
به این میگن ، تقوا !!!
داستان زیر به نقل از خلبان تیمسار امیر علی اصغر مطلق است که چند سال پیش در مجله امتداد در مصاحبه ای که با ایشان
داشتند ، خواندم .
تیمسار در دانشکده با شهید عباس بابایی هم دانشکده ای بوده و با هم رفیق بودن .
این خاطره مربوط به زمانی است که شهید بابایی در امریکا مشغول به تحصیل بوده .
یک شب عباس در حال دویدن دور ساختمان [HIGHLIGHT=#ffff00][COLOR=#000000]FBI بوده که ساعت دو بامداد ، مأموران او را میگیرند .
فرمانده آنها می پرسد که چرا می دویدی ؟ جاسوسی ؟
عباس میگوید : نه قربان . به اینها بگو بروند بیرون به شما میگویم .
فرمانده نیروها را بیرون میکند و عباس میگوید :
[HIGHLIGHT=#ffff00]شهوت مرا گرفته بود ، می دویدم ، خسته شوم تا خوابم ببرد .
فرمانده گفته بود :
این همه دختر در آمریکا هست .
عباس می گوید :
نه قربان . در دین ما باید مَحرَم بود و اینها را من نمیتوانم محرم کنم ...
با این کار ، فرمانده عاشق عباس شده بود و ....
خاطره ادامه داره ولی غرض از نقلش این بود که :
فکر نمیکنم شرایط فعلی جوانان ما بدتر از شرایطی باشه که شهید بابایی داشته .
در جامعه ای که همه چی علنی بوده ...
[HR]
این داستان را برای کسی که مرتکب عمل استمنا بود تعریف کردم ، خدا رو شکر با شنیدن این داستان ، عمل زشت و قبیح خود را ترک کرده .
انشالله که شهدا را درست بشناسیم .
