افول رنگین کمان هستی...فاطمه

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

ای شکوه عصمت

پست توسط fizikdan3000 »

بسم رب [HIGHLIGHT=#ff0000]الفاطمه 

ای آیینه عصمت سبز، ای بوی بهشت بی‏نشان، ای اشک عرش بر کرانه کوثر، ای

خاتون نور و ای تحفه آسمانی، ای پاره آفتاب شب در غربت خورشید، ای حوریه در زمین

و انسیه در آسمان. ای ودیعة الرسول در مفتاح فردوس و پرتو رسالت و بوی خوش

محمّدی. ای شکوفه عصمت که از زلال کوثر، لاله‏های زهرایی به کعبه عفاف اعطا

کرده‏ای. ای کشتی پهلو گرفته که گلوبند عصمت را در راه فدک با یاس کبود به خانه

آوردی.

ای بانوی آفتاب که از لهیب آتش در خانه تو کوثر اشک ما از میان شعله‏ها چون چشمه

خون بر بستر شهادت می‏بارد.... این خروشی است در دفاع از حریم حقّ از سوخته

سینه زهراییان:

ای آتش افروز از خشم فاطمه حذر کن...
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

علی ابن ابی طالب دیگر تنها شده است...

پست توسط fizikdan3000 »

 [HIGHLIGHT=#953734]بسم رب الکعبه  


مرد خیبر، مرد خندق، تا شنید، از پای افتاد. آبی بیاورید...

در کنارش می‏گفت: ای کوثر خدا، ای دختر رسول، ای اُنس مهربان، این دل رمیده ما را

دیگر چه کسی انیس و مونس باشد؟ ... یک بار دیگر آسمان گرفت و خنجر تبار قابیل،

خورشیدی دیگر را که در ابتدای طلوع خود بود، بر سجاده خون از پای انداخت. رسول

صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم از تنهایی درآمد و علی علیه‏السلام غربت خود را به سوگ

نشست. و حرامیان سرمست، که علی علیه‏السلام تنها شد؛ چون بی‏همتا شد...
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
Senior Member
Senior Member
پست: 149
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 106 بار
سپاس‌های دریافتی: 213 بار

آموزگار ظرافت...

پست توسط fizikdan3000 »


[HIGHLIGHT=#938953]بنام احد و واحد خدا 

ای آموزگار ظرافت آن‏جا که مردان از پای فتادند، چگونه رفتن را تو به من آموختی و آن‏جا

که فریادها در سینه‏ها گم شد فریاد خسته دردم را تو به بلوغی رساندی و آن‏جا که

حرامیان راه را بستند با اشک‏هایت راهم را تا، به خدا، تو علامت گذاشتی و در باغ

شهادت، مرگ را که بار زندگی آ ورده بود، نشانم دادی. خورشید در تابوت تو غروب کرد و

ملائک به عشق دیدار تو به سجده در افتادند و عروج خونینت را خدا خود به نظاره

نشست، تا زخم‏هایت را خود مرهمی نهد و چشمه کوثرش را با تو به طهارت رساند...
حرفهای خنده ام را میشود در سکوت برکه نا امید از بارش باران ترجمه کرد ،

که با قاصدکی تنها و بی ریا، در راه بودن، خبری را خبر می دهد ...

[External Link Removed for Guests]
ارسال پست

بازگشت به “قطعه ادبي”