سلام عليکم
.
در حال نزديک شدن به زيباترين و نوراني ترين لحظه داستان هستيم ...
.
با ما همراه باشيد ...
[COLOR=#eeece1].
.
پیرمرد جلو آمد و را روى میز كوچكى كه جلوى تختبود، گذاشت.
.
قول مىدهیم بعد از سه روز حاضر شویم ..
و نتیجه را به عرض برسانیم...
[COLOR=#eeece1].
خورشید كم كم غروب مىكرد.
[COLOR=#eeece1].
سینه آسمان به رنگهاى سرخ و نارنجى درآمده بود...
.
.
«محمد بن عیسى» به سرعت از خم كوچه گذشت...
[COLOR=#eeece1].
دو مرد كه در پناه دیوار ایستاده بودند، مشغول حرف زدن شدند ...
.
.
او چه كسى بود كه سر و پاى خویش را برهنه كرده بود ؟!
.
[COLOR=#eeece1]..
[COLOR=#632423]« محمد بن عیسى بحرینى » بود ...
.
رو به سوى بیابان داشت !!!
[COLOR=#eeece1]. بیابان ؟!
. بیابان براى چه؟
. [COLOR=#7030a0]براى چه كارى ؟
. مگر نمىدانى؟
[COLOR=#494429]مرد سرش را به دیوار تكیه داد ...
. ماجراى معجزه آسا را نشنیدهاى؟
. و نگاهش را به فضا خیره كرد:
. شنیدهام..اما چرا او به بیابان مىرود ؟
.
(براى مدد جستن از آقا امام زمان)
.
. (عجل الله تعالي فرجه الشريف)
.
[COLOR=#eeece1]. [COLOR=#eeece1].ادامه دارد ... [COLOR=#eeece1].
انار شگفت ...
مدیر انجمن: شورای نظارت
-
- پست: 275
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶, ۴:۰۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 3603 بار
- سپاسهای دریافتی: 1144 بار
Re: انار شگفت ...
. .:: الإنسان هو شيعة علي بن أبي طالب عليه أفضل الصلاة و السلام إن عرفه حق معرفته ::. .
-
- پست: 275
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶, ۴:۰۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 3603 بار
- سپاسهای دریافتی: 1144 بار
Re: انار شگفت ...
سلام بر شما دوستداران حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف.
.
پيشنهاد ميکنم اگر تا اينجا داستان را دنبال نفرموديد لطف بفرماييد از اين قسمت حتما مطالعه بفرماييد ...
.
علماى شیعه ...
.
سه نفر از پرهیزكارترین شیعیان را انتخاب كردهاند...
[COLOR=#eeece1].
. براى اینكه هر شب یكى از آنها به بیابان برود و از آقا یارى بجوید.
. .
امشب، [COLOR=#262626]شب سوم است ...
.
. دو نفر قبلى كه نتیجهاى به دست نیاوردند،
.
. اكنون همه چشم امید به محمد بن عیسى دوختهاند.
.
. دیدى چه درمانده و پریشان راه مىسپرد ؟
.
. اطمینان دارم دستخالى برنمىگردد ...
[COLOR=#eeece1].
[COLOR=#eeece1]. و بعد از چند روز نور امید را به دل شیعیان بحرین مىتاباند ...
.
محمد بن عیسى كوچههاى خاكى بحرین را به سرعت پیمود.
.
. ورش د غروب كرده بود و [COLOR=#0f243e]ستارهها زلال و شفاف توى آسمان مىدرخشیدند،
كه به بیابان رسید ...
.
. [COLOR=#3f3151]به هر طرف نگاه مىكرد، بیابان خشك را مىدید و بوتههاى خار را و افقى كه انتها نداشت.
.
.. باد [COLOR=#3f3151]گرمى كه مىوزید، شنهاى بیابان را از زمین بلند مىكرد. نشست و خاك گرم را در مشت فشرد.
...
بیابان و تنهایى !
.
. امشب به تو پناه آوردهایم، باید كه پناهمان دهى.
[COLOR=#eeece1].
. مىدانم كه صداى فریادمان را مىشنوى
. و بعد فریاد زد ...
. [COLOR=#494429]فریادش سینه سیاه بیابان را شكافت...
..
. یا امام زمان ! یا مهدى [COLOR=#494429]!
.
ادامه دارد ... .
.
پيشنهاد ميکنم اگر تا اينجا داستان را دنبال نفرموديد لطف بفرماييد از اين قسمت حتما مطالعه بفرماييد ...
.
علماى شیعه ...
.
سه نفر از پرهیزكارترین شیعیان را انتخاب كردهاند...
[COLOR=#eeece1].
. براى اینكه هر شب یكى از آنها به بیابان برود و از آقا یارى بجوید.
. .
امشب، [COLOR=#262626]شب سوم است ...
.
. دو نفر قبلى كه نتیجهاى به دست نیاوردند،
.
. اكنون همه چشم امید به محمد بن عیسى دوختهاند.
.
. دیدى چه درمانده و پریشان راه مىسپرد ؟
.
. اطمینان دارم دستخالى برنمىگردد ...
[COLOR=#eeece1].
[COLOR=#eeece1]. و بعد از چند روز نور امید را به دل شیعیان بحرین مىتاباند ...
.
محمد بن عیسى كوچههاى خاكى بحرین را به سرعت پیمود.
.
. ورش د غروب كرده بود و [COLOR=#0f243e]ستارهها زلال و شفاف توى آسمان مىدرخشیدند،
كه به بیابان رسید ...
.
. [COLOR=#3f3151]به هر طرف نگاه مىكرد، بیابان خشك را مىدید و بوتههاى خار را و افقى كه انتها نداشت.
.
.. باد [COLOR=#3f3151]گرمى كه مىوزید، شنهاى بیابان را از زمین بلند مىكرد. نشست و خاك گرم را در مشت فشرد.
...
بیابان و تنهایى !
.
. امشب به تو پناه آوردهایم، باید كه پناهمان دهى.
[COLOR=#eeece1].
. مىدانم كه صداى فریادمان را مىشنوى
. و بعد فریاد زد ...
. [COLOR=#494429]فریادش سینه سیاه بیابان را شكافت...
..
. یا امام زمان ! یا مهدى [COLOR=#494429]!
.
ادامه دارد ... .
. .:: الإنسان هو شيعة علي بن أبي طالب عليه أفضل الصلاة و السلام إن عرفه حق معرفته ::. .
-
- پست: 275
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶, ۴:۰۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 3603 بار
- سپاسهای دریافتی: 1144 بار
Re: انار شگفت ...
محمد بن عیسي ...
.
سرش را میان دستهایش فرو برد و رو به قبله، زار زد ...
[COLOR=#eeece1].
نفهمید تا كى زار زد و نام او را به زبان آورد.
.
ماه و ستارهها رفته بودند ...
و حالا خورشید كم كم
داشت از افق
سر بیرون مىآورد ...
.
.
محمد بن عیسى صداى قدمهاى آرامى را روى شن شنید ...
[COLOR=#eeece1]. سرش را بلند كرد.
. صورتش خیس بود
. اشك و عرق و غبار به هم آمیخته بود.
ته گلویش از شنهایى كه در گلو داشت، مىسوخت.
[COLOR=#eeece1].
. جوانى جلو مىآمد كه چهرهاى گندمگون داشت
.
. و لبخندى شیرین كه پهناى لبانش را پر كرده بود.
.
. خورشید از پشت سر به او مىتابید و او غرق در نور جلو مىآمد.
.
.
محمد بن عیسى آب دهانش را قورت داد:
[COLOR=#eeece1].
یعنى او همان كسى است كه ما به دنبالش هستیم؟
.
[COLOR=#244061]صداى مرد همراه نسیم صبحگاهى به محمد بن عیسى وزید:
[COLOR=#eeece1].
. [COLOR=#494429]اى محمد بن !
. چه شده است كه تو را به این حالت مىبینم ؟!
.
[COLOR=#244061]محمد بن عیسى چند بار پلك زد ،
. و پرده اشك را از روى چشمانش پس راند،
. حضور مرد به او دلگرمى بخشیده بود.
.
اى مرد ! مرا به حال خودم واگذار كن،
[COLOR=#eeece1]. من آمدهام دست به دامن كسى شوم كه جهان سالهاست انتظار او را مىكشد.
. راز دل خویش را فقط براى او مىگویم.
.
مرد غریبه كنار محمد بن عیسى نشست.
[COLOR=#eeece1]. من همان كسى هستم كه تو او را مىجویى ...
تمام تن محمد لرزید.
[COLOR=#eeece1].
[COLOR=#eeece1]. سرش گیج رفت.
[COLOR=#eeece1].
[COLOR=#eeece1]. چند لحظه طول كشید...
[COLOR=#eeece1].
[COLOR=#eeece1]. تا به حال عادى برگردد.
.
اگر تو كسى هستى كه او را مىجویم،
..
[COLOR=#eeece1]. دیگر نیازى نیست كه من گرفتاریم را شرح دهم !...!
.
.
مرد [COLOR=#1d1b10]غریبه دستان محمد را در دست گرفت و گفت: (( آرى، اكنون خوب گوش كن كه چه مىگویم ))
.
[COLOR=#1d1b10][COLOR=#4f6128].... ..... ..... ..... . ..... .. ..... .. ..[COLOR=#494429].... . . .. .. ..... و ( ايشان ) حرفهایى زد ... [COLOR=#494429]كه محمد را به دنیاى دیگرى برد ...
.
ادامه دارد ... .
.
سرش را میان دستهایش فرو برد و رو به قبله، زار زد ...
[COLOR=#eeece1].
نفهمید تا كى زار زد و نام او را به زبان آورد.
.
ماه و ستارهها رفته بودند ...
و حالا خورشید كم كم
داشت از افق
سر بیرون مىآورد ...
.
.
محمد بن عیسى صداى قدمهاى آرامى را روى شن شنید ...
[COLOR=#eeece1]. سرش را بلند كرد.
. صورتش خیس بود
. اشك و عرق و غبار به هم آمیخته بود.
ته گلویش از شنهایى كه در گلو داشت، مىسوخت.
[COLOR=#eeece1].
. جوانى جلو مىآمد كه چهرهاى گندمگون داشت
.
. و لبخندى شیرین كه پهناى لبانش را پر كرده بود.
.
. خورشید از پشت سر به او مىتابید و او غرق در نور جلو مىآمد.
.
.
محمد بن عیسى آب دهانش را قورت داد:
[COLOR=#eeece1].
یعنى او همان كسى است كه ما به دنبالش هستیم؟
.
[COLOR=#244061]صداى مرد همراه نسیم صبحگاهى به محمد بن عیسى وزید:
[COLOR=#eeece1].
. [COLOR=#494429]اى محمد بن !
. چه شده است كه تو را به این حالت مىبینم ؟!
.
[COLOR=#244061]محمد بن عیسى چند بار پلك زد ،
. و پرده اشك را از روى چشمانش پس راند،
. حضور مرد به او دلگرمى بخشیده بود.
.
اى مرد ! مرا به حال خودم واگذار كن،
[COLOR=#eeece1]. من آمدهام دست به دامن كسى شوم كه جهان سالهاست انتظار او را مىكشد.
. راز دل خویش را فقط براى او مىگویم.
.
مرد غریبه كنار محمد بن عیسى نشست.
[COLOR=#eeece1]. من همان كسى هستم كه تو او را مىجویى ...
تمام تن محمد لرزید.
[COLOR=#eeece1].
[COLOR=#eeece1]. سرش گیج رفت.
[COLOR=#eeece1].
[COLOR=#eeece1]. چند لحظه طول كشید...
[COLOR=#eeece1].
[COLOR=#eeece1]. تا به حال عادى برگردد.
.
اگر تو كسى هستى كه او را مىجویم،
..
[COLOR=#eeece1]. دیگر نیازى نیست كه من گرفتاریم را شرح دهم !...!
.
.
مرد [COLOR=#1d1b10]غریبه دستان محمد را در دست گرفت و گفت: (( آرى، اكنون خوب گوش كن كه چه مىگویم ))
.
[COLOR=#1d1b10][COLOR=#4f6128].... ..... ..... ..... . ..... .. ..... .. ..[COLOR=#494429].... . . .. .. ..... و ( ايشان ) حرفهایى زد ... [COLOR=#494429]كه محمد را به دنیاى دیگرى برد ...
.
ادامه دارد ... .
. .:: الإنسان هو شيعة علي بن أبي طالب عليه أفضل الصلاة و السلام إن عرفه حق معرفته ::. .
-
- پست: 275
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶, ۴:۰۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 3603 بار
- سپاسهای دریافتی: 1144 بار
Re: انار شگفت ...
روز موعود فرا ميرسد ...
.
خانه وزیر بوى خودش را مىداد.
[COLOR=#eeece1]. بوى دهانش را
. و بوى نفسش را ...
.
امیر به در و دیوار آجرى خوشرنگ خانه
[COLOR=#eeece1].
[COLOR=#eeece1]. و به درهاى چوبى با شیشههاى كوچك و بزرگ رنگارنگ نگاه كرد.
.
انگار از پشت هر درخت و از پس هر در و دیوارى
.
[COLOR=#eeece1]. یك جفت چشم ریز میشى رنگ به او خیره شده بود، دلش آشوب شد.
.
.
محمد بن عیسى دور تا دور حیاط را با چشم گشت.
[COLOR=#eeece1].
به در كوچك و چوبى كه از آن سوى درختها، خودنمایى مىكرد، اشاره كرد و گفت:
. « باید وارد آن اتاق شویم »
.
وزیر كه دستپاچه به نظر مىرسید و لبهایش سفید شده بود، جلو دوید و گفت:
[COLOR=#eeece1].
نه دیگر، ببینید من اجازه دادم كه وارد خانهام شوید، ولى دیگر اجازه نمىدهم وارد آن اتاق شوید.
.
آنجا اتاق كوچكى است كه گاهى بچههایم براى بازى به آنجا مىروند،
.
آنجا چیزى كه به درد شما بخورد، پیدا نمى
.
امیر با خشم نگاهش كرد.
[COLOR=#eeece1]. چشمانش قى كرده بود،
اما خبرى از گستاخى و بىپروایى همیشگى در آنها نبود.
عوضش ترس و التماس بود كه در آنها موج مىزد.
.
«محمد بن عیسى» گفت:
« تمام دلایلم را فقط در آن اتاق كوچك ذكر مىكنم »
.
امیر گفت:
باشد برویم ...
.
امیر و محمد بن عیسى بدون توجه به وزیر كه با نگرانى دستهایش را به هم مىمالید،
[COLOR=#eeece1].
از كنار درختهاى تنومند وسط حیاط گذشتند و به كنار در چوبى رسیدند.
.
محمد بن عیسى در را هل داد. در باز شد و هر سه نفر در حالى كه گردنشان را خم كرده بودند، وارد شدند.
..
اتاق تاریكى بود كه بوى نم مىداد
و غیر از صندوق بزرگى كه گوشه آن بود
و فرشى كه كف اتاق پهن شده بود، چیز دیگرى به چشم نمىخورد.
.
محمد بن عیسى با شوق به طرف صندوق رفت.
[COLOR=#eeece1].
در كلفت و فلزى آن را به زحمتباز كرد
.
و لا به لاى لباسهایى را كه درون آن روى هم تلنبار شده بود، جستجو كرد.
.
وزیر با شتاب بالاى سرش رفت و فریاد زد:
[COLOR=#eeece1].
لا به لاى لباسهاى كهنه ما دنبال چه مىگردى ؟
.
.
محمد بدون توجه به او، كیسه كوچك و سفیدى را كه پیدا كرده بود، بیرون آورد
[COLOR=#eeece1]..
با شادمانى به سوى امیر رفت، ...
.
.
ادامه دارد ... .
.
خانه وزیر بوى خودش را مىداد.
[COLOR=#eeece1]. بوى دهانش را
. و بوى نفسش را ...
.
امیر به در و دیوار آجرى خوشرنگ خانه
[COLOR=#eeece1].
[COLOR=#eeece1]. و به درهاى چوبى با شیشههاى كوچك و بزرگ رنگارنگ نگاه كرد.
.
انگار از پشت هر درخت و از پس هر در و دیوارى
.
[COLOR=#eeece1]. یك جفت چشم ریز میشى رنگ به او خیره شده بود، دلش آشوب شد.
.
.
محمد بن عیسى دور تا دور حیاط را با چشم گشت.
[COLOR=#eeece1].
به در كوچك و چوبى كه از آن سوى درختها، خودنمایى مىكرد، اشاره كرد و گفت:
. « باید وارد آن اتاق شویم »
.
وزیر كه دستپاچه به نظر مىرسید و لبهایش سفید شده بود، جلو دوید و گفت:
[COLOR=#eeece1].
نه دیگر، ببینید من اجازه دادم كه وارد خانهام شوید، ولى دیگر اجازه نمىدهم وارد آن اتاق شوید.
.
آنجا اتاق كوچكى است كه گاهى بچههایم براى بازى به آنجا مىروند،
.
آنجا چیزى كه به درد شما بخورد، پیدا نمى
.
امیر با خشم نگاهش كرد.
[COLOR=#eeece1]. چشمانش قى كرده بود،
اما خبرى از گستاخى و بىپروایى همیشگى در آنها نبود.
عوضش ترس و التماس بود كه در آنها موج مىزد.
.
«محمد بن عیسى» گفت:
« تمام دلایلم را فقط در آن اتاق كوچك ذكر مىكنم »
.
امیر گفت:
باشد برویم ...
.
امیر و محمد بن عیسى بدون توجه به وزیر كه با نگرانى دستهایش را به هم مىمالید،
[COLOR=#eeece1].
از كنار درختهاى تنومند وسط حیاط گذشتند و به كنار در چوبى رسیدند.
.
محمد بن عیسى در را هل داد. در باز شد و هر سه نفر در حالى كه گردنشان را خم كرده بودند، وارد شدند.
..
اتاق تاریكى بود كه بوى نم مىداد
و غیر از صندوق بزرگى كه گوشه آن بود
و فرشى كه كف اتاق پهن شده بود، چیز دیگرى به چشم نمىخورد.
.
محمد بن عیسى با شوق به طرف صندوق رفت.
[COLOR=#eeece1].
در كلفت و فلزى آن را به زحمتباز كرد
.
و لا به لاى لباسهایى را كه درون آن روى هم تلنبار شده بود، جستجو كرد.
.
وزیر با شتاب بالاى سرش رفت و فریاد زد:
[COLOR=#eeece1].
لا به لاى لباسهاى كهنه ما دنبال چه مىگردى ؟
.
.
محمد بدون توجه به او، كیسه كوچك و سفیدى را كه پیدا كرده بود، بیرون آورد
[COLOR=#eeece1]..
با شادمانى به سوى امیر رفت، ...
.
.
ادامه دارد ... .
. .:: الإنسان هو شيعة علي بن أبي طالب عليه أفضل الصلاة و السلام إن عرفه حق معرفته ::. .
-
- پست: 966
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۸۷, ۷:۱۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 973 بار
- سپاسهای دریافتی: 1783 بار
- تماس:
Re: انار شگفت ...
110 جان آخر ما رو سکته میدی
بگو دیگه
بگو دیگه
روزگاریست که شیطان میگوید: انسان پیدا کنید ، سجده خواهم [HIGHLIGHT=#FFFF00][HIGHLIGHT=#DBE5F1] +ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ [HIGHLIGHT=#FFFF00][HIGHLIGHT=#DBE5F1] +ـ+ـ+ [External Link Removed for Guests] [External Link Removed for Guests][External Link Removed for Guests][External Link Removed for Guests][External Link Removed for Guests]
-
- پست: 275
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶, ۴:۰۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 3603 بار
- سپاسهای دریافتی: 1144 بار
Re: انار شگفت ...
وزیر فریاد كشید ...
و شروع كرد به فحش دادن ...
محمد بن عیسى میان فریادهاى او فریاد كشید:
جناب امیر ! شما مىتوانید خودتان داخل كیسه را نگاه كنید.
امیر بند كیسه را كشید.
دستش را داخل كیسه كرد
و قالبى گلى را درآورد.
قالبى كه به شكل بود.
[COLOR=#494429]محمد بن عیسى ادامه داد:
در هر نصف از این قالب همان كلماتى نوشته شده است
كه روى انار نقش بسته...
این قالب را روى كه در حال رشد بوده، قرار داده و محكم بستهاند.
همانطور كه انار رشد مىكرده، نوشتهها هم روى پوست انار اثر مىگذاشته و اكنون به صورتى كه مىبینید، درآمده است.
و همه این كارها به دست وزیر دغلكار شما انجام شده...
امیر نگاهش را از قالب گرفت
و خشمناك و زیرچشمى به وزیر كه حالا ساكتشده
و كنار دیوار سر به زیر ایستاده بود، نگاه كرد.
محمد را به سوى امیر گرفت و گفت:
ما معجزه دیگرى هم داریم.
داخل این چیزى غیر از دود و خاكستر نیست. شما مىتوانید خودتان آن را بشكنید .
امیر را گرفت و سرپنجههاى خود را به آن فشرد.
با صداى خشكى شكست و ذرات سیاه و خاكسترى داخل آن به هواء;ء پاشید.
اكنون سكوت فضاى اتاق كوچك را پر كرده بود. امیر ذرات را كه به لباسش پاشیده بود، با دست پاك كرد.
و رو به محمد بن عیسى پرسید:
چه كسى راز این را براى تو فاش كرد؟
چشمان محمد درخشید.
با مایهاى از خوشى در كلام گفت:
« حجتخداى ما، امام زمان ما، سرور و مولاى ما »
امام شما كیست [COLOR=#205867]؟
ما دوازده امام داریم.
على عليه السلام امام اول ماست
و فرزندان او امامان بعدى ما هستند.
آخرین حجتخدا كسى است كه راز این انار را براى ما فاش كرد
و او همنام پیامبر بزرگ ما و هم اوست كه جهان را پر از عدل و داد مىكند.
[COLOR=#7030a0]امیر با علاقه به محمد بن عیسى نگاه كرد.
احساس تازهاى درونش را پر كرده بود.
احساس راحتى مىكرد.
[COLOR=#3f3151]دوست داشت هر چه زودتر آنچه را كه درونش بود، بیرون بریزد ...
من گواهى مىدهم كه خدایى جز خداى یكتا نیست.
محمد رسول اوست و خلیفه و جانشین بعد او على عليه السلام است ...
اشكها روى صورتش دویدند.
دستهاى محمد را در دست گرفت و چشم در چشم او ادامه داد ...
بعد از على نیز، فرزندان او امام و جانشین پیامبر هستند.
من به تمام آنها ایمان آورده و امام زمان را حجت پروردگار تا زمان ظهورش مىدانم.
محمد از سر شوق و شادمانى خندید.
دستهایش را گشود و امیر بحرین را در آغوش گرفت.
[COLOR=#76923c]خدا را شكر كه توطئه دشمنان، گمراهى را به راه باز آورد ...
« پايان »
الحمد لله الذي جعلنا من المتمسکين بولاية علي بن ابي طالب عليه السلام ...
در پايان تشکر ميکنم از تمامي کساني که اين شيوه در ارسال را تحمل کرده و همراهي نمودند.
و همچنين از کساني که از انتظار خسته و کلافه شده و هر از چند گاهي تا مرز سکته پيش رفتند پوزش ميطلبم.
البته به اعتقاد بنده اگر همه داستان را يکجا عرضه ميداشتم شايد از بعضي جهات بهتر بود اما از جذابيت کنوني کمي کاسته ميشد.
رسول مکرم اسلام حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله ميفرمايند:
« أَفْضَلُ جِهَادِ أُمَّتِي انْتِظَارُ الْفَرَجِ »
(( برترين جهاد امت من انتظار فرج است )) . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار جلد 74 صفحه 143
و شروع كرد به فحش دادن ...
محمد بن عیسى میان فریادهاى او فریاد كشید:
جناب امیر ! شما مىتوانید خودتان داخل كیسه را نگاه كنید.
امیر بند كیسه را كشید.
دستش را داخل كیسه كرد
و قالبى گلى را درآورد.
قالبى كه به شكل بود.
[COLOR=#494429]محمد بن عیسى ادامه داد:
در هر نصف از این قالب همان كلماتى نوشته شده است
كه روى انار نقش بسته...
این قالب را روى كه در حال رشد بوده، قرار داده و محكم بستهاند.
همانطور كه انار رشد مىكرده، نوشتهها هم روى پوست انار اثر مىگذاشته و اكنون به صورتى كه مىبینید، درآمده است.
و همه این كارها به دست وزیر دغلكار شما انجام شده...
امیر نگاهش را از قالب گرفت
و خشمناك و زیرچشمى به وزیر كه حالا ساكتشده
و كنار دیوار سر به زیر ایستاده بود، نگاه كرد.
محمد را به سوى امیر گرفت و گفت:
ما معجزه دیگرى هم داریم.
داخل این چیزى غیر از دود و خاكستر نیست. شما مىتوانید خودتان آن را بشكنید .
امیر را گرفت و سرپنجههاى خود را به آن فشرد.
با صداى خشكى شكست و ذرات سیاه و خاكسترى داخل آن به هواء;ء پاشید.
اكنون سكوت فضاى اتاق كوچك را پر كرده بود. امیر ذرات را كه به لباسش پاشیده بود، با دست پاك كرد.
و رو به محمد بن عیسى پرسید:
چه كسى راز این را براى تو فاش كرد؟
چشمان محمد درخشید.
با مایهاى از خوشى در كلام گفت:
« حجتخداى ما، امام زمان ما، سرور و مولاى ما »
امام شما كیست [COLOR=#205867]؟
ما دوازده امام داریم.
على عليه السلام امام اول ماست
و فرزندان او امامان بعدى ما هستند.
آخرین حجتخدا كسى است كه راز این انار را براى ما فاش كرد
و او همنام پیامبر بزرگ ما و هم اوست كه جهان را پر از عدل و داد مىكند.
[COLOR=#7030a0]امیر با علاقه به محمد بن عیسى نگاه كرد.
احساس تازهاى درونش را پر كرده بود.
احساس راحتى مىكرد.
[COLOR=#3f3151]دوست داشت هر چه زودتر آنچه را كه درونش بود، بیرون بریزد ...
من گواهى مىدهم كه خدایى جز خداى یكتا نیست.
محمد رسول اوست و خلیفه و جانشین بعد او على عليه السلام است ...
اشكها روى صورتش دویدند.
دستهاى محمد را در دست گرفت و چشم در چشم او ادامه داد ...
بعد از على نیز، فرزندان او امام و جانشین پیامبر هستند.
من به تمام آنها ایمان آورده و امام زمان را حجت پروردگار تا زمان ظهورش مىدانم.
محمد از سر شوق و شادمانى خندید.
دستهایش را گشود و امیر بحرین را در آغوش گرفت.
[COLOR=#76923c]خدا را شكر كه توطئه دشمنان، گمراهى را به راه باز آورد ...
« پايان »
الحمد لله الذي جعلنا من المتمسکين بولاية علي بن ابي طالب عليه السلام ...
در پايان تشکر ميکنم از تمامي کساني که اين شيوه در ارسال را تحمل کرده و همراهي نمودند.
و همچنين از کساني که از انتظار خسته و کلافه شده و هر از چند گاهي تا مرز سکته پيش رفتند پوزش ميطلبم.
البته به اعتقاد بنده اگر همه داستان را يکجا عرضه ميداشتم شايد از بعضي جهات بهتر بود اما از جذابيت کنوني کمي کاسته ميشد.
رسول مکرم اسلام حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله ميفرمايند:
« أَفْضَلُ جِهَادِ أُمَّتِي انْتِظَارُ الْفَرَجِ »
(( برترين جهاد امت من انتظار فرج است )) . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار جلد 74 صفحه 143
. .:: الإنسان هو شيعة علي بن أبي طالب عليه أفضل الصلاة و السلام إن عرفه حق معرفته ::. .
-
- پست: 15
- تاریخ عضویت: شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷, ۹:۱۹ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 220 بار
- سپاسهای دریافتی: 56 بار
Re: انار شگفت ...
باسلام خدمت 110 عزيز.
واقعا عالي بود(هم مطلب وهم شيوه ارسالتون_وهم سركارگذاشتن ما )
(البته هدف دانستن راز اين انار بود نه خداي نكرده خرده گرفتن به شما)
بسيار بهره مندشديم .ازصبرتون در ارايه مطلب هم ممنون.
پيروز وسلامت باشيد.
واقعا عالي بود(هم مطلب وهم شيوه ارسالتون_وهم سركارگذاشتن ما )
(البته هدف دانستن راز اين انار بود نه خداي نكرده خرده گرفتن به شما)
بسيار بهره مندشديم .ازصبرتون در ارايه مطلب هم ممنون.
پيروز وسلامت باشيد.
-
- پست: 802
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶, ۴:۱۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1712 بار
- سپاسهای دریافتی: 2245 بار
- تماس:
Re: انار شگفت ...
با سلام؛
راستش من اولين بار هست كه وارد اين تاپيك شدم و همه داستان و صحبت هاي دوستان رو با آرامش كامل از ابتدا تا انتها يهويي خوندم و اون حس انتظار و سكته و .... رو درك نكردم .
ولي هم شيوه جالب بود هم داستان آموزنده و هم ويرايش پركار، خداحفظتون كنه . خسته نباشيد .
البته يه نكته اخلاقي هم داشت:
اينكه واقعا همين قدر كه براي پايان يافتن يه داستان اينقدرررر انتظار كشيديم براي ظهور هم انتظار مي كشيم ؟!
يا علي.
راستش من اولين بار هست كه وارد اين تاپيك شدم و همه داستان و صحبت هاي دوستان رو با آرامش كامل از ابتدا تا انتها يهويي خوندم و اون حس انتظار و سكته و .... رو درك نكردم .
ولي هم شيوه جالب بود هم داستان آموزنده و هم ويرايش پركار، خداحفظتون كنه . خسته نباشيد .
البته يه نكته اخلاقي هم داشت:
اينكه واقعا همين قدر كه براي پايان يافتن يه داستان اينقدرررر انتظار كشيديم براي ظهور هم انتظار مي كشيم ؟!
يا علي.
-
- پست: 15
- تاریخ عضویت: شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷, ۹:۱۹ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 220 بار
- سپاسهای دریافتی: 56 بار
Re: انار شگفت ...
بسم رب المهدي
چه انتظار عجيبي
تو بين منتظران هم
عزيز من چه غريبي
عجيب تر كه چه آسان
نبودنت شده عادت
چه بي خيال نشستيم
نه كوششي نه وفايي
فقط نشسته ايم و بگفتيم
خدا كند كه بيايي ...
چه انتظار عجيبي
تو بين منتظران هم
عزيز من چه غريبي
عجيب تر كه چه آسان
نبودنت شده عادت
چه بي خيال نشستيم
نه كوششي نه وفايي
فقط نشسته ايم و بگفتيم
خدا كند كه بيايي ...