چشمه هاى حيات

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

چشمه هاى حيات

پست توسط مائده آسمانی »

 بسم الله الرحمن الرحیم 

 چشمه هاى حيات 


در آسمان ، علامات خطر پديدار شده است .

انبوه ابزار و مقدمات جنگى ويرانگر مانند قطعات ابرى كه هزاران صاعقه در دل خود نهفته دارد، هويدا مى گردد.


[COLOR=#7030a0]مردى از اردوگاه بيرون مى آيد...


چشمانش مانند ستارگان مى درخشد. و مردى در پى او خارج مى شود...

نگران است كه مبادا به وى صدمه اى ناگهانى بزنند.  




- تو كيستى ؟

- نافع بن هلال جملى .

- چه شد كه در اين دل شب از خيمه ات بيرون آمدى ؟

- اى پسر پيامبر! از بيرون آمدن تو نگران شدم . تاريكى در دل خود، شمشيرها و خنجرهاى زهرآلودى را پنهان كرده است .

- من بيرون آمدم تا تپه ها و بلنديها را بررسى كنم كه مبادا كمينگاه سواران دشمن در روز حادثه باشد.

حسين صميمانه دست او را مى فشرد:

- اين سرزمينى است كه از پيش به من وعده آن را داده اند. و سپس ‍ نگاهى از سر مهر به يار خود مى افكند و مى گويد:

- نمى خواهى از ميان اين دو كوه راه خود را گرفته و جان خود را نجات دهى ؟



نافع ، مانند تشنه اى در كوير كه به آب رسيده باشد خود را بر روى چشمه جاودانگى و حيات ابدى مى اندازد:

- مادرم به عزايم بنشيند اى سرور من !...

سوگند به خدايى كه به واسطه تو بر من منت نهاد! هيچ گاه از تو جدا نمى شوم .

مگر نافع در آن شب چه ديده بود؟!



چه چيزى براى او كشف شده بود كه از دنيا رسته بود؟...
چرا با حسين سفر مى كرد؟...



شايد در چشمان حسين ، بهشتى ديده بود از انگورها و نخل ها كه نهرهاى آب از زير درختانش جارى است ...

و حسين به خيمه ها برمى گردد در حالى كه تصميم و عزم در چشمانش موج مى زند...

لشكريانى كه از فرات مراقبت مى كنند راه را بر افق مى بندند...

چون سيل ويرانگر...

سگهاى حريص و گرگهاى درنده ...

قبايل وحشى كه انديشه شبيخون و غارت ، آنان را سرمست ساخته است ...

كاروان در مقابل طوفانى آتش خيز چه مى تواند بكند؟

هفتاد خوشه سبز در محاصره دسته هاى انبوه ملخ قرار گرفته است .

حسين به هزاران شمشيرى كه براى پرپر ساختن او آمده اند مى نگرد و با تاءسف و اندوه مى گويد:

الناس عبيد الدنيا و الدين لعق على السنتهم يحوطونه ما درت معايشهم .


به پشت سر نگاه مى كند؛ جز گروهى اندك از مؤ منان را نمى يابد؛ هفتاد نفر يا بيشتر و به همان تعداد زنان و كودكان ...



و دو راه وجود دارد و ديگر هيچ ... شمشير يا ذلت .

- هيهات منا الذلة ... الموت اولى من ركوب العار.


- بزودى دختران محمد اسير خواهند شد.

- ((والعار اولى من دخول النار)).


گرگهاى گرسنه زوزه مى كشند...

براى دريدن آماده مى گردند و قبايل ، خواب شبيخون و شب هاى جنون غارت را مى بينند.

كركسها از راه دور بوى جنگى را استشمام مى كنند كه به زودى اتفاق خواهد افتاد و در آسمان به پرواز درآمده اند...

در انتظار به چنگ آوردن صيد خود به سر مى برند...

لاشخورها چون گورستانى وحشتناك دهان باز كرده اند...

قبايل براى شبيخون به مشورت نشسته اند... و به تفاهم مى رسند.

((ابرص )) فرماندهى ستون چپ لشكر را بر عهده مى گيرد و ((ابن حجاج )) به تنهايى عهده دار ستون راست لشكر مى گردد در

حالى كه بين اين دو ((مردى هفتاد ساله )) خواب رى و گرگان را مى بيند.

- سرورم ! براى مقابله با اين ها چه انديشيده اى ؟

- شمشير محمد.

- و ديگر چه ؟

- و مردانى كه : (...صدقوا ما عاهدوا الله عليه ...).


- و ديگر چه ؟

- نسلهاى آينده .

و حسين را ديدند كه اسب خود را به جولان درآورده است ... نقشه جنگ را طراحى مى كند.


- خيمه ها را به هم نزديكتر سازيد.

خيمه ها دست در گردن يكديگر مى كنند... مانند بنيانى مرصوص به هم مى پيوندند.


و حسين و يارانش خندقهايى را پشت خيام حرم حفر مى كنند و آنها را از هيزم پر مى سازند.


- كه مبادا سواره هاى دشمن بتوانند صدمه اى به خيمه ها برسانند...


- و جنگ فقط در جبهه اى واحد باشد.


كودكان با اندوه به سمت فرات مى نگرند. لبهايى خشك ، آرزوى شبنم دارند...

و دخترانى كه نفس در گلويشان حبس شده ،

با اضطراب به صداى طبلهاى قبايلى كه خواب شبيخون و غارت مى بينند گوش فرا مى دهند؛

و كركسهاى ديوانه به پرواز درآمده اند...

در انتظار لحظه هاى فرود بر شكار خويش هستند و آن لحظات غروبى سرخ فام است كه فرات در پشت نخلهاى برافروخته به

رنگ سرخ درآمده است .


شب فرود آمده و سرخى افق به خاكستر مبدل گشته است ...

و تاريكى همچون كلاغى در يك غروب پاييزى بر فراز ريگها بال گسترانده است .

اندوه ، خيام حرم را در مى نوردد...

سايه سنگين خود را گسترده ...

و صداى ناله از هر سو بلند است ...

و آرزوهاى سبز در انتظار باران و شكوفه و زندگى هستند.


حسين به خيمه خواهرش زينب وارد مى شود...

زنى كه پيش از اين ، ناظر شهادت پدر و برادرش بوده است ...

اكنون آمده تا از آخرين فرد از اصحاب كسا دفاع نمايد. مى خواهد در همه حوادث با او شريك باشد...

مرگ و جاودانگى را با او تقسيم نمايد.

نسيمى آرام مى وزد و پرده خيمه را به حركت درمى آورد...

گويا مى خواهد قبل از شروع طوفان ، دست نوازش بر سر آن بكشد.

- زينب مى پرسد: آيا از انديشه ها و انگيزه يارانت آگاه هستى ؟

من مى ترسم كه تو را در وقت مصيبت رها كنند.

- به خدا سوگند! آنان را آزموده ام . ايشان را شيرانى شجاع يافتم ...

آنان با مرگ در ركاب من چنان انس دارند كه كودك به آغوش ‍ مادر.

نافع ، گفتار اندوهگينانه زينب را مى شنود...

گفته هاى عقيله بنى هاشم ...

نافع ، به سوى مردى شصت ساله مى دود.

- اى حبيب ! بشتاب ... نزد زينب برو... او از مكر و حيله مى ترسد... و بانوان گرد او جمع شده مى گريند.

برقى نافذ در چشمان شيرگونه حبيب اسدى مى درخشد... در يك لحظه شعله هاى خشم نهفته منفجر مى گردد.

حبيب فرياد مى زند:

- اى اصحاب حميت و شيران روز مصيبت !

از ميان خيمه ها مردان مسلحى بيرون مى آيند كه برق تصميم و عزمى در چشم آنان شعله ور است كه تاريخ را روشن مى سازد و

بزودى با بازوان ستبر خويش بر سرنوشت پيروز مى گردند.

مردان در برابر خيمه اى كه اضطراب آن را به حركت درآورده است مى ايستند.

حبيب فرياد مى زند:

- اى دختران رسول خدا! اين شمشيرهاى جوانان جوانمرد شماست ؛

تصميم دارند كه شمشيرهاى خود را در غلاف نكنند، مگر پس ‍ از آنكه بر گردن بدخواهان شما فرود آورده باشند؛

و اين نيزه هاى غلامان شماست ؛ سوگند ياد كرده اند كه آنها را جز در سينه دشمنان شما فرو نبرند...

و از درون خيمه غم ، فرياد استغاثه بلند مى گردد...

استغاثه اى كه تاكنون تاريخ و انسانيت در انتظار پاسخ آن است .

صداى بانويى كه حق خود را در صلح و آرامش مى طلبد.

- اى مردان پاك سرشت ! از دختران رسول خدا حمايت كنيد.

اگر ابرها در آن صحرا حضور داشتند، بارانى داغ چون اشكهاى كودكان مى باريدند.

و مردان مى گريند... چشمان خشمگينى مى گريند كه به كشتار هولناكى كه ساعاتى بعد تحقق خواهد يافت ، خيره شده اند.

و در سحرگاه آن شب حسين در عالم رؤ يا مى بيند كه سگهايى به وى حمله ور شده اند...

جسد او را مى درند و سرسخت ترين آنان خاكسترى رنگ است ...
تصویر
ارسال پست

بازگشت به “داستان”