گفتم : تو را ناديدن ما غم نباشد؟
گفت : .... (چيزي نگفت) ! شايد خواست بگويد اما ...
گفتم : بي تو انگار روزهايم صورتي نميشوند.
گفت : چقدر چشمهايت را شسته اي ؟
گفتم : با اشكهايم ، در جمعه هايي كه ندبه باران است و شوق رسيدنت از آسمان ميبارد.
گفت : ساكنان خيابان شب ، كوچه هاي غفلت ، كوي هوس ، شهر فساد ! آنها چه ؟
چه داشتم بگويم ...
گفت : من خود نيز منتظرم ، خود نيز هر صبح عهدي ميبندم و دعا ميخوانم.
نگاهش كردم ، چقدر دوستش داشتم . گفتم : آقا ! براي آمدنت دعا خواهيم كرد ، براي آمدنت هر صبح لب پنجرهها فانوس عهد روشن ميكنيم ، جهان را آذين ميبنديم و تمام اسپندها را روي آتش بي تاب ميكنيم.
گونه هايم خيس بود و او انگار نبود ، انگار زير آسمان ديگري داشت دعا ميخواند. چشمهايم را بستم و زير لب آرزو كردم كه در نزديكترين جمعه به من ، آمدنش را برسد.
بي تو انگار روزهايم صورتي نمي شوند....
مدیر انجمن: شورای نظارت