رُکسانا

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Member
Member
پست: 57
تاریخ عضویت: شنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۶, ۱۱:۰۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 65 بار
سپاس‌های دریافتی: 138 بار

رُکسانا

پست توسط هاجر »

 داستان ركسانا 

دخترك بيچاره از بس گريه كرده بود داشت جون ميداد.حرفاي اطرافياش عجيب تر از حال خودش بود:ببين دختره چه جوري مي خواد خود شيريني كنه براي مسئول فرهنگي.... اي بابا هر كي ركسانا را نشناسه فكر ميكنه عاشق خداست و آخر مذهبه....
از همون لحظه ذره بين فضولي من روي دخترك بيچاره متمركز شد.چادر سر كرده بود،اما انگار تا حالا توي عمرش اسم چادر رو هم نشنيده بود.تعجب من وقتي بيشتر شد كه ديدم از روحاني كاروان ميپرسه:من چه جوري بايد نماز بخونم و چي كار بايد بكنم موقع نماز؟!!!آدم بياد مدينه و نماز بلد نباشه؟اين يعني چي....؟!!!!
چيزي كه براش جوابي نداشتم اين بود كه اين بنده خدا اينجا چيكار ميكنه؟با اين قيافه و سر و وضعش... روز اول كه اومده بود انگار اومده پيك نيك توي مثلا پارك جمشيديه تهران،يه وضعي اومده بود كه انگار...بالاخره هم طاقت نياوردم و تو يه فرصت مناسب رفتم پيشش و گفتم:آبجي ميتونم يه چند دقيقه وقتتون را بگيرم؟خواهش ميكنم...بفرمايين
با چشماش داشت خدا را شكر ميكرد كه ميتونه برا يكي حرف بزنه.يكي آدم حسابش كرده...هنوز ننشسته بودم كه گفت:مي دونم حتما مي خواي بپرسي منو چه به اين كارا؟با ولع تموم گفتم:آره آره...،ديگه به من فرصت نداد و گفت:پس خوب گوش بدين و بزارين همه حرفامو بزنم.قبل از اينكه حرف ديگه اي بزنه زد زير گريه:
ميدونم شما هم براتون عجيبه كه يه دختر با اين سر و وضع اومده اينجا،بعد يه دفعه حالش بد ميشه،چادر سرش ميكنه و تازه بلد هم نيست چه جوري نماز بخونه و خيلي حرفاي ديگه.باشه براتون ميگم ولي تا روز رفتنم خواهش مي كنم هيچي به كسي نگين.من تك دختر يه خونواده پولدارم كه فقط پول تو جيبيم روزي50 هزار تومنه.يه روز توي دانشگاه يكي از بچه هاي كلاس كه خيلي ازش بدم ميومد خيلي بي مقدمه گفت: اسمت را نوشتم بريم زيارت خونه خدا !! من كه خيلي خندم گرفته بود در كمال خونسردي و بي توجهي گفتم:باشه،اشكالي نداره يه بارم بريم قبر خدا را زيارت كنيم،مگه چي ميشه...؟!!قضيه را شوخي گرفتم.باور نمي كردم كه اون همه دانشجوي مثل خودشونو ول كنن و اسم منو بنويسن برا سفر حج.اما در كمال ناباوري ديدم قضيه جديه،يه جورايي لجم گرفت.با خودم گفتم مي خواين منو بچزونين؟باشه باهاتون ميام،حالي ازتون بگيرم كه تا آخرش اسمم يادشون بمون.
سرتون را درد نيارم روز اول كه اومدم هتل سعي كردم با تيپي كه زده بودم توجه همه خدام رو به خودم جلب كنم.اين كار رو هم كردم.اون روز تا دلم خواست تو شهر مدينه گشتم و تا تونستم خودنمايي كردم.بدون اينكه فكر كنم كجام.شب با خستگي تمام برگشتم هتل.به روي خودمم نياوردم كه چي شده.از فرط خستگي خيلي زود خوابم برد،تا چشمامو بستم كابوس وحشتناك من شروع شد.خواب ميديدم منو انداختن تو آتيش و دارن مي سوزونن،هر چي داد زدم كسي به دادم نرسيد.خيلي ترسيده بودم...نفس نفس ميزدم ولي نفسم بالا نميومد...خودم قشنگ احساس كردم دارم جون ميدم... نا اميد نا اميد بودم،با اينكه ميدونستم تو جهنمم ولي از ته دل آرزوي مرگ ميكردم.از يه جايي به موهام آويزون بودم...حشراتي كه اگه تو بيداري ميديدم حتما قالب تهي مي كردم دور و برمو گرفته بودن... زير پام يه ديگ وحشتناك بود كه تصور اين كه ميخوان منو بندازن توش از صدتا مرگ عذاب آورتر بود... از همه طرف ترس و وحشت به طرفم ميومد...
يه دفعه صدايي شنيدم كه ميگفت دست و پاشم را ببنديد،بندازيدش تو آتيش... ديگه نمي تونستم نفس بكشم... فقط با ناميدي تموم جوري كه فقط خودم شنيدم فرياد زدم:يا زهرا(س) يه دفعه يه بوي عجيبي كل فضاي اونجا را گرفت!! آتيشا خاموش شد و از ميون شعله هاي آتيش گل بود كه كه از توي خاكها ميزد بيرون.تموم آتيش به گلستان تبديل شد.


به اينجا كه رسيد خيلي گريه كرد طوري كه به هق هق افتاد:حاج آقا قول بده دعام ميكني؟اگه قول بدي من همه داستانمو تعريف ميكنم،منم كه حالا با گريه هاي اون گريه مي كردم،قول دادم.حاجي شايد نتونم به راحتي بگم ولي بارها با فاميل تو تهران رفته بودم گشت و گذار و چه كارايي كه نكرده بودم... اي كاش اين اتفاق اينجا نمي افتاد! اي كاش اين خواب رو توي ايران ميديدم!اي كاش خدا منو قبل از اينكه بياره مدينه تو ايران تكونم ميداد و مي آورد.الان كه من خجالت زده حضرت زهرا(س) شدم چه فايده داره؟ و باز هم گريه راه صحبت كردنش را گرفت...
بعد در حالي كه داشت اشكاي چشماشو پاك ميكرد گفت:حاجي ديدم وسط يه گلستون يه خانمي :) :lol: داره لنگون لنگون و به سختي خودش را مي كشه و مياد طرفم...وقتي بهم رسيد از بوي عطر وجودش مست مست شدم ،همه دردهام يادم رفت. صورتش را نمي ديدم،ولي صداش را ميشنيدم.گوشه چادرش رو كنار زد ،يه لباس سفيد پوشيده بود كه قطرات تازه خون اونو كثيف كرده بود.در حالي كه صداش ميلرزيد گفت:ديدي با من چيكار كردي؟؟!!! و دخترك بيچاره دوباره ضجه زد.... حال عجيبي داش،طوري كه منو هم تحت تاثير گذاشت.اشكمو درآورد و يه چند دقيقه با هم گريه كرديم بعد يه جمله گفت كه خيلي منو تكون داد...
حاجي ميدوني چرا اون روز حالم به هم خورد؟من كه ديگه داشتم از فضولي ميمردم با ولع تموم گفتم:نه تو رو خدا بگو برام.در حالي كه سعي ميكرد حرفش را بخوره گفت:بگذريم در هر صورت اون شب تو خواب اون خانم مجلله به من گفت: دخترم اينجا خونه منه،دوست ندارم دخترم تو خونه من كاراي بد بكنه.يه جوري با محبت گفت دخترم كه تو دلم رو خالي كرد.داشتم ميمرد، اومد جلو و دستي به سرم كشيد.حرفايي زد و منو از كارايي نهي كرد كه هيچكي ازش خبر نداشت.دستاش بوي عجيبي مي داد و آهنگ صداش خيلي نافذ بود.وقتي از خواب بيدار شدم همه وجودم عرق كرده بود،اما صورتم بوي عطر دستاشو مي داد.به اينجا كه رسيد ديگه نتونست ادامه بده،وقتي ميرفت من از تكوناي شديد شونه هاش فهميدم كه داره زار ميزنه...
هنوز كه هنوزه نمي دونم چي ديده بود كه حالش بد شده بود،اما خوب من اون روز خودم مي شنيدم كه هي صدا ميزد يا فاطمه(س) مادر جون منو تنها نذار ،خواهش مي كنم و گريه مي كرد و ميلرزيد.... بعد ها فهميدم اسم اون دختر ركسانا نبوده اسمش زينب السادات بوده كه بخاطر كلاس اسمش رو گذاشته بود ركسانا.....


 يا زهراي اطهر.س :razz:  
New Member
New Member
پست: 1
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۸۶, ۷:۲۵ ب.ظ

پست توسط sm13812002 »

خيلي جالب بود.ممنون
ارسال پست

بازگشت به “داستان”