قرار شده بودبا دوستم بریم قم.قطار زودتر از روال به مقصد رسید.
میخواستیم بریم حرم حضرت معصومه.س اما وقتی رفتیم بیرون اتوبوس ایستگاه محمدیه رفته بود
با دوستم داخل سالن نشستیم و من کم کم نگرانیم بیشتر میشد
نگهبان اونجا گفت تا چند ساعت دیگر قطار و اتوبوسی نمیاد
راهنماییمون کرد تا بریم داخل مسجد راه آهن
اما بازم من می ترسیدم
دو تا دختر!!
نیمه شب
تو بیابون!!
دلشوره دوستم را هم داشتم
بالاخره هم کم سن تر از من بود و هم مسئولیتش با من!
فکرم به جایی قد نمی داد
فقط با دوستم بلند و بدون فاصله صحبت میکردیم تا کمی از اون سکوت وحشتناک را بشکنیم
اما بی فایده بود
خدایا چکار کنم؟؟؟
تلفن همراهم را نیاورده بودم،تنها شماره یکی از دوستانم همراهم بود
با خجالت و شرمندگی ،وسط شب باهاش تماس گرفتم!!
دوستم رفته بود مسافرت!!
بازم بی فایده بود
به خاطر اینکه دوستم بیشتر نترسه مجبور بودم بخندم و نگذارم ذهنش درگیر بشه
(اونهایی که رفتند قم میدونند) جمکران مقابل ایستگاه راه آهنه
رفتیم داخل مسجد راه آهن و من با اونهمه دلشوره و نگرانی شروع کردم به صلوات فرستادن
نمایی از مسجد جمکران مقابل چشمم می آمد و من در دل میگفتم "خودتون چاره ای کنید"
اگر برای دوستم اتفاقی بیفته ،جواب پدر و مادرش را چی بدم؟
فقط میگفتیم یا صاحب الزمان
یا حضرت معصومه ما میخواستیم بیایم زیارت
خیلی ترسیده بودیم
هر ثانیش به اندازه یک ساعت طول میکشید
یکدفعه یک صدای آهسته توجهم را به خودش جلب کرد
از مسجد رفتیم بیرون، یه دختر قمی که تنها مسافر قطار اون لحظه بود و میخواست بره داخل شهر
کمی حالم بهتر شد،سوار تاکسی شدیم و ماشین به طرف شهر حرکت کرد
هر چه که ماشین به مسجد جمکران نزدیک تر میشد ما آرام تر میشدیم
واز اینکه خدا و امام زمان کمکمون کردند خوشحالتر
ماشین که به حرم حضرت معصومه رسید دیگر انگار نه ترسی بوده و نه نگرانی
با آرامشی در دل و لبخندی از خوشحالی پیاده شدیم و رفتیم به طرف ورودی حرم
و راننده تاکسی به دنبالمون که "خانم ها ساکتون را توی ماشین جا گذاشتید!!"

با همه سختی ای که برای سفر کشیدیم، اما در عوض زیارت باشور و شوق تری قسمتمان شد
خدا را شکر

