
اسماعيل در اطراف شهر حله در روستايي به نام هرقل ...
در روزگار جواني، بر روي ران چپم غده اي اندازه يک قبضه دست بيرون آمده بود.
غده اي که نامش غوثه بود، هر سال در فصل بهار ميتركيد و چرك وخون زيادي از آن ميريخت.
اين كسالت من را از همه كارها باز داشته بود ...
يك سال كه فشار و ناراحتيام بيشتر شده بود از هرقل به حلّه آمدم،
خدمت جناب «سيّد رضيالدين علي بن طاووس» (سيد بن طاووس) رسيدم،
از بيماري و کسالتم نزد سيد شکايت کردم ...
سيّد بن طاووس اطباء و جراحان حله را جمع کرده و شوراي پزشكي تشكيل ميدهد.
همه پزشکان مشغول معاينه غده هستند...
نوميدي در چهره آنها نمايان است...
يعني چه اتفاقي افتاده !!!
اين سکوت و پچ پچ بي معنا چه معنايي ميتواند داشته باشد، چرا همه دست از معاينه من کشيدند !!!
يکي به من میگه اينجا چه خبره ؟!
سید، اين غدّه از جايي بيرون اومده كه اگه عمل بشه، به احتمال قوي اسماعيل مي ميره، ما جرأت و شجاعت این عمل را نداریم.
جناب سيد بن طاووس به اسماعيل مينگرد، گویا با نگاهش با اسماعيل حرف ميزند ...
به همين زودي قصد دارم كه به بغداد بروم، تو هم با ما بيا تا طبيبان و جرّاحان بغداد هم تو را ببينند شايد آنها بتوانند تو را معالجه كنند.
اطاعت آقا سید، به امید خدا ...
ادامه دارد ... .