»» برخوان معرفت ««

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

»» برخوان معرفت ««

پست توسط مائده آسمانی »

 [font=Times New Roman]بسم الله الرحمن  

[font=Times New Roman]برخوان    

دير زمانى از اسلام آوردن معاذ نمى‏گذشت، ولى قلب او نورانيتى يافته بود و دوست داشت پدرش را نيز در لذت هدايت با خودشريك كند.

پدرش بتى چوبين به نام «منات» داشت. پيوسته آن را گرامى مى‏داشت، تميزش مى‏كرد، آن را عطر مى‏زد و در جاى مخصوصى از آن نگهدارى مى‏كرد.

معاذ نمى‏توانست پدرش را با سخن آگاه كند. احترام او را نيز بر خود لازم مى‏شمرد. پس با همكارى چند جوان مسلمان ديگر، راهى براى هدايت پدرش در پيش

گرفت؛ شب هنگام بت پدرش را بر مى‏داشت و در گودال فاضلاب مى‏انداخت. صبح فردا پدرش بت خود را مى‏جست و آن را آلوده در چاه مى‏يافت.

خشمگين مى‏شد و
مى‏گفت:

- واى بر شما. چه كسى ديشب به خداى ما اين گونه اهانت كرده است؟

سپس آن را مى‏شست و در كمال احترام دوباره آن را خوشبو مى‏كرد و سرجايش مى‏گذاشت. در برابرش زانو مى‏زد و با شرمندگى مى‏گفت:

- اگربدانم چه كسى با تو چنين رفتارى كرده، بينى‏اش را به خاك مى‏مالم.


شب هنگام معاذ دوباره به سراغ بت مى‏رفت و آن را در گودال فاضلاب مى‏انداخت. اين حادثه چند بار تكرار شد و پدر نمى‏دانست كه اين، كار پسرش، معاذ، است.

سرانجام پدر خسته شد. روزى بت خود را از ميان كثافات بيرون كشيد و پس از تميز كردن واداى احترام به آن، شمشير خود را برگردن آن افكند و گفت:

- نمى‏دانم چه كسى با تو چنين رفتارى مى‏كند. اينك شمشيرم را در اختيار قرار مى‏دهم، اگر در تو خير و اثرى هست، از خودت دفاع كن.


شب هنگام،باز هم معاذ همراه با دوستان مسلمان خود به سراغ بت پدر رفت. شمشير را از گردنش باز كردند و آن را به لاشه سگى مرده بستند و در

گودال فاضلابى انداختند.


صبح، پدر معاذ باز هم به جستجو پرداخت. اين بار از اين كه آن را با وضعى بدتر مى‏ديد، به خودش آمد و غنچه هدايت و بازگشت به سوى توحيد در نهادش

شكوفه كرد و به بى‏اثرى و ناتوانى خداى خود پى برد.


گروهى از مسلمانان با او گفت و گو كردند و آيات الهى و دليل يگانگى خداوند را بر او عرضه كردند. او خود را به زيور اسلام آراسته كرد و تا بود، مسلمانى نمونه بود.

بدين سان معاذ بى آن كه حرمت پدر خود را بشكند، با رفتارى آرام و پر معنا، پدر خود را ميهمان سفره معرفت خويش كرد.


------- پی نوشت --------------
- سيره ابن هشام، ج 2، ص 95؛ اسدالغابه، ج 4، ص 93؛ البدايه و النهايه، ج 3، ص 165
تصویر
ارسال پست

بازگشت به “داستان”