خطها كمرنگ مى‏شوند

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Iron
Iron
پست: 74
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷, ۳:۲۱ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 37 بار
سپاس‌های دریافتی: 176 بار

خطها كمرنگ مى‏شوند

پست توسط سپيده صبح _40 »

بسم الله الرحمن الرحیم

خطها كمرنگ مى‏شوند

تمام عمرم، دنبال اين بوده‏ام كه دور وبر خودم مرزهاى مشخص بكشم. مرزهايى كه مرا از ديگران جداكند، به من هويت بدهد وتا آن جا كه مى‏شود مرا در اين هستى بزرگ برازنده كند. تمام عمر، كوچكى‏ام در برابر هستى، در مقابل اين نظام بزرگ، رنجم داده. دلم خواسته جور ديگرى باشم، بزرگتر از جهان، برتر از همه چيز. دلم خواسته مرزهاى دور من آن قدر پررنگ باشد كه كوه‏ها، درياها و بيابان‏ها مرا ببينند.بعد اتفاق عجيبى مى‏افتد. تو مرا صدا مى‏كنى كه بنشينم در سكوت و با تو حرف بزنم، دعا كنم. من مى‏نشينم به دعا كردن. ناگهان، حس مى‏كنم مرزهاى دورم دارند ناپديد مى‏شوند. مثل اين كه كسى پاك‏كن دست گرفته باشد و افتاده باشد به جان آنها. خطهايى كه با چشم چشم دو ابرو يك گردو، مرا از فضاى اطراف، از دنيا و همه موجودات، جدا مى‏كردند رنگشان را از دست مى‏دهند. انگار دارم آهسته آهسته در عالم ناپديد مى‏شوم.بدون آن خطها، حجمى ترد و شكننده مى‏شوم. حجمى بدون كناره. كمى شبيه خودت كه بى‏كناره و بى‏گوشه‏اى. اندازه هستى بزرگ مى‏شوم، يكى با همه آن چه از ازل تا ابد خلق كرده‏اى. بعد مى‏بينم كه چقدر كمتر از آن روزها نگرانم. چه آرامشى دارم وقتى اين «من» برايم مهم نيست. وقتى اين قدر مجبور نيستم از مرزهاى دور خودم مراقبت كنم.با يادت اى بهشت من،آتش دوزخ كجاست؟

به قلم فاطمه شهيدي
ارسال پست

بازگشت به “داستان”