مهدویت در نهج البلاغه

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
New Member
New Member
پست: 4
تاریخ عضویت: شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸, ۴:۵۴ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

مهدویت در نهج البلاغه

پست توسط mah 14 »

 [FONT=Impact]به نام خدا  
 [FONT=Impact]تصویرانتظار، سهم چشمانی است که رو به آفتاب زیسته اند. سهم دستانی است که شبگاهان در وسعت نیایش به جانب آسمان ریشه دوانیده اند. سهم دل    که چون کبوتران خونین بال در بی نهایتیِ سرخ جاودانه تپیده اند. گام هایی که چون جنون گردباد، واژگون رقصیده اند تا تنهاییِ خاک را با آسمان در میان نهاده باشند و این است که منتظران، مجنون زادگان لیلای وجودند.عاشقانی دل سوخته که لب به زمزمه ترکرده اند و دردل، شور و شوق و امید پرورانده اند و پای افزاری از صبر و شکیب ستاده اند تا از خستگی را مجالشان ندهد که به «ماندن» بیندیشند که باید «رفت» تا به «راه» پیوست چرا که «رفتن به راه میپیوندد و ماندن به رکود». پس باید روانه بشویم تا جاودانه شویم.  
 [FONT=Impact]مسلمانی یعنی راهی راه انتظار، نه! که راه، خودِ انتظار است و مسلمان، منتظر.انتظارشوق است،غنچه است، شکفتن است. انتظار شوق غنچه های شکفتن است و منتظر زیباترین شکوفه خاک تا باغبان از راه در رسد و به میوه اش بنشاند و او روزی خواهد آمد. از لای درختها، از میان اطلسی ها دشت ها، دریاها. آمدنش را نوید داده اند و خواب ها سالیانی است که برای هم، آمدنش را تعریف می کنند.  
 [FONT=Impact]یادش بخیر! آن سالها که گذشت. سالهایی که من کودکی بودم بازیگوش. پیرزنی مسیحی همسایه ما بود. دلش که می گرفت؛ دمدمه های غروب، کنار پنجره می نشست و گلدان شکسته اش را آب می داد. یک روز گفتم: «ننه ملیکا!گل ها کیِ گل می دهند؟!» گفت: «هر وقت که او آمد!» گفتم:«کی؟!» گفت:«نمی دانم ولی خواهد آمد!». خدا بیامورز؛ مادربزرگم همیشه می خندید و می گفت: «من می دانم.»
 
  [FONT=Impact]از آن سال ها بیشتر از این چیزی به یادم نمی آید. چند سال بعد ننه ملیکا مُرد و چند سال بعد از آن هم خدابیامورز، مادربزرگم. یادم می آید که قرآن خواندن را پیش او یاد گرفتم و همین طور نهج البلاغه را که غروبها برایم می خواند تا اینکه چند سال بعد پدربزرگم نیز به سرای معبود شتافت و تمام سادگی و صداقت هایش رابه جهان پاکی برد. یادش بخیر! صندوقچه اش را که باز کردم به جز چند تا مُهر و جانماز و یک پارچه ی سبز که تا کرده بود، چیز دیگری نیافتم. وقتی مادرم تای پارچه را باز کرد کاغذی وسطش بود. با چشمانی حیرت زده و با بهتی آمیخته با کنجکاوی به سرعت تای کاغذ را باز کردم. عرق سردی بر پیشانی ام نشست. پاهایم بی حس شد. انگار یک عمر غفلت و پشیمانی بر گُرده ام آوار می شد. آری! خطّ خدابیامرز مادر بزرگم بود. چهارده سالی می شد که از نوشتن آن می گذشت . با خطّ مکتبی اش نوشته بود: «قرآن و نهج البلاغه ام برای نوه ام -علی- تا شب های جمعه یادی از مادر بزرگ و ننه ملیکا بکند». قلبم به شدت می تپید. صورتم پر شده بود از شرم. به سرعت به طرف خانه قدیمی مادربزرگ رفتم. همان طاقچه ای که مادربزرگ همیشه قرآن و نهج البلاغه را روی آن می نهاد. همان خانه ای که در آن با ننه ملیکا بارها چای خورده بودیم. اتاق پر از گرد و غبار بود. غباری غلیظ طاقچه را پوشانده بود. دواستکان، یک گلاب پاش، یک سینی چای و پارچه ای سبز که مادربزرگ قرآن و نهج البلاغه را لای آن می پیچید. پارچه را که باز کردم قرآن را ندیدم ولی نهج البلاغه سر جایش بود. اشک در چشمانم جمع شده بود. انگار تمام تنم از حسی گرم پر شده بود. از حسی گم شده، از حسی معصوم. همه چیز دور سرم می چرخید. به یاد آن روزها افتادم که ننه ملیکا دلش می گرفت و می گفت:«کسی خواهد آمد!» و گلدانش را آب می داد و مادربزرگ مهربان می خندید. آن روزها چیزی نمی فهمیدم. شاید نمی فهمیدم که ننه ملیکا چرا دلش می گیرد؟! چرا نمی دانست چه کسی خواهد آمد و چرا مادربزرگ مهربان می خندید؟!  
 [FONT=Impact]نهج البلاغه را که برداشتم از اتاق بیرون آمدم. آسمان آبی بود، درست پانزده سال پیش. امشب که برای چندمین بارنهج البلاغه را گشودم متوجه چیزی شد. متوجه شدم که بعضی صفحه ها بیشتر جرم گرفته اند و بیشتر ورق خورده اند. خوب نگاه کردم [FONT=Impact]:«یَعطِفُ الهَوَی عَلَی الهُدی إذَا عَطَفوُ الهُدَی علی الهَویَ و یَعطِفُ الرِّأیَ عَلَی القرآنِ إِذا عَطَفُوا ألقرآنَ عَلَی الرَّی....خواهش نفسانی را به هدایت آسمانی بازگرداند و آن هنگامی است که (مردم) رستگاری را تابع هوی ساخته اند و رأی آنان را پیرو قرآن کند و آن هنگامی است که قرآن را تابع رأی خود کرده اند.» 
 [FONT=Impact]«أَلا وفی غَدٍ- وَسَیَأتِی غَدُ بِما لا تَعرِفُونَ- یَأ خُذُ ألوَالِی مِن غَیرِها عُمّالَهَا عَلَی مَسَاوی أَعمَالِهَا و تُخرِجُ لَهُ ألارضُ أَفالَیذ کَبِدِهَا وَ تُلقِی إِلیهِ سلماِّ مَقالِیدَها فَیُریکُم کَیفَ عَدلُ السّیرة و یُحیِی مَیِّتَ الکِتَابِ وَألسُّنَّةِ....آگاه باشید که فردا-و که داند فردا که چه پیش آرد- فرمانروایی که از این طایفه (امویان) نیست، عاملان حکومت را به جرم کردار زشتشان بگیرد (و عذری از آنان نپذیرد ) زمین گنجینه های خود را برون اندازد و کلیدهای خویش (از در آشتی تسلیم او سازد) پس روش عادلانه را به شما و آن چه از کتاب و سنّت مُرده است زنده فرماید.»  [FONT=Impact]و در همین ادامه هست که حضرت اشاره به ظهور کسی دارد که خواهد آمد، آن هنگام که بیداد غوغا می کند. وقتی به آن سال ها بر می گردم، وقتی آن روزها را مرور می کنم؛ می فهمم که ننه ملیکا چرا دلش گرفته بود؟! چرا غروب گلدان ها را آب می داد؟! و برای چه از شهر و دیار خودش فرار کرده بود و همسایه ما شده بود. مسلمان نبود ولی ننه ملیکا مانده بود. از همه تعقات آن جا رهیده بود. وقتی مادر بزرگ می خندید شاید با زبان بی زبانی، دنباله همین خطبه بود:«فالزَمَوُا السُّنَنَ ألقَائمَةَ والاثارَ البیِّنَة وَ ألعَهدَ ألقََریب ألذِی عَلَیهِ باقی النُبُوَّةِ ... پس بر سنت پیامبر بمانید که بر پاست و بر آثار (او) که هویداست و عهدی که زمانی بر آن نگذشته و نشانی که از پیامبر به جا مانده.»
    [FONT=Impact]انگار مادربزرگ مدام منتظر بود. منتظر کسی که بیاید و گل های گلدانِ ننه ملیکا را گلباران بکند. کسی که هر صبحگاه، گل های باغچه به او سلام کنند، صبح بخیر بگویند. کسی که بعد از هیاهوی رعد و برق، بعد از شبی باران خورده، برای کنجشکهای مرده گریه می کند و شاخه های شکسته را دوباره سبز خواهد کرد و تمام علف ها و گل ها و پرنده ها را با نام کوچکشان صدا خواهد زد.  
 [FONT=Impact]شب از نیمه گذشته بود و من در جاذبه یادگار زیباترین سالهای رهایی ام، رها بودم ودر بهت چشمانم شبانه پرسه می زدم چرا که بعضی از صفحه ها از بس برگ خورده بودند؛ خود به خود باز می ماندند: [FONT=Impact] « فَإذا أَلَنتُم لَهُ رِِقابَکُم وَ أَشَرتُم إِلیهِ بأَصابِعِکم، جاءَهُ ألمَوتُ فَذَهَبَ بِهِ، فَلَبِثتُم بَعدَهُ مَاشاءاللهُ حَتّی 
 [FONT=Impact]یُطلِع اللهُ لَکم مَن یَجمَعَکم وَیضُمُّ نَشرَکم؛ پس چون شما گردن در طاعت او (پیامبر) گذاشتید و او را بزرگ داشتید، مرگ او در رسد و زمانش به سر رسد. پس از مرگ او، چندان که خدا خواهد درنگ کنید تا آنکه برای شما کسی را آشکار سازد که فراهمتان آرد و با هم سازوار سازد  
  [FONT=Impact]مگر مادربزرگ فلسفه خوانده بود؟! مگر فقه و کلام خوانده بود؟! مادربزرگ جز زیباترین طبیعت یک انسان نبود. زیباترین شکل ساده سرنوشتش بود و شاید همین بود که او را به نهج البلاغه مشتاق کرده بود که در لابلای کلامش در اوج تاراج باغ از «آمدنی» خبر می داد. کسی خواهد آمد و در اوج بی ترانگی باغ، تمام باغچه ها را لبزیز از زمزمه خواهد کرد. تمام گل ها را و سکوت پرنده ها را ترانه خواهد کرد. دیگر بار و دیگر بار که نگاه کرد؛ دیدم که مادربزرگ هم، دلش گرفته بود؛ آن هنگام که در چشمان من می خندید و شاید راز یگانگی مادربزرگ و ننه ملیکا در همین دلتنگی هایشان بود، در گریه هایشان، در امیدشان و در کلامی غریبانه، انتظار. انگار آن جاهایی را بیشتر خوانده بود که دردهایشان را واگویه کند؛آن جا که هم صحبت چاه تنهایی، فتنه ها را از سردرد اشارتی می کند: چپ و راست رفتن گرفتند و بر پیمودن راه های ظلالت و واگذاردن راه های هدایت. پس بدان چه بودنی است و انتظاز آن می رود؛ شتاب میارید! و آن را که فردا خواهد آورد؛ دیرمشمارید. چه بسا شتابکاری که چون به چیزی که می خواست رسید؛ دوست داشت که ای کاش آن را نمی دید «وَ مَا أَقرَبَ ألیَومَ مِن تَبَاشیرِ غدٍ؛ و چه نزدیک است امروز به فردایی که سپیده آن خواهد دمید.»
   [FONT=Impact]شاید آن گاه که شبگاهان، خواب باغچه از ارواحِ تبرها آکنده بود و روز، بیداریش چیزی جز هراس داس ها نبود و گریه و اشک تنها هم صحبت صبح و سپیده بودند؛ مادربزرگ برای دل تنهایی اش، برای ننه ملیکا و برای تمام مردم شهر، چیزی خوانده بود: «یَا قَومِ هَذا إبّانُ وُرُودِ کُلِّ مَوعُودٍ وَ دُنُوٍّ مِن طَلعَةِ مَالا تَعرِفُونَ: آی مردم وقت است که هر وعده نهاده درآید، و آن چه را نمی شناسید نزدیک است از پرده برآید.» «هر که از اهل بیت بدان رسد با چراغی روشن در آن راه رود و بر جای پای صالحان گام نهد تا بند از گردن ها بگشاید و از بندگی آزاد نماید. جمع گمراهان را پراکنده گرداند، و پریشانی مؤمنان را به جمعیت کشاند و نهان مردم باشد. پی شناس به نشانِ او راه نبُرد هر چند پیاپی نِگَرد. پس در آن فتنه، مردمی ذهن خود را چنان تیز کنند که آهنگر تیغ را زداید و دیده هاشان به تفسیر قرآن که شنوند روشن شود چنان که باید بام و شام جام های حکمت نوشند و در تکمیل نفس بکوشند.»
   [FONT=Impact]غروب انگار همهمه ای بود که بر سینه مادربزرگ مثل آواری فروریخت و او را سراسیمه به جانب نهج البلاغه می کشاند. شاید خیلی وقت ها چیزی نمی فهمید؛ ولی در دلش خبری بود که کسی خواهد آمد. هوای کوچه پس کوچه های چشمش همیشه بارانی بود. بوی گریه می داد و غمی غریب، چون بویِ باران خورده ی خاک قلبش را آکنده بود. آن روز که ننه ملیکا مُرد، غروب بود و در خیابان لاله های پرپر بر دستانِ مرثیه تشییع می کردند. کوچه پر از بوی باروت و جنگ بود و مادران فرزندانشان را داماد فرشتگان می کردند [FONT=Impact]. «وَ مَا أقرَبَ ألیَومَ مِن تَباشیرِ غدٍ...و چه نزدیک است امروز،به فردایی که سپیده آن خواهد دمید تصویر 
 [FONT=Impact]برگرفته از کتاب موعود  
 [FONT=Impact]خلاصه مقاله افشین شیرکانی(دانشجوی پزشکی)  
 [FONT=Impact]  

[FONT=Impact]والسلام  
[FONT=Times New Roman (Arabic)]
 
ارسال پست

بازگشت به “مهدویت (عج)”