چند قدمي با مسجد فاصله داشتيم كه ديديم جنازهاي را ميبرند. وضع تابوت و چند نفري كه اطرافش بودند نشان ميداد ميّت از افراد سرشناس و مورد توجه نيست. بلكه از طبقة پايين و از اشخاص گمنام است، چون جنازهاش در نهايت سادگي همراه چند تن از باربرها و كشيكچيهاي بازار تشييع ميشد.
آنچه حيرتم را برانگيخت اين بود كه ديدم يكي از تجّار معروف اصفهان، با حال پريشان و چشم گريان پشت سر تابوت ميرود و مثل شخصي كه عزيزش را از دست داده، منقلب است و اشك ميريزد.
من او را ميشناختم، مردي بزرگوار و مورد اعتماد و از چهرههاي مؤمن و سرشناس بازار بود.
وقتي او را با اين حال افسرده و چشمان اشكبار در پي جنازه ديدم، سخت متحيّر شدم و با خود گفتم اگر اين ميّت از بستگان نزديك وي باشد كه چنين بيتابانه در مرگش زار ميزند و اشك تأثر ميافشاند، چرا جنازه را بيتشريفات و بدون اعلام قبلي اينطور بياهميّت حركت دادهاند و تجّار بازار و ساير آشنايان نيامدهاند؟! و اگر ميّت با اين بزرگان عالي مقام بستگي و پيوندي ندارد، چرا در عزاي او چنين سر از پا نشناخته و ماتمزده، سرشك غم ميبارد و مثل مادر بچّه مرده گريه ميكند؟!
در اين فكر بودم و تعجّبزده مينگريستم كه آن تاجر چشمش به من افتاد. وقتي مرا ديد جلو آمد و با صداي شكسته و آهنگ حزيني گفت: آقا به تشييع جنازة اولياي حق نميآييد؟
سخن او چنان در قلبم تأثير گذاشت كه از مسجد رفتن و نماز جماعت منصرف گشتم و گويي بياختيار به طرف جنازه كشيده شدم.
من با آن بازرگان محترم در تشييع جنازه شركت كردم و همراه باربرها و كشيكچيهايي كه تابوت را بر دوش داشتند، به سمت غسّالخانه حركت نمودم.
در آن روزگار غسّالخانة مهمّ اصفهان، در محلّي به نام سرچشمه پاقلعه قرار داشت كه اموات را براي غسل و كفن به آنجا ميبردند.
هنگامي كه به غسّالخانه رسيديم، من در گوشهاي نشستم و به فكر فرو رفتم. خيلي خسته شده بودم، راه درازي را پياده، در پي جنازه پيموده بودم. در آن حال به سرزنش خود پرداختم و در دل به خويشتن نهيب زدم كه چرا بدون جهت، نماز اوّل وقت با جماعت را در مسجد از دست دادي؟! چرا اين همه رنج و زحمت بر خود روا داشتي؟! چرا به خاطر يك جمله كه آن تاجر افسرده دل گفت، چنين بيهوده راه افتادي و دنبال تابوت دويدي و خويش را به مشقّت و سختي افكندي؟!
در اين انديشه بودم كه آن بازرگان نزد من آمد. كنارم نشست و گفت: از من نپرسيديد كه اين جنازه كيست؟
شتابزده پرسيدم: بگوييد اين ميّت كيست و شما او را از كجا ميشناسيد؟
گفت: داستان او داستان عجيبي است و آشنايي من با وي قصة شنيدني و بهتانگيزي دارد.
من كه سخت در شگفت بودم و خيلي ميل داشتم ماجراي او را بدانم مشتاقانه پرسيدم: قضيه چيست؟
گفت: ميدانيد كه امسال براي حج و زيارت بيتالله عازم مكّه شده بودم.
جواب دادم: آري، امّا حكايت شما با اين ميت چيست؟
گفت: آشنايي من با او از همين سفر حج پيدا شد و عظمت مقام او را كه به ظاهر يك فرد عادي و از كشيكچيهاي شهر است، در مسير مكّه دانستم.
سپس ماجراي آن مرد و آشنايي خود را با وي چنين شرح داد:
قافله به قصد حج از اصفهان حركت كرد. ابتدا وارد عراق شديم تا پس از زيارت امام حسين(ع) و ساير مشاهد مشرفه رهسپار حجاز شويم.
كشيكچي
مدیر انجمن: شورای نظارت
-
- پست: 225
- تاریخ عضویت: یکشنبه 28 تیر 1388, 1:43 am
- سپاسهای ارسالی: 1 بار
- سپاسهای دریافتی: 219 بار
-
- پست: 225
- تاریخ عضویت: یکشنبه 28 تیر 1388, 1:43 am
- سپاسهای ارسالی: 1 بار
- سپاسهای دریافتی: 219 بار
Re: كشيكچي
هنوز مسافتي تا كربلا مانده بود كه تمام پولها و وسايل سفر و اشياي مورد نيازم مورد دستبرد واقع شد و مفقود گرديد. هر چه جستجو كردم اثري از آنها نيافتم. وقتي وارد كربلا شدم در موقعيت دشواري قرار گرفتم. از يك سو شوق مكّه در دل داشتم و به آرزوي ديدار كعبه و قصد حج آمده بودم، از سوي ديگر ادامه سفر و انجام مناسك حج برايم امكان نداشت، چون همة هزينة سفر و اسباب مورد نيازم به سرقت رفته بود و در كربلا هم كسي را نميشناختم كه از او پولي قرض كنم و توشه راه سازم.
خيلي متأثر شدم. در نهايت اندوه و افسردگي از اينكه تا اينجا آمدهام امّا ادامة سفر و زيارت بيتالله برايم ميسر نيست، در انديشه نشستم و سخت مضطرب گرديدم كه چه كنم و براي حل اين مشكل به كجا پناه ببرم؟
از كربلا به نجف رفتيم. شبي تنها از نجف خارج شدم و راه كوفه در پيش گرفتم تا مسجد كوفه را زيارت كنم.
تاريكي شب همه جا را پوشانده بود. من تنها و غمزده راهي بيابان شدم و همچنان در انديشة سرنوشت خويش بودم و پريشان حال و افسرده دل، سر به زير و نگران گام برميداشتم كه ناگهان ديدم سواري در كمال شكوه و بزرگي در برابرم پيدا شد. همه جا روشن گرديد. گويي يكباره نورباران شده بود. وقتي جمال دلآرا و چهرة پر فروغش را نگريستم، اوصاف و نشانههايي را كه براي امام زمان، حضرت صاحبالامر(ع) بيان شده، در آن بزرگوار مشاهده نمودم.
آنگاه نزديك من ايستادند و فرمودند: «چرا اينطور افسرده حالي»؟
عرض كردم: مسافرم، خستگي راه سفر دارم.
فرمودند: «اگر سببي غير از اين دارد بگو».
چون ديدم آن بزرگوار اصرار دارند كه سرگذشتم را شرح دهم، ماجراي خود را بيان كردم و سبب ناراحتي و تأثرم را عرضه داشتم.
در اين هنگام شخصي را به نام «هالو» صدا زندند. بيدرنگ مردي نمدپوش در لباس كشيكچيها پيدا شد. من يادم آمد در بازار اصفهان نيز يكي از كشيكچيها كه اطراف حجرهام رفت و آمد داشت، اسمش هالو بود. وقتي آن شخص جلو آمد و به دقت در وي نگريستم، متوجه شدم همان هالوي اصفهان خودمان است كه مدتها است او را ميشناسم.
حضرت رو به او نموده، فرمودند: «اسباب سرقت شدهاش را به او برسان و او را به مكّه ببر و بازگردان».
آقا اين جمله را فرمودند و رفتند. سپس آن شخص با من قرار گذاشت كه ساعت معيني از شب در محلّ خاصّي حاضر شوم تا وسايل گمشدهام را تحويل دهد.
در وقت قرار به وعدهگاه آمدم. او نيز حاضر شد و اسباب و كيسه پولها را كه به سرقت رفته بود، به دستم داد و گفت: درست ببين، قفل آن را باز كن و آنچه را داشتي به دقت بنگر تا بداني كه صحيح و سالم تحويل گرفتهاي.
من به بررسي وسايل و شمارش پولها پرداختم. همة آنها سالم و درست بود و هيچ كم و كاستي نداشت. آنگاه زمان و مكان ديگري را تعيين كرد و گفت: اكنون برو و اين اثاث را به كسي بسپار و موقع مقرر، در ميعادگاه حاضر باش تا تو را به مكّه برسانم.
خيلي متأثر شدم. در نهايت اندوه و افسردگي از اينكه تا اينجا آمدهام امّا ادامة سفر و زيارت بيتالله برايم ميسر نيست، در انديشه نشستم و سخت مضطرب گرديدم كه چه كنم و براي حل اين مشكل به كجا پناه ببرم؟
از كربلا به نجف رفتيم. شبي تنها از نجف خارج شدم و راه كوفه در پيش گرفتم تا مسجد كوفه را زيارت كنم.
تاريكي شب همه جا را پوشانده بود. من تنها و غمزده راهي بيابان شدم و همچنان در انديشة سرنوشت خويش بودم و پريشان حال و افسرده دل، سر به زير و نگران گام برميداشتم كه ناگهان ديدم سواري در كمال شكوه و بزرگي در برابرم پيدا شد. همه جا روشن گرديد. گويي يكباره نورباران شده بود. وقتي جمال دلآرا و چهرة پر فروغش را نگريستم، اوصاف و نشانههايي را كه براي امام زمان، حضرت صاحبالامر(ع) بيان شده، در آن بزرگوار مشاهده نمودم.
آنگاه نزديك من ايستادند و فرمودند: «چرا اينطور افسرده حالي»؟
عرض كردم: مسافرم، خستگي راه سفر دارم.
فرمودند: «اگر سببي غير از اين دارد بگو».
چون ديدم آن بزرگوار اصرار دارند كه سرگذشتم را شرح دهم، ماجراي خود را بيان كردم و سبب ناراحتي و تأثرم را عرضه داشتم.
در اين هنگام شخصي را به نام «هالو» صدا زندند. بيدرنگ مردي نمدپوش در لباس كشيكچيها پيدا شد. من يادم آمد در بازار اصفهان نيز يكي از كشيكچيها كه اطراف حجرهام رفت و آمد داشت، اسمش هالو بود. وقتي آن شخص جلو آمد و به دقت در وي نگريستم، متوجه شدم همان هالوي اصفهان خودمان است كه مدتها است او را ميشناسم.
حضرت رو به او نموده، فرمودند: «اسباب سرقت شدهاش را به او برسان و او را به مكّه ببر و بازگردان».
آقا اين جمله را فرمودند و رفتند. سپس آن شخص با من قرار گذاشت كه ساعت معيني از شب در محلّ خاصّي حاضر شوم تا وسايل گمشدهام را تحويل دهد.
در وقت قرار به وعدهگاه آمدم. او نيز حاضر شد و اسباب و كيسه پولها را كه به سرقت رفته بود، به دستم داد و گفت: درست ببين، قفل آن را باز كن و آنچه را داشتي به دقت بنگر تا بداني كه صحيح و سالم تحويل گرفتهاي.
من به بررسي وسايل و شمارش پولها پرداختم. همة آنها سالم و درست بود و هيچ كم و كاستي نداشت. آنگاه زمان و مكان ديگري را تعيين كرد و گفت: اكنون برو و اين اثاث را به كسي بسپار و موقع مقرر، در ميعادگاه حاضر باش تا تو را به مكّه برسانم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
-
- پست: 225
- تاریخ عضویت: یکشنبه 28 تیر 1388, 1:43 am
- سپاسهای ارسالی: 1 بار
- سپاسهای دریافتی: 219 بار
Re: كشيكچي
زمان وعده فرا رسيد و من در محل قرار حضور يافتم. وي نيز آمد و گفت: پشت سرم حركت كن. او به راه افتاد و من در پياش قدم برداشتم، امّا هنوز بيش از چند گام نرفته بودم كه ناگهان خود را در مكّه يافتم.
در مكّه از من جدا شد و هنگام خداحافظي، مكاني را تعيين نمود و گفت: بعد از اعمال و مناسك حج به آنجا بيا تو را برگردانم، امّا اهل قافله و دوستانت را كه ديدي پرده از اين راز بر ندار و اسرارمان را فاش نساز، فقط به آنها بگو همراه شخصي از راهي نزديكتر آمدم.
بعد از مناسك حج در محلي كه قرار گذاشته بوديم حاضر شدم، او نيز به سراغم آمد و به همان كيفيت سابق با طيّالارض مرا به كربلا برگرداند. عجيب اين است كه گر چه در موقع رفتن و برگشتن با من صحبتهايي داشت و به نرمي و ملايمت سخن ميگفت، ولي هرگاه خواستم بپرسم آيا شما همان هالوي اصفهان ما هستيد يا نه؟ عظمت و هيبتش مانع ميشد و بيمي در دلم ميافتاد كه از طرح اين پرسش عاجز ميماندم.
هنگامي كه خواست از من جدا شود گفت: آيا بر تو حقّ دوستي و محبّت دارم؟
جواب دادم: بله، شما دربارة من نهايت لطف و مرحمت را ابراز نموديد.
گفت: از تو خواستهاي دارم كه اميدوارم هر زمان وقتش رسيد انجام دهي. اين جمله را گفت و با من وداع كرد و رفت.
روزها سپري شد و ايامي گذشت، سفر ما با تمام خاطرات معجزنما و بهتانگيزش به پايان رسيد و سرانجام وارد اصفهان شديم.
پس از استراحت كوتاهي، ديد و بازديدها شروع شد. نخستين روزي كه به حجره رفتم نيز جمعي به ديدارم آمدند، در اين موقع ديدم همان شخص عالي مقام و صاحب كرامت وارد شد. امّا همين كه خواستم به احترامش برخيزم و به خاطر عظمتي كه از او مشاهده كرده بودم تجليل و اكرامش نمايم، با اشاره ممانعت كرد و دستور داد چيزي اظهار نكنم و كسي را از سرّش آگاه نسازم. بعد يكسره به قهوهخانه رفت، در رديف ديگران نشست و مانند ساير كشيكچيها قلياني كشيد و چاي خورد.
وقتي خواست برود نزد من آمد و آهسته زير گوشم گفت: فلان روز دو ساعت قبل از ظهر مرگم فراميرسد و از دنيا خواهم رفت، تو در همان ساعت بيا و كفن و دفنم را به عهده بگير. ضمناً داخل صندوقي كه در منزل دارم هشت تومان پول همراه كفنم هست، كفن را بردار و آن هشت تومان را براي غسل و دفنم خرج كن.
اين سخن را گفت و رفت. من شگفتزده بر جاي ماندم و تأثري آميخته با حيرت در جانم فرو ريخت. روزي را كه او تعيين كرده و از مرگش خبر داده بود همين امروز است. دو ساعت به ظهر مانده، در بازار به محل مقرر رفتم و ديدم جان به جان آفرين تسليم كرده و از دنيا رفته است. چند تا از كشيكچيها اطرافش جمع شده بودند. به خانهاش رفتم و صندوقي را كه نشاني داده بود گشودم، ديدم كفني با هشت تومان پول در آن نهاده شده، آنها را برداشتم و همانگونه كه وصيت كرده بود به انجام كارهايش پرداختم. اكنون هم جنازهاش را تشييع كردم و براي دفنش مهيا شدهام. حال به نظر شما چنين شخصيتي از اولياء الله نيست؟! آيا مرگ او اندوه و تأثر ندارد و نبايد در عزايش اشك ماتم ريخت و سرشك حسرت باريد؟!
در اين قضيه كه مرحوم شيخ علي اكبر نهاوندي از عالم نامي مرحوم آقا جمالالدين اصفهاني نقل كرده و در كتاب «عبقري الحسان» ثبت نموده، نكات مهم و ارزشمندي وجود دارد كه هر يك درسي روشنگر و پيامي بيدارگر و مشعلي فروزان فرا راه زندگي انسانها است.
سيد جمال الدين حجازي
پينوشتها:
1. كشيكچي به معناي مراقب و نگهبان است و سابقاً كساني را كه به كار حفاظت از خانهها و مراقبت از بازار و مغازهاي شهر مشغول بودند، كشيكچي ميگفتند.
2. برخي از معاني كلمة هالو عبارتند از: ساده دل، سليم، بيخبر و خوشباور، از اين رو شخص سليمالنفس و ساده دل را هالو ميگويند. (فرهنگ معين، ج4، ص 509.).
در مكّه از من جدا شد و هنگام خداحافظي، مكاني را تعيين نمود و گفت: بعد از اعمال و مناسك حج به آنجا بيا تو را برگردانم، امّا اهل قافله و دوستانت را كه ديدي پرده از اين راز بر ندار و اسرارمان را فاش نساز، فقط به آنها بگو همراه شخصي از راهي نزديكتر آمدم.
بعد از مناسك حج در محلي كه قرار گذاشته بوديم حاضر شدم، او نيز به سراغم آمد و به همان كيفيت سابق با طيّالارض مرا به كربلا برگرداند. عجيب اين است كه گر چه در موقع رفتن و برگشتن با من صحبتهايي داشت و به نرمي و ملايمت سخن ميگفت، ولي هرگاه خواستم بپرسم آيا شما همان هالوي اصفهان ما هستيد يا نه؟ عظمت و هيبتش مانع ميشد و بيمي در دلم ميافتاد كه از طرح اين پرسش عاجز ميماندم.
هنگامي كه خواست از من جدا شود گفت: آيا بر تو حقّ دوستي و محبّت دارم؟
جواب دادم: بله، شما دربارة من نهايت لطف و مرحمت را ابراز نموديد.
گفت: از تو خواستهاي دارم كه اميدوارم هر زمان وقتش رسيد انجام دهي. اين جمله را گفت و با من وداع كرد و رفت.
روزها سپري شد و ايامي گذشت، سفر ما با تمام خاطرات معجزنما و بهتانگيزش به پايان رسيد و سرانجام وارد اصفهان شديم.
پس از استراحت كوتاهي، ديد و بازديدها شروع شد. نخستين روزي كه به حجره رفتم نيز جمعي به ديدارم آمدند، در اين موقع ديدم همان شخص عالي مقام و صاحب كرامت وارد شد. امّا همين كه خواستم به احترامش برخيزم و به خاطر عظمتي كه از او مشاهده كرده بودم تجليل و اكرامش نمايم، با اشاره ممانعت كرد و دستور داد چيزي اظهار نكنم و كسي را از سرّش آگاه نسازم. بعد يكسره به قهوهخانه رفت، در رديف ديگران نشست و مانند ساير كشيكچيها قلياني كشيد و چاي خورد.
وقتي خواست برود نزد من آمد و آهسته زير گوشم گفت: فلان روز دو ساعت قبل از ظهر مرگم فراميرسد و از دنيا خواهم رفت، تو در همان ساعت بيا و كفن و دفنم را به عهده بگير. ضمناً داخل صندوقي كه در منزل دارم هشت تومان پول همراه كفنم هست، كفن را بردار و آن هشت تومان را براي غسل و دفنم خرج كن.
اين سخن را گفت و رفت. من شگفتزده بر جاي ماندم و تأثري آميخته با حيرت در جانم فرو ريخت. روزي را كه او تعيين كرده و از مرگش خبر داده بود همين امروز است. دو ساعت به ظهر مانده، در بازار به محل مقرر رفتم و ديدم جان به جان آفرين تسليم كرده و از دنيا رفته است. چند تا از كشيكچيها اطرافش جمع شده بودند. به خانهاش رفتم و صندوقي را كه نشاني داده بود گشودم، ديدم كفني با هشت تومان پول در آن نهاده شده، آنها را برداشتم و همانگونه كه وصيت كرده بود به انجام كارهايش پرداختم. اكنون هم جنازهاش را تشييع كردم و براي دفنش مهيا شدهام. حال به نظر شما چنين شخصيتي از اولياء الله نيست؟! آيا مرگ او اندوه و تأثر ندارد و نبايد در عزايش اشك ماتم ريخت و سرشك حسرت باريد؟!
در اين قضيه كه مرحوم شيخ علي اكبر نهاوندي از عالم نامي مرحوم آقا جمالالدين اصفهاني نقل كرده و در كتاب «عبقري الحسان» ثبت نموده، نكات مهم و ارزشمندي وجود دارد كه هر يك درسي روشنگر و پيامي بيدارگر و مشعلي فروزان فرا راه زندگي انسانها است.
سيد جمال الدين حجازي
پينوشتها:
1. كشيكچي به معناي مراقب و نگهبان است و سابقاً كساني را كه به كار حفاظت از خانهها و مراقبت از بازار و مغازهاي شهر مشغول بودند، كشيكچي ميگفتند.
2. برخي از معاني كلمة هالو عبارتند از: ساده دل، سليم، بيخبر و خوشباور، از اين رو شخص سليمالنفس و ساده دل را هالو ميگويند. (فرهنگ معين، ج4، ص 509.).
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم