پياده تا اربعين حسين عليه السلام

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Iron
Iron
پست: 132
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 133 بار

پياده تا اربعين حسين عليه السلام

پست توسط خاک قدم هايش »

[align=center]به نام خدا


خیلی هوای کربلا داشتیم. ویزای همسرم هنوز صادر نشده بود اما مدت‌ها بود که کبوتر دلش در بین الحرمین پر می زد!

رفتیم! " به هوای حسین علیه السلام و به امید خدا! " :AA:

نصف اتوبوس بی ویزا بودن. ظهر سه شنبه رسیدیم پشت مرز عراق، مهران. شب رو موندیم. روز بعد هر کسی رو

می‌دیدی که یه گوشه مشغول تماس با تهرونه تا ببینه ویزاش چی شده. :? به صورت کاروانی نرفته بودیم و ویزای

شخصی داشتیم. همسرم اما یک سره دعا می‌خوند و نماز. مفاتیح و تسبیح از دستش نمی‌افتاد و جانمازش دائما باز

بود. :AA: اذان مغرب رو که گفتن و نماز خونده شد، نشستیم به توسل خوندن. وسطای دعا بود که زنگ زدن و گفتن ویزای

سه نفر صادر شده؛ اولیش همسرم بود. :D

از بقیه اش بگذرم...

-خاک عراق؛ راه کربلا؛ یه سواری که ما با دوتا بچه ی کوچکمون و یکی از دوستان، پشت نشسته بودیم و یکی دیگه هم

جلو! (البته سواری های اون جا اغلب بزرگتر از اتومبیل های ماست)؛ و جاده‌هایی که هنوز خوک های آمریکایی در قسمت

هاییش حضور داشتن. :-?

هنوز تا اربعین جگر گوشه ی ‌زهرا علیهما السلام، سه روز مونده بود. هر چند دقیقه‌ای یک بار دو سه نفر رو می دیدیم که

معمولا یه پرچم سیاه عزا دستشونه و دارن پیاده به سمت کربلا می رن. گاهی هم تعدادشون بیشتر می‌شد اما خبری از

کاروان و امکانات نبود. هر کسی قصد زیارت اربعین حسین علیه السلام رو داشت، از منزلش راه افتاده بود بی توجه به این

که کس دیگه‌ای هم هست یا نه؛ بدون توجه به این که این مسیر رو با چه توشه ای باید برن. جالب بود هیچ کدومشون یه

کیف وسایل ساده هم نداشتن حتی اونایی که بچه به همراه داشتن یا پیرمرد و پیرزن های چرخ نشین رو راه می بردن. نه

آذوقه‌ای، نه لباسی، نه فرشی، نه آبی، نه... . گفتم اینا چرا این جوری مسافرت می کنن؟ عجیب بود برام. =8)

جلوتر که رفتیم چیزای دیگه ای هم دیده شد. ایستگاه‌های صلواتی مختلف کمک به زائران اربعین حسینی علیه السلام.

اغلب آب می دادن و شربت. اما تعداد اونایی که غذا می دادن هم کم نبود. بعضی هاشون میوه می دادن. خیلی هاشون

جاهایی رو تدارک دیده بودن برای استراحت زائرها. ای خدا! چی می‌دیدم؟ بعضی هاشون زائرها رو می نشوندن رو صندلی

و پاهاشون رو با آب می شستن و ماساژ می‌دادن؛ =8) آخه خیلی ها با پای برهنه راه می‌رفتن.

ماشین رو نگه می داشتن و التماس می کردن که ازشون آب و شربت بگیریم؛ به اصرار تو ماشین میوه می ریختن؛ می-

گفتن خوش آمدین به عزای سیدالشهدا، خدا شما رو حفظ کنه، برای ما هم دعا کنین!

-غروب شب جمعه‌ی پیش از اربعین؛ باید می ایستادیم. خیلی هم خسته بودیم. به اولین جایی که رسیدیم، راننده به

درخواست ما نگه داشت. همین که ماشین ایستاد، چهار پنج نفر ریختن دور و بر ماشین. من اولش ترسیدم و فکر کردم

مشکلی پیش اومده بعد دیدم که همگی شون دارن خوش آمد می‌گن و اصرار دارن که اون جا بمونیم. می گفتن شما زائر

حسین علیه السلام هستین، قدم بر چشم های ما بذارین و چند دقیقه ای رو مهمانمون باشین، اجازه بدین ما هم ثوابی

ببریم!!! مونده بودم که ما منت می‌ذاریم یا اونا؟ ای خدا! اینا کی بودن؟ با این همه عشق و با این همه خلوص؟ ما ممنون

بودیم که آسایشگاهی یافته ایم امن یا اونا که مهمانی داشتن و زحمت می کشیدن؟ خدایا! این جا همون عراقیه که ... ؟

با ناباوری و بهت این همه عشق و محبت، قدم برداشتم. دو تا خیمه زده بودن برای خانم ها و آقایان. قبل از اذان مغرب بود.

گفتن ما الان شام می دیم و شما هم منت بذارین و از شام ما بخورین. چی می‌گفتیم؟ این همه احسان رو مگه می شد

جوابی نداد؟ حداقلش این بود که باید شام رو می خوردیم. ولی چه جوری؟ بهداشت خیلی پایین بود.( گرچه مثل خیلی

جاهای دیگه تو کشور خودمون حداقل غذاشون مشکل ذبح غیر شرعی نداشت!) اما آخه بچه ها چی؟ کوچیکن و آسیب-

پذیر. تو همین فکرا بودم که یه نفر از داخل خیمه به استقبالم اومد. رفتم تو . روی گلیم های نخ نماشون نشستم اما دیگه

همه‌فکرای قبلی رو دور ریختم. احساس می کردم خیمه، خیمه‌ی پذیرایی حسین علیه السلام است برای زائرش و لطف

فراوان چنین مولایی را بی لیاقتی ست نفهمیدن و از خوان کرمش بهره نبردن. :o دلم رو با سلامی به مولای مظلومم پاک

کردم و به میزبانم لبخندی زدم. احساس می کردم او خیلی ارزشش از من بیشتره. دو ظرف عجیب غذا جلوم گذاشتن.

گفتم یکی کافیه و با بچه با هم می خوریم.پلو و خورشی بود شبیه به قیمه. قاشق نداشت و داشتم فکر می کردم چه کار

کنم که یه قاشق هم برام آوردن.(خودشون با دست می خوردن.) خوردم به نیت شفا و ... به کودکم هم به همین نیت دادم.

نماز رو خوندیم. بچه ها احتیاج به دستشویی داشتن. :o میزبان های ما که دیگه محبت رو از حد گذرونده بودن، وظیفه ی

خودشون می دیدن که آب لازم برای این کار رو هم خودشون بیارن؛ :o :o آخه از لوله کشی که خبری نبود.

باید می رفتیم. دیر شده بود. اما اصرار داشتن چای هم بخوریم؛ در استکان هایی که... ، اما ما که دیگه با اونا این حرفا رو

نداشتیم، خوردیم و این بار نیت کردم که با این کار دل اونا رو شاد کنم!

بعدا فهمیدم که دولت درهمی رو برای این پذیرایی ها نداده و فقط گفته که برق رو برای یه هفته قطع نمی کنه!

عجب! این روزا یه دنیای دیگه‌س عراق!

عشق و محبت به اهل بیت بیداد می کنه. خلوص نیت موج می زنه. درسته ما هم خیلی راه اومدیم و خداییش خیلی

سختی کشیدیم اما این اعتماد و توکل پیاده های زائر کجا و من کجا؟ چنان اعتمادی که باعث می شه حتی یه قطره آب هم

برندارن و البته اگه سختی ای هم در این راه برسه به جون می خرن.

این گروه‌های پیاده، اربعین رو که گذروندن با همین وضع برای شهادت سرور کائنات- محمد مصطفی صلوات الله علیه و آله-

راهی نجف اشرف می شن چرا که علی علیه السلام رو نفس پیامبر می دونن.

با خودم می اندیشم که آیا حاضرم بی هیچ توشه ای مثل ملیون ها مردم عراق، آواره ی حسین علیه السلام بشم؟ و

"به هوای حسین علیه السلام و به امید خدا" قدم در راه بگذارم؟

اللهم ارزقنا زیارةالحسین عليه السلام و معرفته. :AA:  
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
ارسال پست

بازگشت به “داستان”