)()( آخرين وضوء )()(

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

)()( آخرين وضوء )()(

پست توسط محمد علي »

[align=center]بسم الله الرحمن الرحیم  

  آخرين وضوء   


مرحوم شيخ طوسي و برخي ديگر از بزرگان ، به نقل از قول اسماعيل بن علي - معروف به ابوسهل نوبختي - بعد از بيان تاريخ ميلاد

حضرت مهدي موعود صلوات اللّه عليه و اشاره به نام مبارك و نيز اسم مادر آن حضرت ، حكايت كنند:

در آن روزهائي كه امام حسن عسكري عليه السلام در بستر بيماري قرار گرفته بود - كه در همان مريضي هم به شهادت نائل آمد - به ملاقات و ديدار حضرت رفتم .

پس از آن كه لحظه اي در كنار بستر آن امام مظلوم با حالت غم و اندوه نشستم و به جمال مبارك حضرتش مي نگريستم . ناگاه ديدم حضرت ، خادم خود را

(كه به نام عقيد معروف و نيز سياه چهره بود) صدا كرد و به او فرمود: اي عقيد! مقداري آب - به همراه داروي مصطكي - بجوشان و بگذار سرد شود.

همين كه آب ، جوشانيده و سرد شد، ظرف آب را خدمت امام حسن عسكري عليه السلام آورد تا بياشامد. موقعي كه حضرت ظرف آب را با دست هاي مبارك خود

گرفت ، لرزه و رعشه بر دست هاي حضرت عارض شد، به طوري كه ظرف آب بر دندان هاي حضرت مي خورد و نمي توانست بياشامد.

آب را روي زمين نهاد و به خادم خويش فرمود:

 اي عقيد! داخل آن اتاق برو، آن جا كودكي خردسالي را مي بيني كه در حال سجده و عبادت مي باشد، بگو نزد من بيايد.  

خادمِ حضرت گفت : چون داخل اتاقي كه امام عليه السلام اشاره نمود رفتم ، كودكي را در حال سجده مشاهده كردم كه انگشت سبّابه خود را

به سوي آسمان بلند نموده است ، بر او سلام كردم ، پس نماز و سجده خود را خلاصه و كوتاه نمود. پس به محضر ايشان عرض كردم :

مولايم فرمود نزد ايشان برويم ، در همين لحظه ، صقيل مادر آن فرزند عزيز آمد و دست كودك را گرفت و پيش پدرش ‍ برد.

ابوسهل نوبختي گويد: هنگامي كه كودك - كه بسيار زيبا و همچون ماه نوراني بود - نزد پدر آمد، سلام كرد و همين كه چشم پدر به فرزند خود افتاد،

گريست و به او فرمود:

 اي پسرم ! تو سيّد و بزرگ خانواده ما هستي ، من به سوي پروردگار خود رحلت مي نمايم ، مقداري از آن آب مصطكي را با دست خود بر دهانم بگذار.  

چون مقداري از آن آب مصطكي را تناول نمود، فرمود: مرا كمك كنيد تا نماز به جا آورم ، پس آن كودك حوله اي را كه در كنار پدر بود،

روي دامان امام عليه السلام انداخت و سپس پدرش را وضوء داد. و چون حضرت ابومحمّد، امام عسكري عليه السلام نماز را با آن حال مريضي انجام داد،

خطاب به فرزند خويش نمود و فرمود:
  اي فرزندم ! تو را بشارت باد، كه تو صاحب الزّمان و مهدي اين امّت هستي ، تو حجّت و خليفه خدا بر روي زمين مي باشي ،
تو وصي من و نيز خاتم ائمّه و اهل بيت عصمت و طهارت خواهي بود. و جدّت ، پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله تو را هم نام خود معرّفي نموده است .
 

راوي در پايان سخن افزود: در همين لحظات حضرت امام حسن عسكري عليه السلام به وسيله آن سمّ و زهري كه توسّط معتصم به او خورانيده شده بود

[align=left]رحلت نمود و به شهادت رسيد.  

--------------------------------------
 چهل داستان و چهل حديث از امام حسن عسگري(ع)/ عبدالله صالحي  
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
ارسال پست

بازگشت به “داستان”