افول رنگین کمان هستی...فاطمه

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

افول رنگین کمان هستی...فاطمه

پست توسط fizikdan3000 »

 به نام مظلوم عالم فاطمه 
   

همان سان که شمع‏ها در دل تاریکی می‏سوزند و قطره‏قطره آب می‏شوند و اشک‏های

سوزان خویش را جاری می‏سازند. فاطمه می‏سوخت و ذرّه ذرّه رو به خاموشی می‏رفت.

اکنون فاطمه با سکوت فریاد می‏کرد... آری، پیامبران هم آن گاه که می‏بینند برای

اندرزهاشان گوش شنوایی نیست به زبان سکوت سخن می‏گویند. در خانه اندوه

(=بیت‏الاحزان)، فاطمه همانند شمعی برافروخته می‏سوخت و جان خویشتن را به

شعله می‏کشید تا نور و گرما را به همه‏جا بپراکند. فاطمه به زبان شمع سخن می‏گفت؛

زبانیکه جز پروانگانِ نورآشنا، توان تکلّم به آن را ندارند به این‏سان فاطمه با سکوت فریاد

می‏کرد: «با طنین ناله خویش، شما را فرا می‏خوانم... انقلاب من در اندوه من فرو پیچیده

است و اعتراضم در اشک‏هایم نهفته است. این است زبانی که من بر آن چیره‏ام. امید

که شما این زبان را بفهمید».
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

شمیم بهشت

پست توسط fizikdan3000 »

 [HIGHLIGHT=#ff0000]بسم الله الرحمن الرحیم  


خورشید در آستانه وداع بود. شعله‏های سرخ‏فامش همچون زخم شهیدان، در افق

می‏سوختند. سپاهِ شب آرام آرام پیش می‏خزید و خورشید، دامن خویش را فرا می‏چید

تا به دوردست بکوچد... فاطمه هنوز می‏درخشید و خون زندگی در رگ‏هایش جریان

داشت. آرام و با وقار به اسماء گفت: «آبی بریز تا خویشتن بشویم». سپس جامه‏ای نو

به تن پوشید.

فاطمه برای کوچیدن آماده می‏شود. در خانه جز اسماء کسی نیست. اسماء با نگرانی

به بانویی جوان می‏نگرد که در میانه ظلمتِ فرا گستر شب به هر سو نور می‏پاشد...

فاطمه در بستر خویش آرمید... شمیم بهشت در فضا پیچید. اسماء به چهره فرشته گون

بانویی نگریست که در آغاز جوانی با زمین وداع گفت، آن سان که نوگلی در قلب بهار

می‏پژمرد.
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

در لحظه پرواز

پست توسط fizikdan3000 »

 [HIGHLIGHT=#953734]به نام تک قاموس عشق ها  


اینک آن روح بزرگ از قاب این پیکرِ نحیف پرکشیده بود؛ پیکری که بسی انتظار کشیده بود

تا به عناصر خاکی بپیوندد؛ پیکری که از همراهی با آن روح بزرگ درمانده و اینک هنگام

آسودنش بود. در حجره فاطمه تنها دو کودک بودند و زنی و چند مرد که صداقت را در دل

داشتند. تاریخ به زمزمه نماز و گریه‏ای گوش سپرده بود که از نوای سینه یاران در

هنگامه باران حکایت می‏کرد. تاریخ حسّ کرد که باری بر دوشش سنگینی می‏کند، برای

لحظه‏ای سرش از خواب فرو افتاد و در تاریکی به انتظار، چشمان خویش را بست. فاطمه

همانند رنگین کمانی دامن بر کشید و رفت. تاریخ چشمان خود را گشود و چیزی نیافت.

تنها علی را دید که ایستاده از جان خویش غبار می‏تکاند و در گوش پیامبر نجوا می‏کند.

«ای رسول خدا!درود بر تو؛ درود من و دخترت که نزد تو فرود آمد و بسی شتابان به تو

پیوست. اکنون بر آن گزیده تو بی‏صبرم و از غم او آرام ندارم. اندوهم جاودانه است و

شبم بی‏قرار.
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

حقیقت کوثر

پست توسط fizikdan3000 »

 [HIGHLIGHT=#4bacc6]به نام خودت ای خدا  
   

چه شبی است امشب خدایا! این بنده تو هیچ گاه این‏قدر بی‏تاب نبوده است. این دل و

دست و پا هیچ‏گاه این قدر نلرزیده است. این اشک این قدر مدام نباریده است. چه کند

علی با این همه تنهایی! ای خدا، در سوگ پیام آور تو که سخت‏ترین مصیبت عالم بود،

دلم به فاطمه خوش بود. می‏گفتم: گلی از گلستان در این گلخانه یادگار هست. اما

اکنون چه بگویم؟ این همه تنهایی را کجا ببرم؟ این همه اندوه را با که قسمت کنم؟

وقتی به خانه می‏آمدم، انگار پا به دریای محبت می‏گذاشتم. انگار در چشمه صفا

شست‏وشو می‏کردم. خستگی کجا می‏توانست خودی نشان دهد. زندگی دشوار بود و

مشکلات بسیار. اما انگار من بر دیبای مهر فرود می‏آمدم، بر پشتی لطف تکیه می‏زدم و

بال و پرعطوفت را بر گونه‏های خودم احساس می‏کردم. فاطمه در این دنیا برای من

حقیقت کوثر بود. با وجود او تشنگی، گرسنگی، سختی، جراحت، کسالت و خستگی به

راستی معنی نداشت. اکنون با رفتن او من خستگی‏های گذشته را هم به دوش خودم

احساس می‏کنم.
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

مرور مصیبت

پست توسط fizikdan3000 »

 [HIGHLIGHT=#7f7f7f]"بنام کسی که مسمار درب را تا ابد شرمسار ساخت"  


ای خدا، این غسل نیست، شست‏وشو نیست، مرور مصیبت است. دوره کردن درد است

تداعی محنت است. ای وای از حکایت محسن! حکایت فاطمه و آن در و دیوار... حکایت

آن‏همه مصیبت با این دل بی‏قرار. آرام‏تر اسماء! دست به سادگی از این همه جراحت

عبور نمی‏کند، دل چطور این همه مصیبت را مرور کند؟ چه صبری داشتی تو ای فاطمه! و

چه صبری داری تو ای خدای فاطمه!... آن کفن هفت تکه را بده اسماء. کاش می‏شد

آدمی به جای یار عزیزتر از جان خویش فراق را برای همیشه کفن کند...
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

لبریزی کاسه صبر

پست توسط fizikdan3000 »

 [HIGHLIGHT=#548dd4]بنام حق  


آری! ای زمین! این امانت، دختر رسول خداست که به تو می‏سپارم... صدیقه جان! تو را

به کسی تسلیم می‏کنم که از من به تو شایسته‏تر است. فاطمه جان! راضی‏ام به آنچه

خدا برای تو خواسته است. فاطمه جان! همهْ تن، چشم انتظار آن لحظه دیدارم. ای

خشت‏ها میان من و فاطمه‏ام جدایی می‏اندازید؟ دل‏های ما چنان به هم گره خورده

است که خشت و خاک و زمین و آسمان نمی‏توانند جدایمان کنند. ای رسول خدا کاسه

صبرم در فراق محبوبه‏ات لبریز شد و طاقتم در جدایی از برترین زن عالَم به اتمام رسید.

جز گریه چه می‏توانم بکنم ای پیامبر خدا؟ گریه بر مصیبت، سنت توست من در مصیبت

تو هم جز گریه چه توانستم بکنم؟ اما اندوهم ای رسول خدا جاودانه است و چشمانم

بی‏خواب و شب‏هایم بی‏تاب. غم پیوسته، هم‏خانه دل من است تا خدا خانه‏ای را که تو

در آنی نصیبم کند...
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

کوچ در سکوت

پست توسط fizikdan3000 »

 [HIGHLIGHT=#ffff00]بنام خدای متعال  
 [HIGHLIGHT=#ffff00]   

تاریخ ایستاد و بر زمان از کف رفته حسرت خورد. فاطمه بود که در سکوت کوچیده بود و

تاریخ نمی‏دانست او به کدام سو هجرت کرده است. نمی‏دانست به جهان چه پاسخی

دهد. او خود، چنان که باید، ویژگی‏های این بانو را درنیافته بود... آری، او همانند بانویی

بهشتی بود که به دنیا آمد و سپس به بهشت بازگشت تا میان درختان جاودانْ دامن

گسترد و تا آن دم که آسمان پابرجاست، زمین را از منشور نور خویش بهره‏مند سازد.

مدینه از خواب برخاست و در جست‏وجوی فاطمه برآمد که اینک کوچیده بود...
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

نشان مزار فاطمه

پست توسط fizikdan3000 »

 [HIGHLIGHT=#9bbb59]فقط خدا...  

[HIGHLIGHT=#9bbb59] 
تاریخ نیز در میان بقیع به جست‏وجو مشغول بود و با سرگشتگی به‏دنبال مزار فاطمه

می‏گشت. آن گاه در جایی از بقیع شمیم بهشت را استشمام کرد. گفت: فاطمه این‏جا

خفته است. دیگربار شمیم بهشت از جایی برخاست که محمّد آرمیده بود. گفت: فاطمه

این‏جا خفته است. باز دید که فرشتگان بر حجره او بال و پر گشوده‏اند. با دست به آن

سو اشاره کرد و گفت: بلکه مزار فاطمه این جاست... پیر تاریخ حیران است که به

کاروان‏های مسافر چه بگوید. هربار که مردمی از راه می‏رسند و نشانِ مزار فاطمه را از

او می‏جویند، دست بر دست می‏نهد و می‏گوید: «نمی‏دانم»، و آن گاه که به تنگ

می‏آید، به سوی حجره فاطمه روی می‏کند و از او پوزش می‏خواهد. شمعی برمی‏افروزد

و به پاسداری‏اش می‏نشیند. شمع می‏لرزد و ذرّه ذرّه آب می‏شود و در سکوت، سیل

اشکش جاری می‏گردد...
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

بانوی عتراض بانوی حماسه

پست توسط fizikdan3000 »

به نام خالق درب و دیوار نیم سوختهتصویرتصویر

زهرا تازه‏ترین اتفاقی بود که در عالم افتاد و هیچ وقت نیست که این اتّفاق، باز هم تازه

نباشد! زهرا حرف تازه خدا بود: «انّا اَعْطَیناکَ الکوثَر»؛ نگاهی نو، به سراپای هستی.

ارتباط خاک با خدا؛ مادر شهود و شهادت؛ بانوی محراب؛ بانوی اعتراض؛ بانوی حماسه؛

بانوی بسیج بنی‏هاشم؛ بانوی شهادت... پیش از زهرا ـ هیچ زنی را ندیده بودند، که پدر

خویش را مادر باشد! پیش از زهرا «شهادت» این همه، تازگی نداشت. او که آمد، جانی

تازه گرفت. قبلاً، کلمه‏ای بود و بعد، معنا شد! «شهادت» در خانه زهرا، حیثیت پیدا کرد،

بزرگ شد و انتشار یافت. و او، به روشنی این همه را می‏دانست. مادرانه، شهادت را

بزرگ می‏کرد. آگاهانه شهادت را شیر می‏داد... از جغرافیای قتلگاه خبر داشت. کربلا را بر

دامان می‏نشاند. برای عاشورا، لالایی می‏خواند. گیسوان «اسارت» را شانه می‏زد!

حکایت چاه و محراب خون را می‏دانست. با این همه، اهل شکایت نبود. اگر هم

می‏گفت، درد می‏گفت که درمان بشنود!!!
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

نامت ای گل

پست توسط fizikdan3000 »

 [HIGHLIGHT=#548dd4]به نام تک مروارید جزیره عشق  


نامت گل، نشانت گل آذین، یادت گلاب و غروبت گلگون! آن گلی که بهشت با عطر

گلبرگ‏های آن از هوش می‏رود؛ گلی با هیجده گلبرگ بی مثال، با هیجده بهار لا یزال.

خوشا به حال هیجده بهاری که با تو شکفتند. هیجده تابستانی که به بار نشستند؛

هیجده خزانی که بر باد رفتند و هیجده زمستانی که کفن پوشیدند.... کوه‏ها حجم

عقده‏های کبود توست و دریاها چکیده اشک‏های غریب تو. از آن روز که فدک به نام تو

شد، فلک قافیه‏ای در خور یافت و از آن دم که آب مهریه تو شد، سفینه اهل بیت به

جریان افتا د. بیت الاحزان تو، پیشگوی کربلا بود و گریه‏های دردناکت پیش درآمد نینوا.

سیمرغ گم شده! مبادا بی تو حقیقت، آشیانه خفاش‏ها شود و عشق، بازیچه کاکلی‏ها!

مادر پهلو شکسته، دل‏های شکسته را دریاب
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
ارسال پست

بازگشت به “قطعه ادبي”