حماسه حضور

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

حماسه حضور

پست توسط مائده آسمانی »

 بسم الله الرحمن الرحیم 

 حماسه حضور 




لاشخورهاى ديوانه در آسمان به پرواز درآمده اند و گردبادى از سمت بيابان مى وزد و درختان خرما مانند نيزه هايى هستند كه گويا در

ساحل فرات فرو رفته اند.


[COLOR=#7030a0]فضا پر از خطر است ؛

 
[COLOR=#7030a0]مانند تندرهايى كه انفجارگونه از ميان توده هاى ابر برمى خيزند.
 


[COLOR=#7030a0]تيرهايى ديوانه وار رها مى شوند كه در پيكانهاى خود مرگ را به ارمغان مى آورند.
 



حسين به اصحاب خود مى گويد:

- قوموا رحمكم الله الى الموت الذى لابد منه ، فان هذه السهام رسل القوم اليكم .


مردانى كه بر كوهى از آتشفشان خشم در انتظار نشسته اند، به پا مى خيزند.

چگونه مرگ آرزوى آنان گرديده است ؟...

چگونه قربانى شدن در نظر آنان به معناى جاودانگى است ؟...

چگونه بيابان سوزان براى آنان تبديل به بهشت هايى گرديد كه (...تجرى من تحتها الانهار...).


مردان در دل جنگلى انبوه از شمشيرها و نيزه ها پيشروى مى كنند...

با قدرتى بى نظير مى رزمند. گويا مى خواهند سرود سرنوشت تاريخ را بسرايند.


گرد و غبارى بر مى خيزد و شمشيرها مانند برقهايى شعله ور مى شوند.

و وقتى كه غبار ميدان جنگ فرو مى نشيند، پنجاه پيكر مجروح ديده مى شوند كه در برابر آفتاب داغ قرار گرفته اند...

و زخمها زمين را سيراب مى كنند...

و خونها درختان آزادى و حريت را بارور مى سازند.

درختى كه ريشه آن ثابت در اعماق زمين و شاخه هايش در اوج آسمان است .





حسين با اندوه مى گويد:

- اشتد غضب الله على اليهود اذ جعلوا له ولدا و اشتد غضبه على النصارى اذ جعلوه ثالث ثلثة .

و اشتد غضبه على المجوس اذ عبدوا الشمس و القمر دونه و اشتد غضبه على قوم اتفقت كلمتهم على قتل ابن بنت نبيهم

اما والله لا اجيبهم الى شى ء مما يريدون حتى اءلقى الله و انا مخضب بدمى .



((ابرص )) به يكى از خيمه ها هجوم مى برد در حالى كه در چشمان او آتش شهوت غارت شعله ور است و شيطانى در اعماق وجود

او عربده مى كشد:

- آتش بياوريد تا زن و فرزندان حسين را با آتش ‍ بسوزانيم ...

دلهاى كوچك با ترس و لرز از خيمه ها بيرون مى ريزند؛



مانند پرندگانى كه از كشتى هاى غرق شده در نقاط دوردست به پرواز درآمده اند.

حسين فرياد مى زند:

- ((اى پسر ذى الجوشن ! تو آتش مى خواهى تا اهل بيت مرا بسوزانى ؟ خداوند تو را با آتش بسوزاند)).


و ((شبث بن ربعى )) اين عمل ناپسند را كه همتاى او مى خواهد به آن دست يازد، محكوم مى كند.

- آيا زنان را تهديد مى كنى ؟!

گفتار و كردارى زشت تر از كار تو نديدم ؛

و هيچ مقام و جايگاهى زشت تر از مقام تو مشاهده نكردم ...

و او در حالى كه انگشت خود را به دهان مى گزد، آهسته مى گويد:

- ما با على بن ابيطالب جنگيديم و فرزندان ابوسفيان پس از وى پنج سال با فرزندش جنگيدند،
ما بر فرزندانش ستم كرديم در حالى كه بهترين خلق خدا در روى زمين هستند،

ما به خاطر خاندان معاويه و فرزند سميه تبهكار با او جنگيديم ...

گمراهى ...

وه !

چه گمراهى !!

خورشيد به وسط آسمان آمده است و قبايل به كاروان هجوم آورده اند...

((ابو ثمامه صائدى )) متوجه حسين شده و با خشوع مى گويد:

- جانم به فدايت ! من مى بينم كه اين قوم به تو نزديك مى شوند.

نه به خدا سوگند تا من كشته نشوم تو را نخواهند كشت !

و دوست دارم كه خدا را ملاقات كنم در حالى كه اين نماز آخر را كه اكنون وقت آن فرا رسيده است خوانده باشم .

حسين سرش را به سوى آسمان بلند مى كند و به خورشيد نگاهى مى افكند:

- نماز را به يادم آوردى ؟...

خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد.

آرى ؛ اكنون اول وقت نماز است ...

و در حالى كه قطرات عرق را كه بر پيشانى اش مى درخشند، پاك مى كند، مى گويد:

- ((از اينها بپرسيد كه آيا مهلت مى دهند كه نماز بخوانيم ؟))


((ابن نمير)) با چهره اى خشن ، فرياد مى زند: نماز تو قبول نيست !!

((حبيب بن مظاهر)) خشمگينانه فرياد مى زند:

- تو گمان مى كنى كه نماز خاندان پيامبر پذيرفته نيست ، ولى از درازگوشى چون تو پذيرفته است ؟!

شيطان در درون ابن نمير عربده مى كشد.

و با اسب به سمت حبيب مى تازد، و حبيب مثل كوه بى پروا مى ايستد و سيل دشمن به سوى او سرازير مى شود.

و شمشيرهاى قبايل او را در بر مى گيرند...

و خون سرخ او روى ريگهاى بيابان جارى مى شود.

خونهايى كه براى بيابان قصه وفا و ايثار و فداكارى مى سرايند.

حسين استرجاع فراوان مى نمايد:
- عندالله احتسب نفسى و حماة اصحابى .


قبايل مانند بادهاى زرد موج مى زنند و در وزش خود پيام مرگ را حمل مى كنند.

و حسين در قلب طوفان با يارانش آخرين نماز را به پا مى دارد...

آسمان درهاى خود را به روى كاروانى كه آمده باز نموده و فضا مملو از بالهاى فرشتگان است ...



و نسيمهاى معطر بوى خوش بهار را به همراه دارند...

بهار بهشت فردوس .

حسين متوجه اصحاب خود مى گردد در حالى كه اشاره به مقصد كاروان مى نمايد، چنين مى گويد:


يا كرام ! هذه الجنة قد فتحت ابوابها و اتصلت انهارها و اينعت ثمارها و هذا رسول الله و الشهداء الذين قتلوا فى سبيل الله

يتوقعون قدومكم و يتباشرون بكم فحاموا عن دين الله و دين نبيه و ذبّوا عن حرم الرسول ...




كاروانى كه چشمه هاى جاودانگى را يافته با اشتياق ، آخرين گامها را برمى دارد.

- جانهاى ما فداى جان تو باد! و خونهاى ما نگهبان خون تو باد!

به خدا سوگند هيچ امر ناگوارى به تو و خاندانت نخواهد رسيد تا وقتى كه خون در رگهاى ما جارى است !

آسمان درهاى خود را گشوده است و مردان عروج مى كنند.

((ابوثمامه )) با سينه اى مالامال از خون سرخ در معراج پيشقدم مى شود.

و چه زود به آسمان پرواز مى كند؛ در حالى كه بركه اى از خون سرخ را پشت سر خود به جا گذارده است .

و در پى او ((زهير)) پيش مى آيد؛ دستش را بر كتف حسين مى گذارد و چنين مى سرايد:


 
اقدم هديت هاديا مهديا --------------------فاليوم القى جدك النبيا  

 فاليوم القى جدك النبيا ---------------------فاليوم القى جدك النبيا  

 فاليوم القى جدك النبيا  



- من نيز بعد از تو آنان را ملاقات خواهم كرد.

و چقدر سريع به يارانش ملحق مى گردد.

كاروان آسمان را مى پيمايد...

گام بر فرق ستارگان و افلاك مى گذارد...

در عروج ملكوتى بى نظير، حسين كنار پيكر زهير مى ايستد و با اندوه مى گويد:

لا يبعدنك الله يا زهير و لعن قاتليك لعن الذين مسخوا قردة و خنازير.



و ((نافع جملى )) آماده عروج مى شود؛ پس به قلب قبايل مى زند.

از هر سو باران سنگ به سوى او باريدن مى گيرد.

هر دو بازوى وى مى شكند و اسير مى گردد.

خون از زخمهاى او مى ريزد، پيكرش را با رنگى بر افروخته رنگين مى سازد.

ابن سعد با لحنى كه حاكى از احترام عميق به شجاعت نافع است مى گويد:

- چه چيز تو را وادار كرد كه چنين كنى ؟

- خداى من مى داند كه قصدم چه بوده است .

- مى بينى به چه روزى افتاده اى ؟

- به خدا سوگند! غير از تعداد مجروحان دوازده نفر از شما را كشتم و خودم را سرزنش نمى كنم ...

و اگر فقط يك بازو براى من باقى مانده بود، نمى توانستيد مرا اسير كنيد.

((ابرص )) شمشير خود را كشيده و كينه در چشمانش برق مى زد...

نافع با آرامش مى گويد:

- اى شمر به خدا! اگر مسلمان هستى براى تو بسيار سهمگين است كه خدايت را ملاقات كنى در حالى كه خون ما را به گردن دارى ...

سپاس ‍ خداى را كه آرزوهاى ما را به دست بدترين خلق خود برآورده ساخت ...

ابرص شمشير خود را با قساوت تمام فرود مى آورد و سر بر روى شنزارها قرار مى گيرد و چشمان وى به سوى عالم بى انتها مى نگرد

و لبخندى آرام بر لبهاى خشكيده اش نقش مى بندد.

مردى از قبايل فرياد مى زند:

- اى برير! رفتار خدا را با خودت چگونه يافتى ؟

برير در حالى كه به آن سوى غبار زمان مى نگرد پاسخ مى دهد:

- خداوند با من به خوبى رفتار كرد و تو را به كيفر مى رساند.

- دروغ گفتى و پيش از اين دروغگو نبودى .

ياد مى آورم روزى را كه در ((بنى لوذان )) با هم قدم مى زديم و تو مى گفتى :

معاويه گمراه و على بن ابيطالب امام هدايت است .

- آرى ، اقرار مى كنم كه اين راءى من است .

- و من گواهى مى دهم كه تو از گمراهانى .

- بيا با هم مباهله كنيم تا خدا بر دروغگو لعنت فرستاده و او را بكشد.


دستهايى به همراه دلها متوجه آسمان گشته درخواست پيروزى مى نمايند و دستهاى خشك شده اى نيز بلند مى شوند:

...فتقبل من احدهما و لم يتقبل من الاخر...

و نبرد شروع مى شود...
برير شمشير خود را صاعقه وار فرود مى آورد...
مردى كه دچار لعنت شده ، بر زمين مى افتد؛ گويا كه از كوهى بلند پرتاب شده است .
تصویر
ارسال پست

بازگشت به “داستان”