خدای مهربان وصبور و بنده بی معرفت

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

خدای مهربان وصبور و بنده بی معرفت

پست توسط fizikdan3000 »

 "به نام خالق صبر" 
  :بنده من نماز شب بخوان  
 [COLOR=#7030a0]بنده:خدایا خسته ام نمیتونم نیمه شب بلند بشم و نماز شب بخونم.  
  :دورکعت نماز شفع و وتر بخوان.  
 [COLOR=#7030a0]بنده:خدایا خسته ام نمیتونم نیمه شب بیدار بشم.  
  :قبل از خواب بخوان  
 [COLOR=#7030a0]بنده:خدایا سه رکعت زیاده.  
  :فقط یک رکعت وتر بخوان.  
 [COLOR=#7030a0]بنده"خدایا امروز خیلی خسته شدم راه دیگه ای نیست.  
  :قبل از خواب وضو بگیرو رو به آسمان بگو یا الله.  
 [COLOR=#7030a0]بنده:خدایا من در رختخوابم هستم اگر بلند بشم خواب به سر میشم.  
  :همان جایی که هستی تیمم کن و بگو یا الله  
 [COLOR=#7030a0]بنده:خدایا هواسرد نمیتونم دستامو از زیر پتو بیرون بیارم  
  :در دلت بگو یا الله،برات نماز شب حساب میکنم.  
 بنده اعتنایی نمیکند و می خوابد. 
 خدا:ملائکه من!می بینید، من آنقدر ساده گرفتم ولی بنده ام اعتنایی نکرد. چیزی به اذان نمانده بیدارش کنید دلم برایش تنگ شده. 
 ملائکهروردگارا دومرتبه بیدارش کردیم اما باز خوابید. 
 خدا:در گوشش بگویید ،پروردگار منتظر توست. 
 ملائکه:خدایا بیدار نمیشود 
 اذان صبح را میگویند...هنگام طلوع آفتاب میشود... 
 خدا:ای بنده بیدار شو!!! 
 خورشید سر از مشرق بر میدارد... 
 خداوند رویش را بر میگرداند و به ملائکه ی خود میگوید: 
 ملائکه من!حق ندارم با بنده ام قهر کنم؟!؟!؟!؟  
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
New Member
New Member
پست: 15
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۸, ۱۱:۵۰ ق.ظ
محل اقامت: مشهد : مقدس
سپاس‌های ارسالی: 25 بار
سپاس‌های دریافتی: 17 بار
تماس:

Re: خدای مهربان وصبور و بنده بی معرفت

پست توسط شلمچه کربلای پنج »

 در مهربانی خالق با بند گانش    
 
 

 در احوالات حضرت ابراهیم خلیل نقل است روزی هنگام ظهــر وقت عزیمت به منزلش به پیرمرد ی بر خورد  
 
 

 او را برای صرف نهار به منزلش برد . هنگام خوردن غذا حرکتی از مهمان ابراهیم خـلیل سر زد که حــضرتش  
 
 

 متوجه شد .مهمان وی آتش پرست است . ناراحت شد . پیرمرد مهمان از منزل خارج شد . 
 
 

 در همین هنگام جبرئیل امین آمد و فرمود ابراهیم حقت سلام میرساند و میفرماید. ما ـــــــعمری طولانی روزی 
 
 

 او را دادییم و منتش نکردییم . یک وعده غذای (نقل به مضمون) او را به تو حواله کردیم چرا بنده ما را رنجاندی 
تا گرفتار سر زلف تو ای یار شدم
غیر تو از همگان خسته و بیزار شدم

طالب عشق تو ای یار دل آزار شدم

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم

چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
ارسال پست

بازگشت به “قطعه ادبي”