بي تو انگار روزهايم صورتي نمي شوند....

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Junior Member
Junior Member
پست: 38
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶, ۶:۰۳ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 18 بار
سپاس‌های دریافتی: 57 بار

بي تو انگار روزهايم صورتي نمي شوند....

پست توسط زينب »

گفتم : تو را ناديدن ما غم نباشد؟

گفت : .... (چيزي نگفت) ! شايد خواست بگويد اما ...

گفتم : بي تو انگار روزهايم صورتي نمي‌شوند.

گفت : چقدر چشمهايت را شسته اي ؟

گفتم : با اشكهايم ، در جمعه هايي كه ندبه باران است و شوق رسيدنت از آسمان مي‌بارد.

گفت : ساكنان خيابان شب ، كوچه هاي غفلت ، كوي هوس ، شهر فساد ! آنها چه ؟

چه داشتم بگويم ...

گفت : من خود نيز منتظرم ، خود نيز هر صبح عهدي مي‌بندم و دعا مي‌خوانم.

نگاهش كردم ، چقدر دوستش داشتم . گفتم : آقا ! براي آمدنت دعا خواهيم كرد ، براي آمدنت هر صبح لب پنجره‌ها فانوس عهد روشن مي‌كنيم ، جهان را آذين مي‌بنديم و تمام اسپندها را روي آتش بي تاب مي‌كنيم.

گونه هايم خيس بود و او انگار نبود ، انگار زير آسمان ديگري داشت دعا مي‌خواند. چشم‌هايم را بستم و زير لب آرزو كردم كه در نزديك‌ترين جمعه به من ، آمدنش را برسد. :razz:
New Member
New Member
پست: 18
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۶, ۶:۴۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 3 بار

پست توسط عبدمولا »

بسم رب المهدی

در مسیر آمد و رفت جمعه ها من خسته هنوز امیدوار چشم براهت

ترسم از این است کــــــــه از عمرم مهلـت جمعه دیگری نباشد

اللهم عجــــــــــــــــــــــــــــــــل لولــــــــــــــــــــــــــــیک الفرج

منتظران ظهور
Junior Member
Junior Member
پست: 38
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶, ۶:۰۳ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 18 بار
سپاس‌های دریافتی: 57 بار

پست توسط زينب »

:razz: :razz: :razz:
ارسال پست

بازگشت به “قطعه ادبي”