به نام مظلوم عالم فاطمه
همان سان که شمعها در دل تاریکی میسوزند و قطرهقطره آب میشوند و اشکهای
سوزان خویش را جاری میسازند. فاطمه میسوخت و ذرّه ذرّه رو به خاموشی میرفت.
اکنون فاطمه با سکوت فریاد میکرد... آری، پیامبران هم آن گاه که میبینند برای
اندرزهاشان گوش شنوایی نیست به زبان سکوت سخن میگویند. در خانه اندوه
(=بیتالاحزان)، فاطمه همانند شمعی برافروخته میسوخت و جان خویشتن را به
شعله میکشید تا نور و گرما را به همهجا بپراکند. فاطمه به زبان شمع سخن میگفت؛
زبانیکه جز پروانگانِ نورآشنا، توان تکلّم به آن را ندارند به اینسان فاطمه با سکوت فریاد
میکرد: «با طنین ناله خویش، شما را فرا میخوانم... انقلاب من در اندوه من فرو پیچیده
است و اعتراضم در اشکهایم نهفته است. این است زبانی که من بر آن چیرهام. امید
که شما این زبان را بفهمید».
افول رنگین کمان هستی...فاطمه
مدیر انجمن: شورای نظارت
-
- پست: 149
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 106 بار
- سپاسهای دریافتی: 213 بار
افول رنگین کمان هستی...فاطمه
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 149
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 106 بار
- سپاسهای دریافتی: 213 بار
شمیم بهشت
[HIGHLIGHT=#ff0000]بسم الله الرحمن الرحیم
خورشید در آستانه وداع بود. شعلههای سرخفامش همچون زخم شهیدان، در افق
میسوختند. سپاهِ شب آرام آرام پیش میخزید و خورشید، دامن خویش را فرا میچید
تا به دوردست بکوچد... فاطمه هنوز میدرخشید و خون زندگی در رگهایش جریان
داشت. آرام و با وقار به اسماء گفت: «آبی بریز تا خویشتن بشویم». سپس جامهای نو
به تن پوشید.
فاطمه برای کوچیدن آماده میشود. در خانه جز اسماء کسی نیست. اسماء با نگرانی
به بانویی جوان مینگرد که در میانه ظلمتِ فرا گستر شب به هر سو نور میپاشد...
فاطمه در بستر خویش آرمید... شمیم بهشت در فضا پیچید. اسماء به چهره فرشته گون
بانویی نگریست که در آغاز جوانی با زمین وداع گفت، آن سان که نوگلی در قلب بهار
میپژمرد.
خورشید در آستانه وداع بود. شعلههای سرخفامش همچون زخم شهیدان، در افق
میسوختند. سپاهِ شب آرام آرام پیش میخزید و خورشید، دامن خویش را فرا میچید
تا به دوردست بکوچد... فاطمه هنوز میدرخشید و خون زندگی در رگهایش جریان
داشت. آرام و با وقار به اسماء گفت: «آبی بریز تا خویشتن بشویم». سپس جامهای نو
به تن پوشید.
فاطمه برای کوچیدن آماده میشود. در خانه جز اسماء کسی نیست. اسماء با نگرانی
به بانویی جوان مینگرد که در میانه ظلمتِ فرا گستر شب به هر سو نور میپاشد...
فاطمه در بستر خویش آرمید... شمیم بهشت در فضا پیچید. اسماء به چهره فرشته گون
بانویی نگریست که در آغاز جوانی با زمین وداع گفت، آن سان که نوگلی در قلب بهار
میپژمرد.
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 149
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 106 بار
- سپاسهای دریافتی: 213 بار
در لحظه پرواز
[HIGHLIGHT=#953734]به نام تک قاموس عشق ها
اینک آن روح بزرگ از قاب این پیکرِ نحیف پرکشیده بود؛ پیکری که بسی انتظار کشیده بود
تا به عناصر خاکی بپیوندد؛ پیکری که از همراهی با آن روح بزرگ درمانده و اینک هنگام
آسودنش بود. در حجره فاطمه تنها دو کودک بودند و زنی و چند مرد که صداقت را در دل
داشتند. تاریخ به زمزمه نماز و گریهای گوش سپرده بود که از نوای سینه یاران در
هنگامه باران حکایت میکرد. تاریخ حسّ کرد که باری بر دوشش سنگینی میکند، برای
لحظهای سرش از خواب فرو افتاد و در تاریکی به انتظار، چشمان خویش را بست. فاطمه
همانند رنگین کمانی دامن بر کشید و رفت. تاریخ چشمان خود را گشود و چیزی نیافت.
تنها علی را دید که ایستاده از جان خویش غبار میتکاند و در گوش پیامبر نجوا میکند.
«ای رسول خدا!درود بر تو؛ درود من و دخترت که نزد تو فرود آمد و بسی شتابان به تو
پیوست. اکنون بر آن گزیده تو بیصبرم و از غم او آرام ندارم. اندوهم جاودانه است و
شبم بیقرار.
اینک آن روح بزرگ از قاب این پیکرِ نحیف پرکشیده بود؛ پیکری که بسی انتظار کشیده بود
تا به عناصر خاکی بپیوندد؛ پیکری که از همراهی با آن روح بزرگ درمانده و اینک هنگام
آسودنش بود. در حجره فاطمه تنها دو کودک بودند و زنی و چند مرد که صداقت را در دل
داشتند. تاریخ به زمزمه نماز و گریهای گوش سپرده بود که از نوای سینه یاران در
هنگامه باران حکایت میکرد. تاریخ حسّ کرد که باری بر دوشش سنگینی میکند، برای
لحظهای سرش از خواب فرو افتاد و در تاریکی به انتظار، چشمان خویش را بست. فاطمه
همانند رنگین کمانی دامن بر کشید و رفت. تاریخ چشمان خود را گشود و چیزی نیافت.
تنها علی را دید که ایستاده از جان خویش غبار میتکاند و در گوش پیامبر نجوا میکند.
«ای رسول خدا!درود بر تو؛ درود من و دخترت که نزد تو فرود آمد و بسی شتابان به تو
پیوست. اکنون بر آن گزیده تو بیصبرم و از غم او آرام ندارم. اندوهم جاودانه است و
شبم بیقرار.
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 149
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 106 بار
- سپاسهای دریافتی: 213 بار
حقیقت کوثر
[HIGHLIGHT=#4bacc6]به نام خودت ای خدا
چه شبی است امشب خدایا! این بنده تو هیچ گاه اینقدر بیتاب نبوده است. این دل و
دست و پا هیچگاه این قدر نلرزیده است. این اشک این قدر مدام نباریده است. چه کند
علی با این همه تنهایی! ای خدا، در سوگ پیام آور تو که سختترین مصیبت عالم بود،
دلم به فاطمه خوش بود. میگفتم: گلی از گلستان در این گلخانه یادگار هست. اما
اکنون چه بگویم؟ این همه تنهایی را کجا ببرم؟ این همه اندوه را با که قسمت کنم؟
وقتی به خانه میآمدم، انگار پا به دریای محبت میگذاشتم. انگار در چشمه صفا
شستوشو میکردم. خستگی کجا میتوانست خودی نشان دهد. زندگی دشوار بود و
مشکلات بسیار. اما انگار من بر دیبای مهر فرود میآمدم، بر پشتی لطف تکیه میزدم و
بال و پرعطوفت را بر گونههای خودم احساس میکردم. فاطمه در این دنیا برای من
حقیقت کوثر بود. با وجود او تشنگی، گرسنگی، سختی، جراحت، کسالت و خستگی به
راستی معنی نداشت. اکنون با رفتن او من خستگیهای گذشته را هم به دوش خودم
احساس میکنم.
چه شبی است امشب خدایا! این بنده تو هیچ گاه اینقدر بیتاب نبوده است. این دل و
دست و پا هیچگاه این قدر نلرزیده است. این اشک این قدر مدام نباریده است. چه کند
علی با این همه تنهایی! ای خدا، در سوگ پیام آور تو که سختترین مصیبت عالم بود،
دلم به فاطمه خوش بود. میگفتم: گلی از گلستان در این گلخانه یادگار هست. اما
اکنون چه بگویم؟ این همه تنهایی را کجا ببرم؟ این همه اندوه را با که قسمت کنم؟
وقتی به خانه میآمدم، انگار پا به دریای محبت میگذاشتم. انگار در چشمه صفا
شستوشو میکردم. خستگی کجا میتوانست خودی نشان دهد. زندگی دشوار بود و
مشکلات بسیار. اما انگار من بر دیبای مهر فرود میآمدم، بر پشتی لطف تکیه میزدم و
بال و پرعطوفت را بر گونههای خودم احساس میکردم. فاطمه در این دنیا برای من
حقیقت کوثر بود. با وجود او تشنگی، گرسنگی، سختی، جراحت، کسالت و خستگی به
راستی معنی نداشت. اکنون با رفتن او من خستگیهای گذشته را هم به دوش خودم
احساس میکنم.
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 149
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 106 بار
- سپاسهای دریافتی: 213 بار
مرور مصیبت
[HIGHLIGHT=#7f7f7f]"بنام کسی که مسمار درب را تا ابد شرمسار ساخت"
ای خدا، این غسل نیست، شستوشو نیست، مرور مصیبت است. دوره کردن درد است
تداعی محنت است. ای وای از حکایت محسن! حکایت فاطمه و آن در و دیوار... حکایت
آنهمه مصیبت با این دل بیقرار. آرامتر اسماء! دست به سادگی از این همه جراحت
عبور نمیکند، دل چطور این همه مصیبت را مرور کند؟ چه صبری داشتی تو ای فاطمه! و
چه صبری داری تو ای خدای فاطمه!... آن کفن هفت تکه را بده اسماء. کاش میشد
آدمی به جای یار عزیزتر از جان خویش فراق را برای همیشه کفن کند...
ای خدا، این غسل نیست، شستوشو نیست، مرور مصیبت است. دوره کردن درد است
تداعی محنت است. ای وای از حکایت محسن! حکایت فاطمه و آن در و دیوار... حکایت
آنهمه مصیبت با این دل بیقرار. آرامتر اسماء! دست به سادگی از این همه جراحت
عبور نمیکند، دل چطور این همه مصیبت را مرور کند؟ چه صبری داشتی تو ای فاطمه! و
چه صبری داری تو ای خدای فاطمه!... آن کفن هفت تکه را بده اسماء. کاش میشد
آدمی به جای یار عزیزتر از جان خویش فراق را برای همیشه کفن کند...
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 149
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 106 بار
- سپاسهای دریافتی: 213 بار
لبریزی کاسه صبر
[HIGHLIGHT=#548dd4]بنام حق
آری! ای زمین! این امانت، دختر رسول خداست که به تو میسپارم... صدیقه جان! تو را
به کسی تسلیم میکنم که از من به تو شایستهتر است. فاطمه جان! راضیام به آنچه
خدا برای تو خواسته است. فاطمه جان! همهْ تن، چشم انتظار آن لحظه دیدارم. ای
خشتها میان من و فاطمهام جدایی میاندازید؟ دلهای ما چنان به هم گره خورده
است که خشت و خاک و زمین و آسمان نمیتوانند جدایمان کنند. ای رسول خدا کاسه
صبرم در فراق محبوبهات لبریز شد و طاقتم در جدایی از برترین زن عالَم به اتمام رسید.
جز گریه چه میتوانم بکنم ای پیامبر خدا؟ گریه بر مصیبت، سنت توست من در مصیبت
تو هم جز گریه چه توانستم بکنم؟ اما اندوهم ای رسول خدا جاودانه است و چشمانم
بیخواب و شبهایم بیتاب. غم پیوسته، همخانه دل من است تا خدا خانهای را که تو
در آنی نصیبم کند...
آری! ای زمین! این امانت، دختر رسول خداست که به تو میسپارم... صدیقه جان! تو را
به کسی تسلیم میکنم که از من به تو شایستهتر است. فاطمه جان! راضیام به آنچه
خدا برای تو خواسته است. فاطمه جان! همهْ تن، چشم انتظار آن لحظه دیدارم. ای
خشتها میان من و فاطمهام جدایی میاندازید؟ دلهای ما چنان به هم گره خورده
است که خشت و خاک و زمین و آسمان نمیتوانند جدایمان کنند. ای رسول خدا کاسه
صبرم در فراق محبوبهات لبریز شد و طاقتم در جدایی از برترین زن عالَم به اتمام رسید.
جز گریه چه میتوانم بکنم ای پیامبر خدا؟ گریه بر مصیبت، سنت توست من در مصیبت
تو هم جز گریه چه توانستم بکنم؟ اما اندوهم ای رسول خدا جاودانه است و چشمانم
بیخواب و شبهایم بیتاب. غم پیوسته، همخانه دل من است تا خدا خانهای را که تو
در آنی نصیبم کند...
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 149
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 106 بار
- سپاسهای دریافتی: 213 بار
کوچ در سکوت
[HIGHLIGHT=#ffff00]بنام خدای متعال
[HIGHLIGHT=#ffff00]
تاریخ ایستاد و بر زمان از کف رفته حسرت خورد. فاطمه بود که در سکوت کوچیده بود و
تاریخ نمیدانست او به کدام سو هجرت کرده است. نمیدانست به جهان چه پاسخی
دهد. او خود، چنان که باید، ویژگیهای این بانو را درنیافته بود... آری، او همانند بانویی
بهشتی بود که به دنیا آمد و سپس به بهشت بازگشت تا میان درختان جاودانْ دامن
گسترد و تا آن دم که آسمان پابرجاست، زمین را از منشور نور خویش بهرهمند سازد.
مدینه از خواب برخاست و در جستوجوی فاطمه برآمد که اینک کوچیده بود...
[HIGHLIGHT=#ffff00]
تاریخ ایستاد و بر زمان از کف رفته حسرت خورد. فاطمه بود که در سکوت کوچیده بود و
تاریخ نمیدانست او به کدام سو هجرت کرده است. نمیدانست به جهان چه پاسخی
دهد. او خود، چنان که باید، ویژگیهای این بانو را درنیافته بود... آری، او همانند بانویی
بهشتی بود که به دنیا آمد و سپس به بهشت بازگشت تا میان درختان جاودانْ دامن
گسترد و تا آن دم که آسمان پابرجاست، زمین را از منشور نور خویش بهرهمند سازد.
مدینه از خواب برخاست و در جستوجوی فاطمه برآمد که اینک کوچیده بود...
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 149
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 106 بار
- سپاسهای دریافتی: 213 بار
نشان مزار فاطمه
[HIGHLIGHT=#9bbb59]فقط خدا...
[HIGHLIGHT=#9bbb59]
تاریخ نیز در میان بقیع به جستوجو مشغول بود و با سرگشتگی بهدنبال مزار فاطمه
میگشت. آن گاه در جایی از بقیع شمیم بهشت را استشمام کرد. گفت: فاطمه اینجا
خفته است. دیگربار شمیم بهشت از جایی برخاست که محمّد آرمیده بود. گفت: فاطمه
اینجا خفته است. باز دید که فرشتگان بر حجره او بال و پر گشودهاند. با دست به آن
سو اشاره کرد و گفت: بلکه مزار فاطمه این جاست... پیر تاریخ حیران است که به
کاروانهای مسافر چه بگوید. هربار که مردمی از راه میرسند و نشانِ مزار فاطمه را از
او میجویند، دست بر دست مینهد و میگوید: «نمیدانم»، و آن گاه که به تنگ
میآید، به سوی حجره فاطمه روی میکند و از او پوزش میخواهد. شمعی برمیافروزد
و به پاسداریاش مینشیند. شمع میلرزد و ذرّه ذرّه آب میشود و در سکوت، سیل
اشکش جاری میگردد...
[HIGHLIGHT=#9bbb59]
تاریخ نیز در میان بقیع به جستوجو مشغول بود و با سرگشتگی بهدنبال مزار فاطمه
میگشت. آن گاه در جایی از بقیع شمیم بهشت را استشمام کرد. گفت: فاطمه اینجا
خفته است. دیگربار شمیم بهشت از جایی برخاست که محمّد آرمیده بود. گفت: فاطمه
اینجا خفته است. باز دید که فرشتگان بر حجره او بال و پر گشودهاند. با دست به آن
سو اشاره کرد و گفت: بلکه مزار فاطمه این جاست... پیر تاریخ حیران است که به
کاروانهای مسافر چه بگوید. هربار که مردمی از راه میرسند و نشانِ مزار فاطمه را از
او میجویند، دست بر دست مینهد و میگوید: «نمیدانم»، و آن گاه که به تنگ
میآید، به سوی حجره فاطمه روی میکند و از او پوزش میخواهد. شمعی برمیافروزد
و به پاسداریاش مینشیند. شمع میلرزد و ذرّه ذرّه آب میشود و در سکوت، سیل
اشکش جاری میگردد...
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 149
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 106 بار
- سپاسهای دریافتی: 213 بار
بانوی عتراض بانوی حماسه
به نام خالق درب و دیوار نیم سوخته
زهرا تازهترین اتفاقی بود که در عالم افتاد و هیچ وقت نیست که این اتّفاق، باز هم تازه
نباشد! زهرا حرف تازه خدا بود: «انّا اَعْطَیناکَ الکوثَر»؛ نگاهی نو، به سراپای هستی.
ارتباط خاک با خدا؛ مادر شهود و شهادت؛ بانوی محراب؛ بانوی اعتراض؛ بانوی حماسه؛
بانوی بسیج بنیهاشم؛ بانوی شهادت... پیش از زهرا ـ هیچ زنی را ندیده بودند، که پدر
خویش را مادر باشد! پیش از زهرا «شهادت» این همه، تازگی نداشت. او که آمد، جانی
تازه گرفت. قبلاً، کلمهای بود و بعد، معنا شد! «شهادت» در خانه زهرا، حیثیت پیدا کرد،
بزرگ شد و انتشار یافت. و او، به روشنی این همه را میدانست. مادرانه، شهادت را
بزرگ میکرد. آگاهانه شهادت را شیر میداد... از جغرافیای قتلگاه خبر داشت. کربلا را بر
دامان مینشاند. برای عاشورا، لالایی میخواند. گیسوان «اسارت» را شانه میزد!
حکایت چاه و محراب خون را میدانست. با این همه، اهل شکایت نبود. اگر هم
میگفت، درد میگفت که درمان بشنود!!!
زهرا تازهترین اتفاقی بود که در عالم افتاد و هیچ وقت نیست که این اتّفاق، باز هم تازه
نباشد! زهرا حرف تازه خدا بود: «انّا اَعْطَیناکَ الکوثَر»؛ نگاهی نو، به سراپای هستی.
ارتباط خاک با خدا؛ مادر شهود و شهادت؛ بانوی محراب؛ بانوی اعتراض؛ بانوی حماسه؛
بانوی بسیج بنیهاشم؛ بانوی شهادت... پیش از زهرا ـ هیچ زنی را ندیده بودند، که پدر
خویش را مادر باشد! پیش از زهرا «شهادت» این همه، تازگی نداشت. او که آمد، جانی
تازه گرفت. قبلاً، کلمهای بود و بعد، معنا شد! «شهادت» در خانه زهرا، حیثیت پیدا کرد،
بزرگ شد و انتشار یافت. و او، به روشنی این همه را میدانست. مادرانه، شهادت را
بزرگ میکرد. آگاهانه شهادت را شیر میداد... از جغرافیای قتلگاه خبر داشت. کربلا را بر
دامان مینشاند. برای عاشورا، لالایی میخواند. گیسوان «اسارت» را شانه میزد!
حکایت چاه و محراب خون را میدانست. با این همه، اهل شکایت نبود. اگر هم
میگفت، درد میگفت که درمان بشنود!!!
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 149
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 106 بار
- سپاسهای دریافتی: 213 بار
نامت ای گل
[HIGHLIGHT=#548dd4]به نام تک مروارید جزیره عشق
نامت گل، نشانت گل آذین، یادت گلاب و غروبت گلگون! آن گلی که بهشت با عطر
گلبرگهای آن از هوش میرود؛ گلی با هیجده گلبرگ بی مثال، با هیجده بهار لا یزال.
خوشا به حال هیجده بهاری که با تو شکفتند. هیجده تابستانی که به بار نشستند؛
هیجده خزانی که بر باد رفتند و هیجده زمستانی که کفن پوشیدند.... کوهها حجم
عقدههای کبود توست و دریاها چکیده اشکهای غریب تو. از آن روز که فدک به نام تو
شد، فلک قافیهای در خور یافت و از آن دم که آب مهریه تو شد، سفینه اهل بیت به
جریان افتا د. بیت الاحزان تو، پیشگوی کربلا بود و گریههای دردناکت پیش درآمد نینوا.
سیمرغ گم شده! مبادا بی تو حقیقت، آشیانه خفاشها شود و عشق، بازیچه کاکلیها!
مادر پهلو شکسته، دلهای شکسته را دریاب
نامت گل، نشانت گل آذین، یادت گلاب و غروبت گلگون! آن گلی که بهشت با عطر
گلبرگهای آن از هوش میرود؛ گلی با هیجده گلبرگ بی مثال، با هیجده بهار لا یزال.
خوشا به حال هیجده بهاری که با تو شکفتند. هیجده تابستانی که به بار نشستند؛
هیجده خزانی که بر باد رفتند و هیجده زمستانی که کفن پوشیدند.... کوهها حجم
عقدههای کبود توست و دریاها چکیده اشکهای غریب تو. از آن روز که فدک به نام تو
شد، فلک قافیهای در خور یافت و از آن دم که آب مهریه تو شد، سفینه اهل بیت به
جریان افتا د. بیت الاحزان تو، پیشگوی کربلا بود و گریههای دردناکت پیش درآمد نینوا.
سیمرغ گم شده! مبادا بی تو حقیقت، آشیانه خفاشها شود و عشق، بازیچه کاکلیها!
مادر پهلو شکسته، دلهای شکسته را دریاب
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]
که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...
[External Link Removed for Guests]