درخت اسم خدا را مزمه کرد...

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Member
Member
پست: 63
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۹, ۵:۱۱ ب.ظ
محل اقامت: تهروون
سپاس‌های ارسالی: 105 بار
سپاس‌های دریافتی: 119 بار

درخت اسم خدا را مزمه کرد...

پست توسط Baharnoor »

[FONT=Impact]سالهای سال ، درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ بدنیا به آمد .  
[FONT=Impact] 
[FONT=Impact]سیب ها هر کدام یک کلمه بود . کلمه های خدا . مردم کلمه های خدا را می گرفتند و نمی  
[FONT=Impact] 
[FONT=Impact]دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند . درخت اما می دانست ، خدا هم .  
[FONT=Impact] 
[FONT=Impact]درخت اسم خدا را به هرکس که می رسید می بخشید . آدم همه اسم خدا را دوست داشتند . بچه  
[FONT=Impact] 
[FONT=Impact]ها اما بیشتر . و وقتی سیب می خوردند ، خدا را مزمزه می کردند و دهانشان بوی خدا می  
[FONT=Impact] 
[FONT=Impact]گرفت .
 

[FONT=Impact]درخت سیب زیادی پیر شده بود خسته بود . می خواست بمیرد ؛ اما اجازه خدا لازم بود . درخت  
[FONT=Impact] 
[FONT=Impact]رو به خدا کرد و گفت : "همه عمر اسم شیرینت را بخشیدم ؛ اسمی که طعم زندگی را یادآدم ها  
[FONT=Impact] 
[FONT=Impact]می داد . حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده بگذار زودتر به تو برسم "
 

[FONT=Impact] 
[FONT=Impact]خدا گفت : " عزیز سبزم ! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن آخرین سیبت ، سهم کودکی است  
[FONT=Impact] 
[FONT=Impact]که هنوز دندانهایش جوانه نزده ، این آخرین هدیه را هم ببخش . صبر کن تا لبخندش را ببینی ."
 

[FONT=Impact] 
[FONT=Impact]و درخت یکسال دیگر هم زنده ماند . برای دیدن آخرین لبخند و وقتی که کودک اخرین سیب را  
[FONT=Impact] 
[FONT=Impact]از شاخه چید ، خدا لبخند زد و درخت ، آرام در آغوش خدا جان داد . 
بگفت از دل شدی عاشق به کنکور
بگفت از دل تو گویی و من از زور
بگفتا عشق کنکور بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا گر کند مغز تو را ریش
بگفت مغزم بود این گونه از پیش
بگفت ار من بیارم رتبه ای ناب
بگفتا وه چه می بینی تو در خواب


التماس دعا تصویر
ارسال پست

بازگشت به “قطعه ادبي”