داستانک

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Iron
Iron
پست: 225
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸, ۱:۴۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 219 بار

داستانک

پست توسط mohajer6164 »

 تصویر  توريستي آمريكايي كنار اسكله كوچك روستايي در مكزيك ايستاده بود. همان موقع قايق كوچكي كه در آن فقط يك ماهيگير بود، در كنار اسكله پهلو گرفت. درون قايق چند ماهي بزرگ تن بود. توريست، ماهيگير را به خاطر ماهي هاي بزرگي كه گرفته بود تشويق كرد و پرسيد:
چقدر طول كشيد تا آنها را به دام بيندازد.
ماهيگير مكزيكي پاسخ داد: زياد طول نكشيد.
توريست سؤال كرد: چرا بيشتر نموندي تا ماهي هاي زيادتري صيد كني؟
ماهيگير گفت: همين قدر هم براي برطرف كردن نيازهاي خانواده ام زياده.
توريست پرسيد: با وقت باقي مانده ات چه كار مي كني؟
ماهيگير جواب داد: دير مي خوابم، كمي ماهي مي گيرم. با بچه ها بازي مي كنم. چرتي مي زنم. هر روز عصر قدم زنان در روستا گردش مي كنم. گيتار مي زنم. سرم شلوغه و زندگي پركاري دارم.
توريست پوزخندي زد و گفت: من مي تونم بهت كمك كنم. بايد وقت بيشتري براي ماهيگيري صرف كني. با پول بيشتري كه به دست مي آوري، مي تواني قايق بزرگ تري بخري. با درآمد بيشتر، مي توني چندتا قايق ديگه هم بخري. كم كم يه عالمه قايق ماهيگيري خواهي داشت.
بعد مي توني به جاي اينكه ماهي ها رو به واسطه بفروشي مستقيماً به خود كارخانه ها بفروشي. بعد از مدتي مي توني كارخانه كنسروسازي خودت رو افتتاح كني. تهيه و توليد و پخش رو هم مي توني خودت اداره كني. مي توني اين روستاي ساحلي و كوچك رو كه به جز ماهي چيز ديگه اي نداره، ترك كني و به مكزيكوسيتي بري. بعد مي توني بري لس آنجلس و بعد نيويورك. اونجا مي توني كسب و كار پردرآمدت رو ادامه بدي.
ماهيگير پرسيد: ولي تمام اينها كه گفتي چقدر طول مي كشه.
توريست جواب داد: پانزده تا بيست سال.
ماهيگير پرسيد: خوب بعدش چي مي شه؟
توريست خنديد و گفت: بعدش ديگه دوران خوشي فرا مي رسد. به موقع سهام كارخانه ات رو مي فروشي به مردم و بسيار پولدار مي شي. ميليون ها ميليون پول گيرت مياد.
ماهيگير گفت: ميليون ها ميليون؟ بعدش چي؟
توريست آمريكايي گفت: بعدش بازنشسته مي شي. به يك روستاي كوچك ساحلي مي ري. اونجا مي توني دير بخوابي. كمي ماهي بگيري. با فرزندانت بازي كني. چرت بزني. عصرها قدم زنان در روستا گردش كني و گيتار بزني...!!
ماهگير خنده اي كرد و گفت خب من اينها را كه گفتي الان هم دارم !!!!!!!
       <!-- / message --><!-- sig -->
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
Iron
Iron
پست: 225
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸, ۱:۴۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 219 بار

Re: داستانک

پست توسط mohajer6164 »

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش کم شده است. به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نميدانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دکتر خانوادگيشان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت. دکتر گفت براى اين که بتوانى دقيقتر به من بگويى که ميزان ناشنوايى همسرت چقدر است آزمايش ساده اى وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله ٤ مترى او بايست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنيد همين کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟ جوابى نشنيد. بعد بلند شد و يک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم پاسخى نيامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم جوابى نشنيد. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نيامد.. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزيزم شام چى داريم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمين بار میگم خوراک مرغ مشکل ممکن است آنطور که ما هميشه فکر میکنيم در ديگران نباشد و شاید در خود ما باشد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
Iron
Iron
پست: 225
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸, ۱:۴۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 219 بار

Re: داستانک

پست توسط mohajer6164 »

يکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود: "ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت، شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم." در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند، امّا پس از مدتى کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده، که بوده است. اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد، هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند: "اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!" کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود: "تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد. زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدينتان، شريک زندگیتان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان می باشید. مهمترین رابطه ای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان را امتحان کنید، مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن ها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعيت‌هاى زندگى خودتان را بسازيد. دنيا مثل آينه است، انعکاس افکارى که فرد قوياً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است."
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
Iron
Iron
پست: 137
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۴ مرداد ۱۳۸۸, ۱۱:۴۸ ق.ظ
محل اقامت: تهران
سپاس‌های ارسالی: 166 بار
سپاس‌های دریافتی: 279 بار

Re: داستانک

پست توسط عاشورايي »

روزي بادشاهي با خدم و حشم خود از جايي مي كَذشت كه درويشي نشسته بود . بادشاه از باب ترحم (شايد هم تكبر) باب كَفتكَويي با درويش باز مي كند و به او مي كَويد :
_ دوست داري جاي من باشي ؟
درويش : ألان مقام من از تو بالاتر است ؟
بادشاه با تعجب مي كَويد : جطوري جنين حرفي مي زني ؟ من الان بادشاهم و تو فقير و بيجاره اي .
درويش مي كَويد : من سئوالي از تو مي برسم : تو قبلا جه كاره بوده اي ؟
_ يك سرباز معمولي
درويش : بعداً جه كاره شدي ؟
_ كَروهبان
درويش : بعداً ؟
_ سركَروهبان
درويش : بعداً؟
_ افسر
درويش : بعداً جي شدي ؟
_ وزير
درويش : بعد از وزارت ؟
_ بادشاه (با افتخار و تكبر مي كَويد)
درويش : بعد از بادشاهي ؟
بادشاه كمي فكر مي كند جيزي به ذهنش نمي رسد مي كَويد : هيجي !
درويش سريع باسخ مي دهد : تو بس از طي اين همه مراحل به بادشاهي رسيدي و بعد هيجي شدي من ألان هيجي هستم !! بس من از تو بالاترم !!
ارسال پست

بازگشت به “داستان”