بامداد شهادت

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

بامداد شهادت

پست توسط مائده آسمانی »

 بسم الله الرحمن الرحیم 


 بامداد شهادت 


سپيده دم به خاكسترى مى ماند كه باد، آن را در چشم پاشيده باشد و فرات همچون مارى خروشان در حركت است و قبايلى كه

شب را در رؤ ياى غارت سپرى كرده اند، بيدار مى شوند. از دور با چشمانى چون پلنگ به سمت اردوگاه حسينى مى نگرند.


[COLOR=#7030a0]صداهاى فراوانى در هم مى آميزد.

 
[COLOR=#7030a0]هف هف شتران ... و شيهه اسبان ... و صداى شمشيرها و نيزه هاى آماده جنگ و گريه ها...
 


[COLOR=#7030a0]و حر كه راه را بر كاروان بسته و آن را به سرزمين مرگ كشانده بود، اكنون سراسيمه ايستاده و به گردانهاى انبوه مى نگرد...


به آنانى كه آمده اند تا نواده رسول خدا را بكشند.

هرگز به ذهن او خطور نكرده بود كه كوفه به قصد كشتن ((منجى )) تا اين حد سقوط كرده باشد.

اسب خويش را به سمت خط مقدم مى راند و به افقى مى نگرد كه حسين در آن جا ايستاده است .

از دور او را مى بيند كه لشكر خود را آرايش ‍ مى دهد. تعداد آنان هفتاد يا هشتاد نفر بيشتر نيست آيا واقعا حسين مى خواهد بجنگد؟

آيا در معركه اى زيانبار وارد خواهد شد؟

حر صداى حسين را مى شنود كه به لشكريان اندك خويش چنين مى گويد:
ان الله تعالى قد اذن فى قتلكم و قتلى فى هذا اليوم فعليكم بالصبر و القتال ...


مى بيند كه سپاه امام عليه السلام به سه گروه تقسيم مى شوند؛

جناح راست به فرماندهى ((زهير بن قين ))؛

و جناح چپ به فرماندهى ((حبيب بن مظاهر)).

ولى حسين ، خود در قلب سپاه ايستاده و پرچم را به   ((ابوالفضل )) مى دهد.  

پرچم برفراز سر عباس چون بيرقى برافراشته بر فراز يك لشكر به نظر مى آيد.
قبايل به سمت خيام حرم حمله ور مى شوند... و اسبها تاخت و تاز مى نمايند...

غبارى به هوا برخاسته و قلبهاى كوچك در درون خيمه ها به شدت به تپش درآمده است ...
آه ! چه روز وحشتناكى است .
حسين فرمان مى دهد كه در خندقها آتش بيفروزند... شعله هاى آتش ‍ بلند مى شود...

سوارگان دشمن عقب نشينى مى كنند... از خط آتش ‍ هراسان مى گريزند.
ابرص از هزيمت سوارگانش خشمگين مى شود و با لحن نفاق آميزى فرياد مى زند:

((اى حسين ! قبل از روز قيامت به آتش شتافتى ؟!)).

حسين كه گوينده را مى شناسد براى اطمينان بيشتر مى گويد:
- اين كيست ؟ گويا ((شمر بن ذى الجوشن )) است .

- آرى ... اين شمر است .

صداى حسين بلند مى شود:

- اى پسر زن بزچران ! تو سزاوارتر به آتش هستى .

((مسلم بن عوسجه )) تيرى را در كمان مى نهد...

تا اين كه ابرص - آن خود فروخته به شيطان - را مورد هدف قرار دهد ولى در آخرين لحظه حسين وساطت مى كند و مى گويد:

- من نمى خواهم آغازگر جنگ باشم .

حسين به خاطر مى آورد كه چگونه در عالم رؤ يا سگى خاكسترى رنگ به جسدش با وحشى گرى چنگ افكنده بود.

دستش را به آسمان بلند مى كند... به سمت جهان بى نهايت ... در حالى كه از رخدادهاى توانفرساى زمين شكايت مى كند.

كلمات او چون نهر آبى خنك جارى است ... نهرى كه از بهشت عدن مى آيد:

اللهم انت ثقتى فى كل كرب و رجائى فى كل شدة و انت لى فى كل امر نزل بى ثقة و عدة ،



كم من هم يضعف فيه الفؤ اد و تقل فيه الحيلة و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو انزلته بى و



شكوته اليك رغبة منى اليك عمن سواك ، فكشفته و فرجته فانت ولى كل نعمة و منتهى كل رغبة .


قبايل بر درندگى خود مى افزايند...

و شمشيرها از دور برق مى زنند...

كينه و رذالت مى بارد...

و حر اندك اندك پيش مى آيد.

به حسين مى نگرد كه بر ناقه خود سوار شده است ...

مى خواهد براى قبايلى كه او را محاصره كرده اند، سخن بگويد.

حر كاملا به سخنان اين مرد كه از دورترين نقاط جزيرة العرب آمده و همراه خويش كلمات محمد و عزم على را آورده است ،

گوش فرا مى دهد. حسين بر ناقه قرار مى گيرد و مانند يك پيامبر ابتدا قوم خود را موعظه مى كند.
ايها الناس ! اسمعوا قولى و لا تعجلوا حتى اعظكم بما هو حق لكم على و حتى اعتذر اليكم من مقدمى عليكم .

فان قبلتم عذرى و صدقتم قولى و اعطيتمونى النصف من انفسكم كنتم بذلك اسعد و لم يكن لكم على سبيل


و ان لم تقبلوا منى العذر و لم تعطوا النصف من انفسكم فاجمعوا امركم و شركائكم ثم لا يكن امركم عليكم غمة

ثم اقضوا الى و لا تنظرون ، ان وليى الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين .


كلمات او با شيون و اشكى كه از درون خيمه ها مى جوشد، آميخته مى شود. حسين از ادامه سخن باز مى ايستد و...

  ((ابوالفضل )) و فرزندش ((على اكبر)) را فرمان مى دهد: 

- بانوان را ساكت كنيد. به جان خودم كه گريه هاى زيادى در پيش ‍ دارند... دوباره سكوتى سهمگين بر همه جا حاكم مى شود...

سكوتى عجيب كه همه چيز را در بر مى گيرد و فقط نسيمى لطيف است كه كلمات حسين را منتقل مى سازد:

  الناس ! ان الله تعالى خلق الدنيا فجعلها دار فناء و زوال متصرفة باهلها حالا بعد حال . فالمغرور من غرته والشقى من فتنته  


     هذه الدنيا فانها تقطع رجاء من ركن اليها و تخيب طمع من طمع فيها. و اراكم قد اجتمعتم على امر قد اسخطتم الله  


  عليكم    اعرض ‍ بوجهه الكريم عنكم . و احل بكم نقمته فنعم الرب ربنا و بئس العبيد انتم . اقررتم بالطاعة و آمنتم بالرسول  


 . ثم انكم    الى ذريته و عترته تريدون قتلهم . لقد استحوذ عليكم الشيطان فانساكم ذكر الله العظيم فتبا لكم و لما  


  .    لله و انا اليه راجعون هولاء قوم كفروا بعد ايمانهم . فبعدا للقوم الظالمين . 


كلمات در گوشها نفوذ مى كند... در دلها غلغله ايجاد مى كند. حر احساس مى كند كه زلزله اى دنياى او را پر كرده است .

صداى ويران شدن كاخ باورهاى پيشين خود را مى شنود.

آيا من كابوس مى بينم ؟... من چه مى بينم ؟... چه مى شنوم ؟... خدايا چه كنم ؟!

ناقه سوار همچنان كلمات را به همراه نسيم ... بر بالهاى انديشه مى فرستد...
ايها الناس ! انسبونى من انا. ثم ارجعوا الى انفسكم و عاتبوها وانظروا هل يحل لكم قتلى ... الست ابن بنت نبيكم ؟


وابن وصيه وابن عمه ؟ و اول المؤ منين بالله والمصدق لرسوله ؟... اوليس حمزة سيد الشهداء عم ابى ؟


اوليس جعفر الطيار عمى اولم يبلغكم قول رسول الله لى و لاخى هذان سيدا شباب اهل الجنة ؟


فان صدقتمونى بما اقول و هو الحق و الله ما تعمدت الكذب منذ علمت ان الله يمقت عليه اهله و يضر به من اختلقه و ان


كذبتمونى فان فيكم من ان ساءلتموه عن ذلك اخبركم .


سلوا ((جابر بن عبدالله الانصارى )) و ((ابا سعيد الخدرى )) و ((سهل بن سعد الساعدى )) و ((زيد بن ارقم )) و ((انس بن


مالك )) يخبروكم انهم سمعوا هذه المقالة من رسول الله لى و لاخى . اما فى هذا حاجز لكم عن سفك دمى ؟

صداى شيطانى بلند مى شود كه مى خواهد كلمات پيامبران را ببلعد. ابرص فرياد مى زند:

- ما نمى دانيم كه تو چه مى گويى ؟!

- حبيب پير هفتاد ساله پاسخ مى دهد:

- گواهى مى دهم كه تو در اين سخن راست مى گويى . خداوند بر دل تو مهر زده است .

آتشفشان نهضت بار ديگر گدازه هاى خود را به خارج مى فرستد؛
فان كنتم فى شك من هذا القول ، افتشكون اءنى ابن بنت نبيكم ،

فوالله ما بين المشر ق والمغرب ابن بنت نبى غيرى فيكم و لا فى غيركم ، ويحكم !

اتطلبونى بقتيل منكم قتلته !

او مال لكم استهلكته او بقصاص ‍ جراحة !.


قبايل عاجزانه ايستاده اند. در نهاد بشر استعداد انحطاط وجود دارد... انحطاط تا سرحد مسخ ... استعدادى چونان مغناطيس .

كوفه بار سنگين گناه و فريب را بر دوش خود حمل مى كند... قلب كوفه با حسين است ، ولى شمشير كوفه قلب او را پاره مى كند.

حسين با صداى بلند مى گويد:

اى شبث بن ربعى !

اى حجار بن ابجر!

اى قيس بن اشعث !

اى زيد بن حارث !

آيا شما براى من نامه ننوشتيد كه به سوى شما بيايم ؟

نگفتيد كه ميوه ها رسيده و گلهاى بهارى دميده !

نگفتيد تو به سوى ارتشى مجهز روانه مى شوى ؟!

صداهايى از روى ترس بلند مى گردد... صداى موشهايى ترسان .

- ما ننوشتيم ... ما نگفتيم .
- سبحان الله . چرا، به خدا قسم ، شما گفتيد و نوشتيد...

اى مردم ! اگر از آمدن من ناراحت هستيد، رهايم كنيد تا به يك پناهگاهى برگردم .

فرياد قيس بن اشعث بلند مى شود در حاليكه چشمان او از نيرنگ برق مى زند:

- آيا تسليم فرمان پسر عمويت نمى شوى ؟

آنان آسيبى به تو نخواهند رساند. از طرف آنان به تو هيچ ناراحتى نخواهد رسيد.

- تو برادر برادرت هستى .

آيا مى خواهى بنى هاشم طالب خونهايى بيشتر از خون مسلم بن عقيل از تو باشند.

لا والله لا اعطيهم بيدى اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد،


عبادالله انى عذت بربى و ربكم ان ترجمون اعوذ بربى و ربكم من كل متكبر لا يؤ من بيوم الحساب .


 
تصویر
ارسال پست

بازگشت به “داستان”