يه داستان عجيب

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
New Member
New Member
پست: 18
تاریخ عضویت: شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶, ۷:۴۶ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

يه داستان عجيب

پست توسط shimaa »

در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.
او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.
در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد.با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد،با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.
پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد ،
اما...
تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.
با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟
پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند.شاید فقط خواسته تورا به زندگی امیدوار کند.
بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان ، سعی کنید دیگران را شاد کنید
....شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود..
هر کس از تاريخ عبرت نگيرد، عبرتِ تاريخ مي شود.
Junior Member
Junior Member
پست: 28
تاریخ عضویت: جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶, ۲:۴۸ ب.ظ
محل اقامت: asalie2008@gmail.com
سپاس‌های دریافتی: 7 بار
تماس:

پست توسط m2008 »

با سلام به شما دوست عزيز و تمامي دوستان انجمن :razz:

اينم يه داستان جالب ، آموزنده و ... :D

اميدوارم بپسنديد :AA:

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردند
و به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد :-P
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت
امروز بهترین دوست من :razz: بر چهره ام سیلی زد
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند
و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد
امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد :razz:
دوستش با تعجب از او پرسید بعد از ان که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
دیگری لبخندی زد 0 ::ns
و گفت وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند
ولی وفتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد :smile:
m2008
Junior Member
Junior Member
پست: 28
تاریخ عضویت: جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶, ۲:۴۸ ب.ظ
محل اقامت: asalie2008@gmail.com
سپاس‌های دریافتی: 7 بار
تماس:

پست توسط m2008 »

با سلام مجدد خدمت شما دوستان :razz:

اينم يه داستان اموزنده و جذاب و...

داستان:
حضرت امير المومنين علي عليه السّلام مي فرمايد:
مردي نزد رسول خدا ص آمد و گفت: يا رسول الله مرا به عملي راهنمايي كنيد، به عملي كه به سبب آن:
1-خدا مرا دوست بدارد.
2- مردم مرا دوست بدارند.
3-دارائيم فراوان شود.
4-بدنم سالم بماند.
5-عمرم طولاني شود.
6-خدا مرا با تو محشور كند.

رسول خدا ص فرمايند: اين 6 حاجت 6 خصلت مي خواهد:
1-اگر مي خواهي خدا تو را دوست بدارد از او بترس و از گناه پرهيز كن.
2-اگر مي خواهي مردم تو را دوست دارند به آن ها خوبي و نيكي كن و به آنچه در دست آن هاست طمع نكن و چشم نينداز.
3-اگر مي خواهي دارائيت فراوان شود زكوة بده.
4-اگر مي خواهي بدنت سالم بماند فراوان صدقه بده.
5-و اگر مي خواهي عمرت طولاني شود صله رحم كن« ديد و بازديد خويشان».
6-و اگر مي خواهي خدا تو را با من محشور كند سجده را براي خدا طولاني كن.

[align=center]اي محمد كه تويي مظهر آيات خدا
اي كه لعل لب تو قيمت گوهر شكند
كام دنيا شد شيرين ز كلام خوش تو
اي كه گفتار تو شيريني شكّر شكند
كي روا بود كه سنگ ستم امّت پست
دُرّ دندان تو اي مظهر داور شكند. 
m2008
ارسال پست

بازگشت به “داستان”