمه  
ارسال پست

بازگشت به “قطعه ادبي”