ازدواجهاي الهي
مدیران انجمن: قهرمان علقمه, شورای نظارت
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
ازدواجهاي الهي
1- داستان اوّل
مرحوم كليني از قول ابو حمزة ثمالي نقل ميكند كه: امام باقر ـ عليه السّلام ـ فرمود: مردي از اهلي «يمامه» به نام «جويبر» به ديدار رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ شتافت و با اشتياق فراوان اسلام آورد.
وي مردي سياه پوست و داراي قامتي كوتاه و چهرهاي زشت بود.
رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ به منظور اينكه او مردي غريب و فقير بود او را مورد تفقّد قرار داده و لباسي به او بخشيد و روزانه يك من خوراك برايش مقرّر داشت و در مسجد سكونت داد.
كم كم افراد غريب و حاجتمندي كه به اسلام گرويدند، زياد شدند و همگي در مسجد سكونت گزيدند. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و خطاب به رسول خدا فرمود: افراد را از مسجد خارج و همچنان آن مكان مقدس را براي عبادت پاكيزه نگهدار.
رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ دستور داد صفّهاي (سكويي) در كنار مسجد براي سكونت اين عدّه ساختند و آنان در آن محل جاي گرفتند. به همين خاطر اين افراد به «اصحاب صفّه» شهرت يافتند.
روزي رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ در جمع آنان حاضر شد و از آنان دلجويي نمود و با كمال رأفت و رقّت رو به «جويبر» نمود و فرمود: جويبر! چه خوب است كه همسري انتخاب كني تا شريك زندگيت گردد و در امور دنيا و آخرت تو را ياري نمايد.
جويبر عرض كرد: اي رسول خدا! پدر و مادرم فداي شما، كدام زن حاضر است تن به ازدواج با من بدهد؟ من كه نه حسب و نه نسب و نه مال و نه جمالي دارم، كدام زن رغبت ميكند تا با من زندگي نمايد؟
رسول خدا فرمود: اي جويبر!خداوند به بركت اسلام، آن كس كه در جاهليت شرافت داشت را پست نمود و آنكه پست بود را شرافت بخشيد. امروز ديگر همة مردم سياه، سفيد، قريش، عرب و عجم برابرند و همه فرزندان آدم بوده و خداوند آدم را از خاك آفريد. روز قيامت محبوبترين مردم با تقواترين آنانند.
سپس فرمود: جويبر! هم اكنون بيدرنگ نزد «زياد بن لبيد» كه شريفترين مردم قبيلة «بني بياضه» است ميروي و ميگويي:
رسول خدا مرا فرستاده و دستور داده كه دخترت «ذلفا» را به عقد همسري من درآوري. زياد، با گروهي از بستگان خود نشسته و سرگرم گفتگو بود كه جويبر اجازة ورود خواست و بر آنان وارد شد.
آنگاه رو به زياد كرد و گفت: من از جانب رسول خدا آمدهام و پيامي از ايشان برايت آوردهام. آيا در حضور حاضران بگويم يا به صورت خصوصي برايت بازگو كنم؟
زياد گفت: چرا خصوصي و پنهاني؟ در جمع حاضران بگو؛ چرا كه پيام رسول خدا موجب فخر و شرافت است.
جويبر گفت: رسول خدا پيام داد كه دخرت ذلفا را به عقد همسري من درآوري.
زياد - پيغمبر تو را فقط براي اين امر فرستاده است؟
جويبر - آري، من نسبت دروغ به رسول خدا نميدهم.
زياد - ما مردم مدينه دختران خود را به كساني كه همشأنمان نيستند تزويج نميكنيم، برگرد و عذر مرا بخواه.
جويبر سخت ناراحت شد و با حالتي افسرده خانة زياد را ترك گفت.
ذلفا دختر زياد سخنان جويبر را شنيد.
پس شخصي را نزد پدرش فرستاد و او را طلبيد، و گفت: پدر جان! جويبر چه كار داشت؟ پدرش ماجرا را براي دختر بيان كرد و گفت:
رسول خدا او را براي امر ازدواجش با تو به اينجا فرستاده بود و من عذر او را خواستم. پس ذلفا گفت: به خدا جويبر دروغ نميگويد، كسي را بفرست و او را برگردان.
زياد پيكي فرستاد و جويبر را برگرداند و او را مورد تفقّد و احترام قرار داد.
آنگاه خود به حضور رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ شتافت و گفت: پدر و مادرم فداي شما، جويبر پيامي از جانب شما آورد؛ ولي من پاسخ او را به نرمي ندادم،
اينك خود به حضور شما آمدهام و عرض ميكنم. كه ما طائفة انصار دختران خود را به غير از همشأن خود نميدهيم.
رسول خدا فرمود:اي زياد! جويبر مردي با ايمان است. مرد مؤمن همشأن زن مؤمنه است. دختر خود را به همسري وي درآور و از وصلت با او ننگ نداشته باش.
زياد به خانه برگشت و آنچه را از رسول خدا شنيده بود به اطلاع دخترش رساند.
دخترش گفت: پدر جان اين را بدان كه اگر از فرمان رسول خدا سرپيچي كني، كافر شدهاي، بيا و جويبر را به دامادي خود بپذير. زياد هم چنين كرد و جويبر را به عنوان همسر دخترش برگزيد و سرانجام خانهاي تهيه و مراسم عروسي برگزار شد.
جويبر چون اين لطف خدا را در مورد خود مشاهده كرد شب زفاف خود را تا صبح به نماز و عبادت پرداخت و اين تا سه شب ادامه يافت.
خبر به زياد رسيد. وي هم خود را خدمت رسول خدا رساند و گفت: يا رسول الله! با وجودي كه جويبر همشأن ما نبود او را به عنوان دامادي برگزيدم.
رسول خدا پرسيد: مگر چه شده است؟ زياد ماجرا را بازگو كرد و گفت: جويبر هنوز با همسرش سخني و تماسي نگرفته است.
رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ جويبر را طلبيد و فرمود: تو مگر ميل به زن نداري؟ جويبر عرض كرد: يا رسول الله! چطور؟ اتّفاقاً علاقة و ميل من زياد است.
رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: من خلاف اين را شنيدهام و تو با اين همه امكاناتي كه برايت تهيه ديدهاند، هنوز تماسي با همسرت نداشتهاي.
جويبر عرض كرد: همين كه من اين لطف خدا را در مورد خود مشاهده كردم، ياد دوران فقر و نداري خود افتادم،
به همين منظور جهت شكرگذاري و سپاس از پروردگار منّان، شبها را تا صبح عبادت و روزها را روزه ميگرفتم. ولي قول ميدهم كه امشب را با همسر خود به سر برم و رضايت او و كسانش را جلب كنم.
رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ پيكي فرستاد و ماجرا را براي زياد بيان كرد و او نيز خوشحال شد. چيزي نگذشت كه جويبر در ركاب رسول خدا، به قصد جنگ از مدينه خارج شد و در آن مبارزه شربت شهادت نوشيد.
بعد از شهادت او همسرش ذلفا خواستگارهاي زيادي پيدا كرد به طوري كه هيچ زني مانند او، آن همه خواستگار نداشت.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . اصول كافي، ج 5، ص 339، باب «أنّ المؤمن كفو المؤمنة».
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: ازدواجهاي الهي
2- داستان دوّم
«ملّا صالح مازندراني» از دانشمندان و بزرگان جهان اسلام و شيعه است.
وي در آغاز تحصيل بسيار تهي دست بود و با وضع رقّت باري زندگي ميكرد. وي حتّي قادر به تهيّة چراغي براي مطالعة خويش نبود. پدرش هم به علّت فقر و تنگدستي او را از خود رانده بود.
ملّا صالح به اصفهان آمد و در ساية كوشش و پشت كار وصف ناپذيري، دروس مقدماتي را به پايان رساند.
شور و شوق آن محصّل جوان علوم ديني، چنان او را به كمال رسانيد كه توانست در حوزة درس «ملّا محمدتقي مجلسي»[1]
شركت نموده و در اندك زماني مورد توجه خاص استاد خواد واقع شود و بر تمام شاگردان برتري يابد.
ملّا صالح، سنين جواني را پشت سر گذاشت و همچنان بدون تشكيل خانواده مشغول تحصيل و تدريس بود.
روزي استادش بعد از درس به وي گفت: اگر اجازه ميدهي دختري را براي شما عقد كنم.
ملّا صالح سر به زير انداخت و زبان حال آمادگي خود را اعلام داشت.
علّامة مجلسي به اندرون خانة خود رفت و دخترش «آمنه بيگم» كه در علوم ديني و ادبي به سر حدّ كمال رسيده بود را طلبيد و به وي گفت:
دخترم! شوهري برايت پيدا كردهام كه در نهايت تنگدستي و فقر است ولي در فضل و كمال فرد والايي است. اين امر بسته به اجازه توست.
آمنه بيگم در پاسخ پدرش گفت: پدر! فقر و تنگدستي عيب مردان نيست و رضايت خود را اينگونه اعلام داشت. سرانجام خطبة عقد جاري شد و شب زفاف فرا رسيد.
ملا صالح تازه داماد آن شب گوشهاي مشغول مطالعه شد و بر حسب اتفاق به مسئلة علمي بسيار مشكلي برخورد نمود هر چه فكر كرد و مطالعه نمود مسئله همچنان لاينحل مانده بود.
تازه عروس با فراست و كنجكاوي پي برد كه شوهرش در مسئلهاي دچار مشكل شده است.
كتابي را كه آن مسئلة مشكل علمي در آن بود را شناخت و آن شب هيچ نگفت.
فرداي آن شب، داماد بدون آنكه با عروس تماسي حاصل كند، براي تدريس از منزل خارج شد.
با رفتن او عروس از جا برخاست و مسئله را پيدا كرد و جواب آن را با دست خود نوشت و لاي كتاب شوهرش گذاشت. شب دوّم داماد باز سرگرم مطالعه شد و در ضمن آن به نوشتة همسرش برخورد نمود.
ملّا صالح همينكه جواب آن مسئلة مهم علمي را كه همسرش نوشته بود مشاهده كرد،
بدون درنگ سر به سجده گذاشت و خداوند را شكر كرد و از آن لحظه تا بامداد فردا مشغول عبادت بود و همين موجب آن شد كه مقدمات عروسي تا سه روز به تأخير افتد.
مرحوم مجلسي چون از اين تأخير باخبر شد، ملّا صالح را خواست و به وي گفت: اگر اين دختر باب ميل تو نيست بگو تا فكري كنيم؟
ملّا صالح گفت: نه علّت تأخير اين نيست كه او باب ميل من نباشد، بلكه تأخير كار فقط براي اين بود كه خواستم شكر خا را تا جايي كه در توانم هست به خاطر اين ازدواج بجا آورم. من ميدانم كه نميتوانم شكر اين نعمت الهي را بجا آورم.
وقتي علّامة مجلسي اين سخن را شنيد گفت: آري اين اعتراف به نداشتن قدرت براي شكرگذاري خود دليل بر نهايت شكر است.
سپس زندگي مشترك اين دو زوج عالم و دانشمند آغاز شد كه فرزندان وارستهاي را تربيت نموده و به يادگار گذاشتند.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . ملّا محمّدتقي مجلسي، پدر دانشمند والامقام علّامه محمّد باقر مجلسي مؤلّف كتاب ارزشمند بحارالانوار و سايركتب معروف است. وي در عهد صفوي از دانشمندان بزرگ آن زمان بود.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: ازدواجهاي الهي
3- داستان سوّم
«محمّد» پدر مقدّس اردبيلي عالم بزرگوار جهان اسلام، در روستاي «نيار» اردبيل زندگي ميكرد.
روزي مشغول آبياري مزرعة خود بود، آبي كه به آنجا ميآمد سيبي را با خود آورد و محمّد آن را برگرفت و خورد؛ ولي ساعتي بعد، از اين كردة خود پشيمان شد.
دنبال آب را گرفت و سرانجام به باغي رسيد كه دانست آن سيب از آن باغ بوده است.
نزد باغبان رفت و طلب رضايت نمود، باغبان گفت: اين باغ مال من و مال برادرم است،
من سهم خود را حلال كردم ولي برادرم در نجف اشرف ساكن است و من اختياري از جانب او ندارم.
محمّد سخت ناراحت شد و سرانجام به قصد زيارت امير مؤمنان ـ عليه السّلام ـ و طلب رضايت به سوي نجف اشرف عزيمت كرد.
در نجف سراغ آن مرد رفت و ماجرا را برايش بازگو كرد و در ضمن آن طلب رضايت نمود.
آن مرد حلال كردن و رضايت خود را مشروط بر آن داشت كه محمّد با دختر وي وصلت كند و در تعريف دخترش گفت: وي كر، كور، شل و لال است.
محمّد كه با مشقّت فراوان خود را به نجف رسانده بود، برگشتن بدون اخذ نتيجه را معقول ندانست و شرط آن مرد را پذيرفت.
خطبة عقد جاري شد و شب عروسي فرا رسيد. محمّد كه منتظر يك موجود كر، لال، شل و كور بود، دختر زيبايي را صحيح و سالم مشاهده كرد.
با كمال تعجّب اوصافي را كه پدرش براي دختر بيان كرده بود را از دختر پرسيد.
دختر مطالب پدر را چنين تعبير كرد: منظور پدرم از كر بودن من، نشنيدن حرفهاي ناصواب بود و از كوري من، نديدن نامحرمان و از شل بودن من،
نرفتن به جاهاي ناباب و از لال بودن من، اجتناب از غيبت و سخنهاي ناصواب بود.
حاصل اين ازدواج الهي فرزندي است به نام شيخ احمد معروف به «مقدّس اردبيلي» كه افتخار ديدار امام زمان ـ عليه السّلام ـ را دارد.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . نامداران راحل، جوانشير، ص 72.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: ازدواجهاي الهي
4- داستان چهارم
نرجس خاتون مادر امام زمان ـ عليه السّلام ـ، فرزند پسر قيصر روم است اين بانوي بزرگوار داراي مقام و منزلت والايي بود و
در فضيلت و برتريش همين بس كه افتخار مادري امام زمان ـ عليه السّلام ـ را داشت.
طبرسي در نجم الثاقب مينويسد:
بشر بن سليمان ميگويد: خادم امام هادي ـ عليه السّلام ـ نزد من آمد و گفت: مولاي ما حضرت ابي الحسن علي بن محمد ـ عليهما السّلام ـ، تو را طلبيده است.
پس برخاستم و نزد آن حضرت رفتم.
چون آن حضرت مرا ديد فرمود: اي بشر! تو از اولاد انصاري و محبّت ما هميشه در ميان شما بوده و پس از اين هم خواهد بود.
شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد. ميخواهم تو را بر رازي آگاه كنم و آن خريداري كنيزي است.
آنگاه آن حضرت با دست خود نامهاي به خط رومي نوشت و بر آن مهر زد و 220 اشرفي در پارچهاي پيچيد و به من فرمود:
بگير و به سوي بغداد روانه شو، چون به كنار فرات رسيدي، نزديك صبح خواهي ديد كه اسيراني را براي فروش به آنجا ميآورند.
مواظب باش شخصي به نام «عمر و بن يزيد نحاس» كنيزي را با اين اوصاف براي فروش ميآورد.
هر كس قصد خريد آن كنيز را كند خود او مايل نخواهد شد. شخصي او را به 300 اشرفي ميخرد ولي او حاضر نميشود.
آن وقت اين نامة مرا نزد آن كنيز ببر و در اختيارش بگذار.
بشر ميگويد: همين كار را كردم و نامه را به او رساندم. چون كنيز نامه را خواند بوسيد و روي چشم نهاد و به صاحبش
گفت: مرا به اين شخص بفروش. پس به همان مبلغي كه امام هادي ـ عليه السّلام ـ فرموده بود، او را خريدم و با خود به طرف منزل به راه انداختم.
در راه كه ميآمديم آن كنيز مرتّب نامه را ميبوسيد. از او پرسيدم: از كجا صاحب اين نامه را ميشناسي؟
گفت: اي كم معرفت! آيا صاحب اين نامه را نميشناسي؟ گفتم: او مولاي من است.
آنگاه گفت: گوش كن تا شرح حال خودم را برايت بگويم: من دخترزادة قيصر روم هستم.
مادرم از فرزندان شمعون جانشين حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ است.
در سن سيزده سالگي پدرم در صدد برآمد، مرا به عقد برادرزادهاش درآورد. مجلس عقد مفصلي ترتيب داد.
سيصد نفر از كشيشها و هفتصد نفر از امراء و چهار هزار نفر از اعيان و اشراف دعوت شدند. تخت بزرگي براي نشستن داماد زدند.
كشيشها مشغول خواندن انجيل بودند كه ناگهان زمين لرزهاي رخ داد و همه چيز به هم پاشيده شد و صليبها شكسته شد.
پس كشيشها اين ماجرا را به فال بد گرفتند و گفتند از اين داماد صرف نظر كن، چون اين جريان نشانه از بين رفتن دين مسيح است. قيصر پذيرفت.
آنگاه مجلس ديگري ترتيب داد تا مرا به عقد برادرزادة ديگرش درآورد، امّا باز هم همان جريان اتفاق افتاد و جدّم قيصر از او هم صرف نظر كرد.
چون شب شد و خوابيدم در عالم خواب حضرت مسيح و شمعون و جمعي از حواريّون را ديدم كه جمع شدهاند و منبري از نور نصب كردهاند
و حضرت محمد مصطفي ـ صلّي الله عليه و آله ـ و جانشين او علي ـ عليه السّلام ـ نيز بود؛
سپس ايشان رو به مسيح ـ عليه السّلام ـ كردند و گفتند: ما ميخواهيم با دختر وصّي شما وصلت كنيم و او را براي فرزندم حسن عسكري بگيريم.
مسيح ـ عليه السّلام ـ گفت: اين مايه شرف براي ما است. آنگاه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ بر تختي قرار گرفت و خطبة عقد را جاري كرد.
من از خواب بيدار شدم ولي جرأت نكردم كه خوابم را براي كسي بازگو كنم.
شوق امام عسكري ـ عليه السّلام ـ كه همراه پيامبرم او را در خواب ديده بودم هر روز در دلم بيشتر ميشد به طوري كه از دوريش بيمار شدم. پدرم طبيبها را حاضر كرد ولي فايدهاي نكرد.
روزي قيصر آمد و گفت: دخترم! چه ميل داري؟ گفتم هيچ. گفت: چه درخواستي داري؟ گفتم: اسراي مسلمانان را آزاد كنيد، ممكن است حالم بهتر شود.
جدّم قيصر دستور داد تا اسراي مسلمانان را آزاد كردند و در وضع بقيّه نيز توسعه داد و آنها را آزاد گذاشت، من هم قدري غذا خوردم تا وانمود كنم كه حالم خوب شده است.
چون شب شد و به خواب رفتم، در عالم خواب بهترين زنان عالم يعني فاطمه زهرا سلام الله عليها را ديدم كه حضرت مريم با هزار كنيز از حوريان بهشت در خدمت اويند.
پس مريم سلام الله عليها گفت: اين خانم بهترين زنان عالم، مادر شوهر توست.
پس من فوري دامنش را گرفتم و گريستم و شكايت كردم از دوري امام حسن عسكري ـ عليه السّلام ـ .
فرمود: چگونه به سراغت بيايد در حالي كه مسلمان نيستي و به خدا شرك ميآوري اگر ميل داري به ديدار تو آيد بگو:
اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله.
چون اين جملات را گفتم، حضرت زهرا ـ عليها السّلام ـ مرا به سينة خود چسباند و دلداري داد و فرمود: اكنون منتظر آمدن فرزندم باش كه من او را به سوي تو ميفرستم ....
بشر بن سليمان ميگويد: پرسيدم: چگونه اسير شدي؟
گفت: پس از آن كه من شهادتين را بر زبان جاري كردم امام حسن عسكري ـ عليه السّلام ـ هر شب به ديدارم ميآمد.
شبي به من فرمود: به زودي ميان لشكر جدّت و مسلمانان جنگي در ميگيرد، تو خود را در ميان كنيزان و خدمتكاران بينداز و به طوري كه تو را نشناسند
به جمع اسيران وارد شو. من نيز چنين كردم و اينگونه اسير شدم.
بشر بن سليمان ميگويد: او را به سامرا نزد امام هادي ـ عليه السّلام ـ آوردم،
پس امام ـ عليه السّلام ـ خطاب به او فرمود: ميخواهي ده هزار اشرفي به تو بدهم يا مژدهاي؟ گفت: مژده را بدهيد.
پس حضرت فرمود: بشارت باد تو را به فرزندي كه پادشاه مشرق و مغرب گردد و زمين را پر از عدل و داد كند بعد از آنكه زمين پر از ظلم و جور شده باشد.
و اينگونه بود كه نرجس خاتون مادر حضرت ولي عصر صاحب الزمان ـ عليه السّلام ـ با امام حسن عسكري ـ عليه السّلام ـ ازدواج نمود و مهدي موعود از او متولد شد.[1]
در پايان ضمن آرزوي اينكه كتاب حاضر توانسته باشد رضايت شما را جلب كرده باشد،
عاجزانه از خداوند منّان درخواست ميكنيم كه ما را از نوكران و سربازان حقيقي حضرت ولي عصر ارواحنا فداه قرار داده و ثواب اين اثر ناچيز را به
ارواح مقدّس چهارده معصوم ـ عليهم السّلام ـ واصل بگرداند.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . اقتباس، از نجم الثاقب، طبرسي، ص 26.
پایان