هو الرئوف
از آغاز دوران غيبت حضرت ولي عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف) هر از چند گاهي برخي از شيعيان پرهيزگار و باتقوا و عاشقان و دلباختگان، توفيق زيارت جمال
دلرباي يوسف فاطمه را پيدا ميكنند كه مطالعه و بررسي داستانهاي اين تشرفات گذشته از آنكه اثبات كننده بسياري از مسائل مهدويت است، دربردارنده نكات
اخلاقي و تربيتي نيز هست.
1) ماجراي انار در بحرين
در سرزمين بحرين از ديرباز گروهي از شيعيان زندگي ميكردهاند. در قرن هفتم، والي بحرين از نواصب و دشمنان سرسخت شيعه بود. وزيري داشت كه از وي خبيثتر و بغضش به شيعه زيادتر بود. روزي وزير، اناري نزد حاكم آورد كه بر آن نوشته شده بود:
لا اله الا الله، محمد رسول الله، ابوبكر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول الله(!!!)
حاكم – هنگامي كه به نوشته به دقت نگريست – پنداشت كه اين خطوط به قلم قدرت الهي، بر انار نگاشته شده و كار بشر نيست. به وزير گفت:اين نشانهاي است روشن و حجتي قوي بر باطل بودن مذهب رافضيان(شيعيان).
وزير پيشنهاد كرد كه والي، علما و شخصيتهاي شيعي را جمع كند و انار را به آنان نشان دهد. اگر از مذهب تشيع دست برداشتند و مذهب اهل تسنن را پذيرفتند، آنان را به حال خويش واگذارد و اگر امتناع كردند و از مذهب خويش دست برنداشتند، آنان را ميان سه امر مخيّر كند:
اول: آن كه جزيه دهند؛ چنان كه نامسلمانان مانند يهود و نصاري جزيه ميدهند؛
دوم: جوابي دهند كه آن دليل را رد كند و نوشته موجود بر انار را پاسخگو باشند؛
سوم: والي،مردان شيعه را بكشد و زنان و فرزندان را به اسارت و اموالشان را به غنيمت بگيرد.
والي شخصيتهاي شيعه را احضار كرد و انار را نشان داد و آنان را ميان سه كار فوق مخير كرد. آنها سه روز از والي مهلت خواستند.
رجال و ريش سفيدان شيعه گرد آمدند و درباره رهايي از اين مشكل با يكديگر مذاكره كردند. پس از مشورت فراوان از افراد صالح، ده مرد را برگزيدند و از آن ده سه تن را انتخاب كردند و قرار گذاشتند كه هر شب يكي از آن سه تن به صحرا رود و به درگاه حضرت مهدي(عليهالسلام) استغاثه كند تا از آن محنت رهايي يابند.
يكي از آنان شب اول بيرون رفت، ولي به ديدار امام مشرف نشد. به همين ترتيب نفر دوم نيز به نتيجه نرسيد.
شب سوم، شيخ محمد بن عيسي دمستاني – كه مردي فاضل و پرهيزگار بود – با پاي و سر برهنه به صحرا رفت و ساعاتي از شب را به گريه و توسل و استغاثه به ساحت مقدس حضرت مهدي(عليهالسلام) گذراند. در ساعات آخر شب حضرت صاحب الزمان(عليهالسلام) حاضر شد و فرمود:
[align=center]محمد بن عيسي! چرا تو را در اين حالت ميبينم؟ چرا به صحرا آمدهاي؟
مرد از اين كه حاجت خود را جز به امام مهدي(عليهالسلام) بگويد، امتناع ورزيد. امام به وي فرمود:
من صاحب الامرم. حاجت خود را بگو.
محمد بن عيسي عرض كرد: «اگر شما صاحب الامريد، ماجراي مرا ميدانيد و نيازي به شرح و بيان نيست».
امام فرمود:
براي بلايي آمدهاي كه درباره انار و نوشته روي آن بر شما وارد آمده است.
وقتي محمد بن عيسي اين مطلب را شنيد، به سوي امام رفت و عرض كرد:
«آري اي مولاي من! شما ميدانيد كه چه بلايي بر سر ما فرود آمده است و شما امام و پناه ما هستيد و بر رفع ناراحتي ما قدرت داريد.»
امام (عليهالسلام) فرمود:
«وزير ملعون درختي در خانه دار. وقتي درخت بار برداشت، قالبي از گل به شكل انار ساخت. آن را دو نيم كرد و كلمات را در قالب نوشت. آن گاه اناري از درخت را در قالب قرار داد و قالب را بر انار بست و محكم كرد. هنگامي كه انار رشد كرد و بزرگ شد، پوستش به شكل آن نوشته درآمد.
فردا كه پيش والي ميرويد، به وي بگوييد: براي تو پاسخ آوردهايم، ولي پاسخ را در خانه وزير ميگوييم.
وقتي به خانه وي رفتيد، به سمت راستت بنگر؛ اتاقي خواهي ديد به والي بگو: ما پاسخ تو را در آن اطاق خواهيم داد. وزير جلوگيري ميكند، ولي تو بايد بر اين عمل اصرار ورزي و مانع گردي كه وزير پيش از تو داخل اطاقك شود و خود همراه او داخل شوي. وقتي وارد شدي،طاقچهاي خواهي ديد كه كيسه سفيدي در آن است. به سوي كيسه رفته، آن را بردار. قالب گلي را ميبيني كه وزير براي اين حيله ساخته است. قالب را در برابر وزير بگذار و انار را در آن بنه تا معلوم شود كه انار به اندازه قالب است».
سپس حضرت مهدي(عليهالسلام) فرمود:
«اي محمد بن عيسي، به والي بگو ما را معجزه ديگري است و آن اين كه در اين انار جز خاكستر و دود چيزي نيست. اگر ميخواهي، درستي اين خبر را بداني به وزير امر كن آن را بشكند. وقتي وزير ان را بشكند، خاكستر و دود بر چهره و ريش او خواهد نشست».
ملاقات پايان پذيرفت و محمد بن عيسي برگشت در حالي كه شادي و سرور او را فرا گرفته بود. به سوي شيعيان برگشت تا آنان را به حل مشكل بشارت دهد.
صبح شد، شيعيان نزد والي رفتند. محمد بن عيسي هر چه حضرت فرموده بود، انجام داد. پس از رسوا شدن وزير،
والي پرسيد: «چه كسي تو را از حقيقت اين جريان آگاه ساخت؟»
محمد بن عيسي گفت: «امام زمان و حجت خدا بر ما».
والي پرسيد: «امام شما كيست؟»
محمد بن عيسي برايش از ائمه دوازدهگانه(عليهمالسلام) سخن گفت تا به حضرت مهدي(عليهالسلام) رسيد.
والي گفت:
«دستت را دراز كن. من شهادت ميدهم كه جز الله خدايي نيست و محمد(صلي الله عليه و آله) بنده و فرستاده او است و خليفه بلافصل وي اميرالمؤمنين علي (عليهالسلام) است. آنگاه به ائمه اطهار(عليهمالسلام) اقرار كرد و به كشتن وزير فرمان داد و از اهل بحرين، پوزش طلبيد.
اين ماجرا نزد اهالي بحرين مشهور است و قبر محمد بن عيسي در بحرين معروف و زيارتگاه مردم است.
[align=left]بحارالانوار: ج 52، ص 178-180.
** ره يافتگان كوي دوست **
مدیر انجمن: شورای نظارت
-
- پست: 802
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶, ۴:۱۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1712 بار
- سپاسهای دریافتی: 2245 بار
- تماس:
هو الحكيم
r ماجراي اسماعيل بن حسن هرقلي
از شمس الدين بن اسماعيل هرقلي نقل كردهاند كه بر روي ران چپ پدرش هنگام جواني زخمي پديد ميآيد. اين زخم در فصل بهار باز ميشد و از آن خون و چرك بيرون ميآمد. اسماعيل به شهر حله،خدمت سيد رضي الدين علي بن طاووس رفت و از درد زخم شكايت كرد. جناب سيد پزشكان را براي معاينه وي حاضر كرد. آنان پس از معاينه گفتند: جراحي اين زخم خطر مرگ دارد و احتمال بهبود پس از عمل نيز بسيار اندك است.
اسماعيل هرقلي همراه سيد بن طاووس به بغداد رفت تا پزشكان حاذق آن شهر نيز وي را معاينه كنند، ولي پاسخ اطباي بغداد نيز همانند پزشكان حله بود. به شهر سامرا رفت تا به حضرت مهدي(عليهالسلام) متوسل گردد و شفا طلب كند. پس از چند روز،در كنار رود دجله رفت و غسل كرد و لباس تميزي پوشيد. در اين هنگام چهار اسب سوار به وي رسيدند. يكي از آنان در دستش نيزهاي بود و لباسي گشاد به تن داشت با آستينهاي بلند كه خاص اهل علم بود.
بزرگواري كه ملبس به لباس اهل علم بود، جلو آمد و سه همراه ايشان در دو طرف جاده ايستاده و به اسماعيل سلام گفتند. آن شخص جليل القدر از وي پرسيد: «آيا فردا به سوي خانوادهات خواهي رفت؟»
اسماعيل پاسخ داد: «آري». فرمود: «جلو بيا تا زخمت را ببينم». آنگاه بر بدن اسماعيل دست كشيد و زخم را فشرد و بر زين اسبش نشست. يكي از سه سوار گفت: «اسماعيل! آسوده و رستگار شدي.»
اسماعيل از اين كه آنان نامش را ميدانند،در شگفت ماند. ولي هنوز نميدانست كه چه اتفاق افتاده است. پاسخ داد: «ما و شما رستگار شديم – انشاءالله-»
مرد به وي گفت: «اين امام است». و به آن كس كه لباس اهل علم بر تن داشت اشاره كرد. اسماعيل پيش رفت و پاي امام را در آغوش گرفت و زانوي حضرت را بوسيد. در اين هنگام امام با مهرباني و لطف به اسماعيل فرمود: «برگرد!»
اسماعيل عرض كرد: «هرگز از شما جدا نخواهم شد». امام فرمود: «مصلحت در برگشتن تو است.»
اسماعيل همان كلام اول را تكرار كرد. يكي از سواران گفت: «اسماعيل حيا نميكني! امام دوبار فرمود: برگرد، ولي تو مخالفت ميكني؟!»
در اين هنگام اسماعيل ايستاد. امام فرمود:
«وقتي به بغداد رسيدي، قطعا ابوجعفر [يعني خليفه، مستنصر عباسي] تو را خواهد خواست. نزد او كه رفتي و چيزي به تو داد،از وي مگير و به فرزند ما رضي [سيد بن طاووس] بگو: درباره تو چيزي به علي بن عوض بنويسد. من هم به او سفارش ميكنم كه آنچه ميخواهي به تو بدهد.»
آنگاه امام(عليهالسلام) و يارانش وي را ترك كردند و رفتند. اسماعيل به سوي بارگاه حضرت عسكريين(عليهماالسلام) به راه افتاد. كساني را ديد. از آنان درباره چهار سوار پرسيد. گفتند: «آنها از اشراف دامدارند؟» اسماعيل گفت: «خير، يكي از آنها امام(عليه السلام) بود» گفتند: «آيا زخمت را به امام نشان دادي؟» اسماعيل پاسخ داد: «امام بر زخم دست گذاشت».
سپس پاي خود را بر گشود. اثري از بيماري نديدند. دچار ترديد شد كه نكند زخم در پاي ديگر باشد. پاي ديگر را گشود. باز هم اثري نديد. مردم بر وي هجوم بردند تا پيراهنش را به عنوان تبرك قطعه قطعه كنند. در اين هنگام مردي از سوي حكومت عباسي نزد وي آمده، از اسم و زمان سفر او به بغداد پرسيد. اسماعيل وي را از همه چيز آگاه كرد. مرد خبر را به بغداد نوشت و فرستاد.
پس از يك روز، اسماعيل از سامرا به سوي بغداد رفت. وقتي به آنجا رسيد، ديد كه مردم بر روي پل خارج شهر ازدحام كردهاند و از هر كه وارد ميشود،اسم و نسب و نشان ميپرسند. وقتي نام خود را به آنان گفت و همه چيز را خبر داد، مردم پيرامونش گرد آمدند و لباسش را به رسم تبرك تكه تكه كردند. چون به بغداد رسيد، از كثرت ازدحام نزديك بود از بين برود.
جناب سيد بن طاووس با گروهي بيرون آمده، اسماعيل را پيدا كردند. مردم را از گرد وي پراكندند. سيد پرسيد: «اين كه ميگويند، تويي؟» اسماعيل پاسخ داد: «آري». سيد از مركب خود پياده شد و ران وي را باز كرد،ولي نشاني از زخم نديد. بيهوش شد. وقتي كه به هوش آمد، دست اسماعيل را گرفت و نزد وزير برد و در حالي كه گريه ميكرد. گفت: «اين برادر من و نزديكترين مردم به دل من است.»
وزير ماجرايش را پرسيد و اسماعيل برايش بازگفت. آنگاه وزير پزشكان را حاضر كرد؛ همان پزشكاني كه زخم را معاينه كرده و گفته بودند كه درماني جز بريدن پا ندارد و در اين صورت نيز خطر مرگ وجود دارد. به آنان گفت كه اگر زخم پا را ميبريدند چقدر طول ميكشيد تا جاي زخم بهبود يابد؟ پزشكان گفتند: «دو ماه طول ميكشيد و جاي زخم نيز حفرهاي سفيد باقي ميماند كه بر آن مويي نخواهد روييد». وزير پرسيد: «شما كي زخم را ديدهايد؟» گفتند: «ده روز پيش». وزير ران چپ وي را – كه زخم بر آن پا بود – برهنه كرد، ولي اثري نديدند. يكي از پزشكان فرياد زد: «اين كار مسيح است!».
وزير گفت: «از آنجا كه اين، كار شما نبوده، ما ميدانيم كار كيست».
مستنصر خليفه عباسي، اسماعيل را احضار كرد و داستان را از وي پرسيد. او نيز براي مستنصر بيان كرد. آن گاه خليفه فرمان داد به وي هزار دينار دهند و گفت: «اين را بگير و خرج كن».
اسماعيل گفت: «جرأت نميكنم حتي يك دينار قبول كنم».
مستنصر با شگفتي گفت: «از چه كسي ميترسي؟!» پاسخ داد: «از آن كس كه اين درد كهنه را درمان كرد. او فرمود: از مستنصر چيزي مگير.»
مستنصر گريست و غمگين شد. سپس اسماعيل – بيآنكه چيزي ستانده باشد – از نزد وي رفت.
شمس الدين فرزند اسماعيل هرقلي گويد: «پس از آن كه پدرم شفا يافت، ران وي را ديدم كه هيچ نشانهاي در آن نبود. درمحل زخم نيز مو روييده بود.»[2]
[align=left]بحارالانوار: ج 52، ص 61-64 – به نقل از «كشف الغمة في معرفة الائمة(عليهمالسلام)».
r ماجراي اسماعيل بن حسن هرقلي
از شمس الدين بن اسماعيل هرقلي نقل كردهاند كه بر روي ران چپ پدرش هنگام جواني زخمي پديد ميآيد. اين زخم در فصل بهار باز ميشد و از آن خون و چرك بيرون ميآمد. اسماعيل به شهر حله،خدمت سيد رضي الدين علي بن طاووس رفت و از درد زخم شكايت كرد. جناب سيد پزشكان را براي معاينه وي حاضر كرد. آنان پس از معاينه گفتند: جراحي اين زخم خطر مرگ دارد و احتمال بهبود پس از عمل نيز بسيار اندك است.
اسماعيل هرقلي همراه سيد بن طاووس به بغداد رفت تا پزشكان حاذق آن شهر نيز وي را معاينه كنند، ولي پاسخ اطباي بغداد نيز همانند پزشكان حله بود. به شهر سامرا رفت تا به حضرت مهدي(عليهالسلام) متوسل گردد و شفا طلب كند. پس از چند روز،در كنار رود دجله رفت و غسل كرد و لباس تميزي پوشيد. در اين هنگام چهار اسب سوار به وي رسيدند. يكي از آنان در دستش نيزهاي بود و لباسي گشاد به تن داشت با آستينهاي بلند كه خاص اهل علم بود.
بزرگواري كه ملبس به لباس اهل علم بود، جلو آمد و سه همراه ايشان در دو طرف جاده ايستاده و به اسماعيل سلام گفتند. آن شخص جليل القدر از وي پرسيد: «آيا فردا به سوي خانوادهات خواهي رفت؟»
اسماعيل پاسخ داد: «آري». فرمود: «جلو بيا تا زخمت را ببينم». آنگاه بر بدن اسماعيل دست كشيد و زخم را فشرد و بر زين اسبش نشست. يكي از سه سوار گفت: «اسماعيل! آسوده و رستگار شدي.»
اسماعيل از اين كه آنان نامش را ميدانند،در شگفت ماند. ولي هنوز نميدانست كه چه اتفاق افتاده است. پاسخ داد: «ما و شما رستگار شديم – انشاءالله-»
مرد به وي گفت: «اين امام است». و به آن كس كه لباس اهل علم بر تن داشت اشاره كرد. اسماعيل پيش رفت و پاي امام را در آغوش گرفت و زانوي حضرت را بوسيد. در اين هنگام امام با مهرباني و لطف به اسماعيل فرمود: «برگرد!»
اسماعيل عرض كرد: «هرگز از شما جدا نخواهم شد». امام فرمود: «مصلحت در برگشتن تو است.»
اسماعيل همان كلام اول را تكرار كرد. يكي از سواران گفت: «اسماعيل حيا نميكني! امام دوبار فرمود: برگرد، ولي تو مخالفت ميكني؟!»
در اين هنگام اسماعيل ايستاد. امام فرمود:
«وقتي به بغداد رسيدي، قطعا ابوجعفر [يعني خليفه، مستنصر عباسي] تو را خواهد خواست. نزد او كه رفتي و چيزي به تو داد،از وي مگير و به فرزند ما رضي [سيد بن طاووس] بگو: درباره تو چيزي به علي بن عوض بنويسد. من هم به او سفارش ميكنم كه آنچه ميخواهي به تو بدهد.»
آنگاه امام(عليهالسلام) و يارانش وي را ترك كردند و رفتند. اسماعيل به سوي بارگاه حضرت عسكريين(عليهماالسلام) به راه افتاد. كساني را ديد. از آنان درباره چهار سوار پرسيد. گفتند: «آنها از اشراف دامدارند؟» اسماعيل گفت: «خير، يكي از آنها امام(عليه السلام) بود» گفتند: «آيا زخمت را به امام نشان دادي؟» اسماعيل پاسخ داد: «امام بر زخم دست گذاشت».
سپس پاي خود را بر گشود. اثري از بيماري نديدند. دچار ترديد شد كه نكند زخم در پاي ديگر باشد. پاي ديگر را گشود. باز هم اثري نديد. مردم بر وي هجوم بردند تا پيراهنش را به عنوان تبرك قطعه قطعه كنند. در اين هنگام مردي از سوي حكومت عباسي نزد وي آمده، از اسم و زمان سفر او به بغداد پرسيد. اسماعيل وي را از همه چيز آگاه كرد. مرد خبر را به بغداد نوشت و فرستاد.
پس از يك روز، اسماعيل از سامرا به سوي بغداد رفت. وقتي به آنجا رسيد، ديد كه مردم بر روي پل خارج شهر ازدحام كردهاند و از هر كه وارد ميشود،اسم و نسب و نشان ميپرسند. وقتي نام خود را به آنان گفت و همه چيز را خبر داد، مردم پيرامونش گرد آمدند و لباسش را به رسم تبرك تكه تكه كردند. چون به بغداد رسيد، از كثرت ازدحام نزديك بود از بين برود.
جناب سيد بن طاووس با گروهي بيرون آمده، اسماعيل را پيدا كردند. مردم را از گرد وي پراكندند. سيد پرسيد: «اين كه ميگويند، تويي؟» اسماعيل پاسخ داد: «آري». سيد از مركب خود پياده شد و ران وي را باز كرد،ولي نشاني از زخم نديد. بيهوش شد. وقتي كه به هوش آمد، دست اسماعيل را گرفت و نزد وزير برد و در حالي كه گريه ميكرد. گفت: «اين برادر من و نزديكترين مردم به دل من است.»
وزير ماجرايش را پرسيد و اسماعيل برايش بازگفت. آنگاه وزير پزشكان را حاضر كرد؛ همان پزشكاني كه زخم را معاينه كرده و گفته بودند كه درماني جز بريدن پا ندارد و در اين صورت نيز خطر مرگ وجود دارد. به آنان گفت كه اگر زخم پا را ميبريدند چقدر طول ميكشيد تا جاي زخم بهبود يابد؟ پزشكان گفتند: «دو ماه طول ميكشيد و جاي زخم نيز حفرهاي سفيد باقي ميماند كه بر آن مويي نخواهد روييد». وزير پرسيد: «شما كي زخم را ديدهايد؟» گفتند: «ده روز پيش». وزير ران چپ وي را – كه زخم بر آن پا بود – برهنه كرد، ولي اثري نديدند. يكي از پزشكان فرياد زد: «اين كار مسيح است!».
وزير گفت: «از آنجا كه اين، كار شما نبوده، ما ميدانيم كار كيست».
مستنصر خليفه عباسي، اسماعيل را احضار كرد و داستان را از وي پرسيد. او نيز براي مستنصر بيان كرد. آن گاه خليفه فرمان داد به وي هزار دينار دهند و گفت: «اين را بگير و خرج كن».
اسماعيل گفت: «جرأت نميكنم حتي يك دينار قبول كنم».
مستنصر با شگفتي گفت: «از چه كسي ميترسي؟!» پاسخ داد: «از آن كس كه اين درد كهنه را درمان كرد. او فرمود: از مستنصر چيزي مگير.»
مستنصر گريست و غمگين شد. سپس اسماعيل – بيآنكه چيزي ستانده باشد – از نزد وي رفت.
شمس الدين فرزند اسماعيل هرقلي گويد: «پس از آن كه پدرم شفا يافت، ران وي را ديدم كه هيچ نشانهاي در آن نبود. درمحل زخم نيز مو روييده بود.»[2]
[align=left]بحارالانوار: ج 52، ص 61-64 – به نقل از «كشف الغمة في معرفة الائمة(عليهمالسلام)».
-
- پست: 802
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶, ۴:۱۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1712 بار
- سپاسهای دریافتی: 2245 بار
- تماس:
هو الرحمن
ماجراي شيخ محمد حسن سريره
شيخ نوري در كتاب «جنة المأوي» ماجرايي نقل كرده است كه يكي از علماي نجف گفت: در نجف اشرف مردي از طلاب علوم ديني به نام شيخ محمد حسن سريره بود كه وي را سه مشكل پيش آمده بود: خون از سينهاش ميريخت؛ در تنگدستي شديدي زندگي ميكرد و دوست داشت با زني ازدواج كند كه خانواده زن، به دليل فقرش،با ازدواج مخالفت ميكردند.
وقتي از حل مشكلات مأيوس شد، قرار گذاشت كه چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه[3] برود؛ زيرا ميان مؤمنين معروف بود كه هر كس چهل شب چهارشنبه به زيارت اين مسجد برود، حتماً حضرت مهدي (عليهالسلام) را خواهد ديد.
وقتي آخرين شب چهارشنبه فرا رسيد – كه شبي بسيار تاريك و سرد و طوفاني بود – شيخ حسن در بيرون مسجد بر سكوي در مسجد نشسته بود؛ چرا كه به دليل خوني كه از سينهاش به هنگام سرفه كردن ميريخت، نميتوانست داخل مسجد بماند. در اين فكر بود كه سرانجام به زيارت حضرت مهدي(عليهالسلام) موفق نشده است با اين كه آن چهارشنبه چهلمين چهارشنبه است.
شيخ حسن به نوشيدن قهوه عادت داشت. مقداري آتش روشن كرد تا قهوهاي درست كند. در اين هنگام مردي را ديد كه به سويش ميآيد. ناراحت شد و با خود گفت: اين اعرابي همه قهوه را خواهد نوشيد و هيچ چيز باقي نخواهد گذارد.
شيخ حسن گويد: مرد به من رسيد و با نامم به من سلام گفت: از اين كه او مرا ميشناسد، بسيار تعجب كردم.
پرسيدم: «از كدام طايفهايد؟» آيا از طايفه فلاني هستي؟» وي فرمود: «خير». نام طوايف زيادي را بردم و او مرتب ميگفت: «نه». سرانجام از من پرسيد: «چرا اينجا آمدهاي؟»
گفتم: «چرا اين مطلب را از من ميپرسي؟» فرمود: «تو را چه زيان كه اين پاسخ را به من بدهي؟!»
براي وي در فنجاني قهوه ريختم و تقديمش كردم. اندكي ميل كرد و آن را به من برگرداند و فرمود: «تو آن را بنوش».
فنجان را از او گرفتم و باقي را نوشيدم. آنگاه شروع كردم به بيان مسايل و مشكلاتم و گفتم: كه من در نهايت فقر و نيازم. در عين حال سالياني است كه از سينهام خون ميچكد. با اين اوضاع و احوال دل به مهر زني سپردهام، ولي خانواده زن از اين كه وي را به ازدواج من درآورند امتناع ميورزند. برخي از اهل علم مرا فريب دادند و گفتند: در نيازهاي خود متوجه حضرت صاحبالزمان(عليهالسلام) شو. در اين مدت سختيها و ناراحتيها را تحمل كردم و به اينجا آمدم. امشب آخرين شب است و كسي را نديدهام.
آن بزرگوار به من – كه غافل بودم – رو كرد و فرمود:
سينهات كه بهبود يافت... اما زن را به زودي به عقد ازدواج درخواهي آورد... ولي فقرت تا به هنگام مرگ با تو خواهد ماند.
وقتي صبح شد، دريافتم كه سينهام بهبود يافته و پس از يك هفته با آن زن ازدواج كردم، ولي فقرم بر حال خود ماند.
جنة المأوي، حكايت
ماجراي شيخ محمد حسن سريره
شيخ نوري در كتاب «جنة المأوي» ماجرايي نقل كرده است كه يكي از علماي نجف گفت: در نجف اشرف مردي از طلاب علوم ديني به نام شيخ محمد حسن سريره بود كه وي را سه مشكل پيش آمده بود: خون از سينهاش ميريخت؛ در تنگدستي شديدي زندگي ميكرد و دوست داشت با زني ازدواج كند كه خانواده زن، به دليل فقرش،با ازدواج مخالفت ميكردند.
وقتي از حل مشكلات مأيوس شد، قرار گذاشت كه چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه[3] برود؛ زيرا ميان مؤمنين معروف بود كه هر كس چهل شب چهارشنبه به زيارت اين مسجد برود، حتماً حضرت مهدي (عليهالسلام) را خواهد ديد.
وقتي آخرين شب چهارشنبه فرا رسيد – كه شبي بسيار تاريك و سرد و طوفاني بود – شيخ حسن در بيرون مسجد بر سكوي در مسجد نشسته بود؛ چرا كه به دليل خوني كه از سينهاش به هنگام سرفه كردن ميريخت، نميتوانست داخل مسجد بماند. در اين فكر بود كه سرانجام به زيارت حضرت مهدي(عليهالسلام) موفق نشده است با اين كه آن چهارشنبه چهلمين چهارشنبه است.
شيخ حسن به نوشيدن قهوه عادت داشت. مقداري آتش روشن كرد تا قهوهاي درست كند. در اين هنگام مردي را ديد كه به سويش ميآيد. ناراحت شد و با خود گفت: اين اعرابي همه قهوه را خواهد نوشيد و هيچ چيز باقي نخواهد گذارد.
شيخ حسن گويد: مرد به من رسيد و با نامم به من سلام گفت: از اين كه او مرا ميشناسد، بسيار تعجب كردم.
پرسيدم: «از كدام طايفهايد؟» آيا از طايفه فلاني هستي؟» وي فرمود: «خير». نام طوايف زيادي را بردم و او مرتب ميگفت: «نه». سرانجام از من پرسيد: «چرا اينجا آمدهاي؟»
گفتم: «چرا اين مطلب را از من ميپرسي؟» فرمود: «تو را چه زيان كه اين پاسخ را به من بدهي؟!»
براي وي در فنجاني قهوه ريختم و تقديمش كردم. اندكي ميل كرد و آن را به من برگرداند و فرمود: «تو آن را بنوش».
فنجان را از او گرفتم و باقي را نوشيدم. آنگاه شروع كردم به بيان مسايل و مشكلاتم و گفتم: كه من در نهايت فقر و نيازم. در عين حال سالياني است كه از سينهام خون ميچكد. با اين اوضاع و احوال دل به مهر زني سپردهام، ولي خانواده زن از اين كه وي را به ازدواج من درآورند امتناع ميورزند. برخي از اهل علم مرا فريب دادند و گفتند: در نيازهاي خود متوجه حضرت صاحبالزمان(عليهالسلام) شو. در اين مدت سختيها و ناراحتيها را تحمل كردم و به اينجا آمدم. امشب آخرين شب است و كسي را نديدهام.
آن بزرگوار به من – كه غافل بودم – رو كرد و فرمود:
سينهات كه بهبود يافت... اما زن را به زودي به عقد ازدواج درخواهي آورد... ولي فقرت تا به هنگام مرگ با تو خواهد ماند.
وقتي صبح شد، دريافتم كه سينهام بهبود يافته و پس از يك هفته با آن زن ازدواج كردم، ولي فقرم بر حال خود ماند.
جنة المأوي، حكايت
-
- پست: 802
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶, ۴:۱۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1712 بار
- سپاسهای دریافتی: 2245 بار
- تماس:
هو العليــــــــــــــــم
فرزندم مهدي(عليهالسلام) در مسجد كوفه
شب از نيمه گذشته و مطالعات فكرم را سخت ناتوان كرده بود. از حجره بيرون آمدم و در صحن مطهر حضرت اميرالمؤمنين(عليهالسلام) قدم ميزدم تا خستگي فكرم كم شود، محيطي آرام و فضايي روح افزا بود.
اما همان لحظه كه من در سياه چادر شب با زباني خاموش و دلي گويا ميخراميدم، صداي ملايم پايي گوشم را نوازش ميداد و به دنبال ان، سايه شخصي را كه به سوي حرم شريف روان بود مشاهده كردم.
راستي در اين نيمه شب كيست كه قصد تشرف به حرم را دارد؟ درها كه بسته است! خادمان حرم همه خفته و در بستر آسايشند!
من آرام خود را به او نزديك كردم و رفتارش را زير نظر گرفتم، گويا او مرا نميديد و به سوي هدف پيش ميرفت.
همين كه به در حرم نزديك شد، قفل بازگرديد و در گشوده شد!
مرد ناشناس در كمال وقار و ادب كنار حرم حضرت علي بن ابيطالب(عليهالسلام) ايستاد و در آن مكان مقدس سلام كرد و من جواب سلام او را كه از مزار شريف آمد شنيدم. سپس احساس كردم كه آن مرد با كسي در يك مسأله علمي شروع به سخن كرده است. هنوز از آن گفت و گو چيزي نگذشته بود كه آن مرد از حرم خارج شد.
حس كنجكاوي مرا بر آن داشت تا او را تعقيب نمايم. لذا آرام آرام به هر كجا كه ميرفت من نيز ميرفتم.
آن مرد از شهر خارج شد و به سوي مسجد كوفه روان گشت. در مسجد، داخل محراب شد و گويا با كسي به گفت و گو پرداخت. سخنانش كه به اتمام رسيد از مسجد خارج شد و به سوي شهر مراجعت كرد.
نزديك دروازه نجف كه رسيد، تازه سپيده صبح دميده بود و خفتگان كم كم از بستر استراحت سر بر ميداشتند و آماده نماز به درگاه بينياز ميشدند.
من آنگاه خود را بدان بزرگ مرد رساندم. چون به صورتش نگريستم، ديدم استادم مقدس اردبيلي است.
پس از سلام و ادب، عرضه داشتم: ديشب از لحظهاي كه به حرم امير(عليهالسلام) وارد شديد تا هم اكنون با شما بودم. لطفا بفرماييد آن كس كه در حرم با وي سخن گفتيد و آن كس كه در محراب مسجد كوفه ملاقات كرديد چه كساني بودند؟
استاد بعد از گرفتن پيمان، كه رازش را تا موقعي كه زنده است فاش نكنم فرمود:
«فرزندم گاه ميشود كه حل مسائل بر من دشوار ميگردد و چون از حل آن عاجز ميشوم به خدمت حلال مشكلات حضرت علي(عليهالسلام) شرفياب ميگردم و
جواب را از آن حضرت ميگيرم! اما شب گذشته حضرت علي(عليهالسلام) پاسخ مرا به حضرت صاحب الزمان(عليهالسلام) واگذار نمود و فرمود: فرزندم مهدي
(عليهالسلام) در مسجد كوفه است. او امام زمان توست؛ نزد او برو و جواب مسائل خود را از وي بگير. من نيز به امر آن حضرت داخل مسجد كوفه شدم و آن كس
كه با وي گفت و گو ميكردم، حضرت مهدي امام زمان (عليهالسلام) بود.»
[align=left]منتظر تا صبح فردا: ص 100-101 ، به نقل از : سيد حميد علم الهدي.
فرزندم مهدي(عليهالسلام) در مسجد كوفه
شب از نيمه گذشته و مطالعات فكرم را سخت ناتوان كرده بود. از حجره بيرون آمدم و در صحن مطهر حضرت اميرالمؤمنين(عليهالسلام) قدم ميزدم تا خستگي فكرم كم شود، محيطي آرام و فضايي روح افزا بود.
اما همان لحظه كه من در سياه چادر شب با زباني خاموش و دلي گويا ميخراميدم، صداي ملايم پايي گوشم را نوازش ميداد و به دنبال ان، سايه شخصي را كه به سوي حرم شريف روان بود مشاهده كردم.
راستي در اين نيمه شب كيست كه قصد تشرف به حرم را دارد؟ درها كه بسته است! خادمان حرم همه خفته و در بستر آسايشند!
من آرام خود را به او نزديك كردم و رفتارش را زير نظر گرفتم، گويا او مرا نميديد و به سوي هدف پيش ميرفت.
همين كه به در حرم نزديك شد، قفل بازگرديد و در گشوده شد!
مرد ناشناس در كمال وقار و ادب كنار حرم حضرت علي بن ابيطالب(عليهالسلام) ايستاد و در آن مكان مقدس سلام كرد و من جواب سلام او را كه از مزار شريف آمد شنيدم. سپس احساس كردم كه آن مرد با كسي در يك مسأله علمي شروع به سخن كرده است. هنوز از آن گفت و گو چيزي نگذشته بود كه آن مرد از حرم خارج شد.
حس كنجكاوي مرا بر آن داشت تا او را تعقيب نمايم. لذا آرام آرام به هر كجا كه ميرفت من نيز ميرفتم.
آن مرد از شهر خارج شد و به سوي مسجد كوفه روان گشت. در مسجد، داخل محراب شد و گويا با كسي به گفت و گو پرداخت. سخنانش كه به اتمام رسيد از مسجد خارج شد و به سوي شهر مراجعت كرد.
نزديك دروازه نجف كه رسيد، تازه سپيده صبح دميده بود و خفتگان كم كم از بستر استراحت سر بر ميداشتند و آماده نماز به درگاه بينياز ميشدند.
من آنگاه خود را بدان بزرگ مرد رساندم. چون به صورتش نگريستم، ديدم استادم مقدس اردبيلي است.
پس از سلام و ادب، عرضه داشتم: ديشب از لحظهاي كه به حرم امير(عليهالسلام) وارد شديد تا هم اكنون با شما بودم. لطفا بفرماييد آن كس كه در حرم با وي سخن گفتيد و آن كس كه در محراب مسجد كوفه ملاقات كرديد چه كساني بودند؟
استاد بعد از گرفتن پيمان، كه رازش را تا موقعي كه زنده است فاش نكنم فرمود:
«فرزندم گاه ميشود كه حل مسائل بر من دشوار ميگردد و چون از حل آن عاجز ميشوم به خدمت حلال مشكلات حضرت علي(عليهالسلام) شرفياب ميگردم و
جواب را از آن حضرت ميگيرم! اما شب گذشته حضرت علي(عليهالسلام) پاسخ مرا به حضرت صاحب الزمان(عليهالسلام) واگذار نمود و فرمود: فرزندم مهدي
(عليهالسلام) در مسجد كوفه است. او امام زمان توست؛ نزد او برو و جواب مسائل خود را از وي بگير. من نيز به امر آن حضرت داخل مسجد كوفه شدم و آن كس
كه با وي گفت و گو ميكردم، حضرت مهدي امام زمان (عليهالسلام) بود.»
[align=left]منتظر تا صبح فردا: ص 100-101 ، به نقل از : سيد حميد علم الهدي.
-
- پست: 802
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶, ۴:۱۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1712 بار
- سپاسهای دریافتی: 2245 بار
- تماس:
هو الرحمـــــــــن
تشرف ابوراجح حمامي
در شهر حلّه به حاکم آنجا که ناصبی بود و مرجان صغیر نام داشت، خبر دادند ابوراجح حمامی، پیوسته صحابه ( خلفای سه گانه ! ) را سبّ و سرزنش می کند.
دستور داد که او را حاضر کنند. وقتی کشان کشان او را آوردند، آن بی دینان به قدری او را زدند که مشرف به هلاکت شد و تمام بدن او خرد گردید؛ حتی آن قدر به صورتش زدند که دندانهایش ریخت.
بعد هم زبان او را بیرون آوردند و با جوال دوز سوراخ کردند و آن جوال دوز را حلقه کردند و زنجیری از آن گذراندند. بینی اش را هم سوراخ کردند و ریسمانی از مو از آن رد کردند. سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگری بست و به دست چند نفر از مأمورانش سپرد و دستور داد او را با همان حال، در کوچه های حله بگردانند و بزنند.
آنها هم همین کار را کردند؛ به طوری که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید. وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند. آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد. حاضران گفتند: او پیرمردی بیش نیست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پای درمی آورد و احتیاج به اعدام ندارد؛ لذا خود را مسئول خون او نکن. خلاصه آن قدر با او صحبت کردند، تا دستور رهایی ابوراجح را داد.
بستگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مُرد. صبح، مردم سراغ او رفتند؛ ولی با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است و دندانهای ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است؛ به طوری که اثری از آنها نیست.
تعجب کنان قضیه را از او پرسیدند.
گفت: من به حالی رسیدم که مرگ را به چشم دیدم. زبانی برایم نمانده بود که از خدا چیزی بخواهم؛ لذا در دل با حق تعالی مناجات کردم و به مولایم حضرت صاحب الزمان علیه السلام استغاثه کردم. ناگاه دیدم حضرتش دست شریف خود را به روی من کشید، و فرمود:
« از خانه خارج شو و برای زن و بچه ات کار کن؛ چون حق تعالی، به تو عافیت مرحمت کرده است. »
پس از آن به این حالت که می بینید، رسیدم.
شیخ شمس الدین محمد بن قارون (ناقل قضیه) می گوید: به خدا قسم ابوراجح مردی ضعیف اندام و زرد رنگ و زشت و کوسج (مردی که محاسن نداشته باشد) بود و من همیشه برای نظافت به حمامش می رفتم.
صبح آن روزی که شفا یافت، او را در حالی که قوی و خوش هیکل شده بود در منزلش دیدم. ریش او بلند و رویش سرخ، مثل جوان بیست ساله ای دیده می شد. و به همین هیئت و جوانی بود، تا وقتی که از دنیا رفت.
بعد از شفا یافتن ابوراجح، خبر به حاکم رسید. او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتی وضعیتش را نسبت به قبل مشاهده کرد، رعب و وحشتی به او دست داد. از طرفی قبل از این جریان، حاکم همیشه وقتی که در مجلس خود می نشست، پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدی علیه السلام که در حله است می کرد؛ ولی بعد از این قضیه، روی خود را به سمت آن مقام نمود و با اهل حله، نیکی و مدارا می نمود و بعد از چند وقتی به درک واصل شد، در حالی که چنین معجزه روشنی در آن خبیث تأثیری نداشت.
[align=left]كمال الدين / ج 2, ص 192, س 9.
تشرف ابوراجح حمامي
در شهر حلّه به حاکم آنجا که ناصبی بود و مرجان صغیر نام داشت، خبر دادند ابوراجح حمامی، پیوسته صحابه ( خلفای سه گانه ! ) را سبّ و سرزنش می کند.
دستور داد که او را حاضر کنند. وقتی کشان کشان او را آوردند، آن بی دینان به قدری او را زدند که مشرف به هلاکت شد و تمام بدن او خرد گردید؛ حتی آن قدر به صورتش زدند که دندانهایش ریخت.
بعد هم زبان او را بیرون آوردند و با جوال دوز سوراخ کردند و آن جوال دوز را حلقه کردند و زنجیری از آن گذراندند. بینی اش را هم سوراخ کردند و ریسمانی از مو از آن رد کردند. سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگری بست و به دست چند نفر از مأمورانش سپرد و دستور داد او را با همان حال، در کوچه های حله بگردانند و بزنند.
آنها هم همین کار را کردند؛ به طوری که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید. وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند. آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد. حاضران گفتند: او پیرمردی بیش نیست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پای درمی آورد و احتیاج به اعدام ندارد؛ لذا خود را مسئول خون او نکن. خلاصه آن قدر با او صحبت کردند، تا دستور رهایی ابوراجح را داد.
بستگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مُرد. صبح، مردم سراغ او رفتند؛ ولی با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است و دندانهای ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است؛ به طوری که اثری از آنها نیست.
تعجب کنان قضیه را از او پرسیدند.
گفت: من به حالی رسیدم که مرگ را به چشم دیدم. زبانی برایم نمانده بود که از خدا چیزی بخواهم؛ لذا در دل با حق تعالی مناجات کردم و به مولایم حضرت صاحب الزمان علیه السلام استغاثه کردم. ناگاه دیدم حضرتش دست شریف خود را به روی من کشید، و فرمود:
« از خانه خارج شو و برای زن و بچه ات کار کن؛ چون حق تعالی، به تو عافیت مرحمت کرده است. »
پس از آن به این حالت که می بینید، رسیدم.
شیخ شمس الدین محمد بن قارون (ناقل قضیه) می گوید: به خدا قسم ابوراجح مردی ضعیف اندام و زرد رنگ و زشت و کوسج (مردی که محاسن نداشته باشد) بود و من همیشه برای نظافت به حمامش می رفتم.
صبح آن روزی که شفا یافت، او را در حالی که قوی و خوش هیکل شده بود در منزلش دیدم. ریش او بلند و رویش سرخ، مثل جوان بیست ساله ای دیده می شد. و به همین هیئت و جوانی بود، تا وقتی که از دنیا رفت.
بعد از شفا یافتن ابوراجح، خبر به حاکم رسید. او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتی وضعیتش را نسبت به قبل مشاهده کرد، رعب و وحشتی به او دست داد. از طرفی قبل از این جریان، حاکم همیشه وقتی که در مجلس خود می نشست، پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدی علیه السلام که در حله است می کرد؛ ولی بعد از این قضیه، روی خود را به سمت آن مقام نمود و با اهل حله، نیکی و مدارا می نمود و بعد از چند وقتی به درک واصل شد، در حالی که چنین معجزه روشنی در آن خبیث تأثیری نداشت.
[align=left]كمال الدين / ج 2, ص 192, س 9.
-
- پست: 802
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶, ۴:۱۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1712 بار
- سپاسهای دریافتی: 2245 بار
- تماس:
هو المحبـــــــــوب
r كتابي كه امام زمان(عليهالسلام) نوشت
شخصي كتابي در مذهب شيعه نگاشته بود و در مجالس عمومي آن را مطرح ميكرد و در نتيجه، بعضي را نسبت به مذهب شيعه بدبين و عقيده آنها را منحرف ميكرد. از طرفي، كتاب را در اختيار كسي نميگذاشت تا مطالبش مستقيما و يا با واسطه در دست دانشمندان قرار نگيرد و ايرادي بر آن وارد ننمايند.
علامه حلي كه يكي از بزرگترين متفكران جهان شيعه است، چندي به طور ناشناس در جلسه درس آن شخص رفت و آمد كرد و سرانجام، تقاضاي دريافت كتاب را كرد. آن شخص نتوانست به طور كلي، دست رد بر سينه او بزند. گفت: من نذر كردهام كه كتاب را جز يك شب به كسي واگذار نكنم. ناگزير علامه پذيرفت كه فقط يك شب آن كتاب نزد وي بماند.
علامه آن شب با يك دنيا خرسندي به رونويسي كتاب پرداخت. نظر علامه اين بود كه هرچه مقدور شود از آن كتاب يادداشت بردارد و به پاسخ گويي آن اقدام نمايد. اما همين كه شب به نيمه رسيد علامه را خواب فرا گرفت. ناگهان ديد مردي داخل اطاق شد و فرمود:
[align=center]اي علامه! تو كاغذها را خط كشي و آماده كن، من كتاب را مينويسم.
اما وضع چنان بود كه علامه در خط كشي همه به آن شخص نميرسيد، زيرا سرعت نوشتن او فوقالعاده بود. سپس فرمود: علامه، تو بخواب و نوشتن را به من واگذار.
علامه بيچون و چرا فرمان آن مرد را اطاعت كرد و خوابيد، چون از خواب برخاست تمام كتاب را بدون هيچ كم و كاستي در دفتر خود منعكس شده يافت.
گويند كه تنها اثر شخص نويسنده، نام مباركش بود كه در پايان كتاب با نقش «كتبَهُ الحُجَّه» به چشم ميخورد.
[align=left]فاطمه صالح مدرسهاي، منتظر تا صبح فردا: ص 97-98 .
دریافت = راست کلیک + save target as :
فايل صوتي داستان
r كتابي كه امام زمان(عليهالسلام) نوشت
شخصي كتابي در مذهب شيعه نگاشته بود و در مجالس عمومي آن را مطرح ميكرد و در نتيجه، بعضي را نسبت به مذهب شيعه بدبين و عقيده آنها را منحرف ميكرد. از طرفي، كتاب را در اختيار كسي نميگذاشت تا مطالبش مستقيما و يا با واسطه در دست دانشمندان قرار نگيرد و ايرادي بر آن وارد ننمايند.
علامه حلي كه يكي از بزرگترين متفكران جهان شيعه است، چندي به طور ناشناس در جلسه درس آن شخص رفت و آمد كرد و سرانجام، تقاضاي دريافت كتاب را كرد. آن شخص نتوانست به طور كلي، دست رد بر سينه او بزند. گفت: من نذر كردهام كه كتاب را جز يك شب به كسي واگذار نكنم. ناگزير علامه پذيرفت كه فقط يك شب آن كتاب نزد وي بماند.
علامه آن شب با يك دنيا خرسندي به رونويسي كتاب پرداخت. نظر علامه اين بود كه هرچه مقدور شود از آن كتاب يادداشت بردارد و به پاسخ گويي آن اقدام نمايد. اما همين كه شب به نيمه رسيد علامه را خواب فرا گرفت. ناگهان ديد مردي داخل اطاق شد و فرمود:
[align=center]اي علامه! تو كاغذها را خط كشي و آماده كن، من كتاب را مينويسم.
اما وضع چنان بود كه علامه در خط كشي همه به آن شخص نميرسيد، زيرا سرعت نوشتن او فوقالعاده بود. سپس فرمود: علامه، تو بخواب و نوشتن را به من واگذار.
علامه بيچون و چرا فرمان آن مرد را اطاعت كرد و خوابيد، چون از خواب برخاست تمام كتاب را بدون هيچ كم و كاستي در دفتر خود منعكس شده يافت.
گويند كه تنها اثر شخص نويسنده، نام مباركش بود كه در پايان كتاب با نقش «كتبَهُ الحُجَّه» به چشم ميخورد.
[align=left]فاطمه صالح مدرسهاي، منتظر تا صبح فردا: ص 97-98 .
دریافت = راست کلیک + save target as :
فايل صوتي داستان
-
- پست: 802
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶, ۴:۱۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1712 بار
- سپاسهای دریافتی: 2245 بار
- تماس:
هو العزيز
اباصالح! بيا درمانده ام من
علامه مجلسي (ع) مي فرمايد:
مرد شريف و صالحي را مي شناسم به نام امير اسحاق استرآبادي او چهل بار با پاي پياده به حجّ مشرف شده است، و در ميان مردم مشهور است كه طي الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم.
او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكه به راه افتادم. حدود هفت يا نه منزل بيش تر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلل كرده ، از قافله عقب افتادم.
وقتي به خود آمدم،ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي شد، راه را گم كردم،
حيران و سرگردان وامانده بودم، از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده آماده مرگ بودم.
[ ناگهان به ياد منجي بشريت امام زمان (ع) افتادم و] فرياد زدم: يا ابا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت كند!
درهمين حال، از دور شبحي به نظرم رسيد، به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن پيمود و در كنارم ايستاد،
جواني بود گندم گون و زيبا با لباسي پاكيزه بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت.
سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود.
فرمود: تشنه اي؟
گفتم: آري. اگر امكان دارد، كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد!
او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم.
آنگاه فرمود: مي خواهي به قافله برسي؟
گفتم: آري.
او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاي" حرز يماني" را قرائت كنم. مشغول قرائت دعا شدم.
در حين دعا گاهي به طرف من بر مي گشت و مي فرمود: اين طور بخوان!
چيزي نگذشت كه به من فرمود: اين جا را مي شناسي؟
نگاه كردم، ديدم در حومه شهر مكه هستم، گفتم: آري مي شناسم.
فرمود : پس پياده شو!
من پياده شدم برگشتم او را ببينم ناگاه از نظرم ناپديد شد، متوجه شدم كه او قائم آل محمد(ص) است.
ازگذشته خود پشيمان شدم، و از اينكه او را نشناختم و از او جدا شده بودم،
بسيار متاسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجب نمودند. زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طي الارض دارم.
[align=left]منبع:بحار الانوار، ج 52، صص 175 و
اباصالح! بيا درمانده ام من
علامه مجلسي (ع) مي فرمايد:
مرد شريف و صالحي را مي شناسم به نام امير اسحاق استرآبادي او چهل بار با پاي پياده به حجّ مشرف شده است، و در ميان مردم مشهور است كه طي الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم.
او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكه به راه افتادم. حدود هفت يا نه منزل بيش تر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلل كرده ، از قافله عقب افتادم.
وقتي به خود آمدم،ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي شد، راه را گم كردم،
حيران و سرگردان وامانده بودم، از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده آماده مرگ بودم.
[ ناگهان به ياد منجي بشريت امام زمان (ع) افتادم و] فرياد زدم: يا ابا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت كند!
درهمين حال، از دور شبحي به نظرم رسيد، به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن پيمود و در كنارم ايستاد،
جواني بود گندم گون و زيبا با لباسي پاكيزه بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت.
سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود.
فرمود: تشنه اي؟
گفتم: آري. اگر امكان دارد، كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد!
او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم.
آنگاه فرمود: مي خواهي به قافله برسي؟
گفتم: آري.
او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاي" حرز يماني" را قرائت كنم. مشغول قرائت دعا شدم.
در حين دعا گاهي به طرف من بر مي گشت و مي فرمود: اين طور بخوان!
چيزي نگذشت كه به من فرمود: اين جا را مي شناسي؟
نگاه كردم، ديدم در حومه شهر مكه هستم، گفتم: آري مي شناسم.
فرمود : پس پياده شو!
من پياده شدم برگشتم او را ببينم ناگاه از نظرم ناپديد شد، متوجه شدم كه او قائم آل محمد(ص) است.
ازگذشته خود پشيمان شدم، و از اينكه او را نشناختم و از او جدا شده بودم،
بسيار متاسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجب نمودند. زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طي الارض دارم.
[align=left]منبع:بحار الانوار، ج 52، صص 175 و
-
- پست: 802
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶, ۴:۱۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1712 بار
- سپاسهای دریافتی: 2245 بار
- تماس:
هو الستار
علم و معرفت
در درس يكي از مدرسان نجف اشرف، فردي به نام شيخ حسن، به همراه ديگر طلاب شاگردي مي كرد. وي شخصي كم استعداد و ساده بود و با اينكه 25 سال در درسها شركت مي كرد، ولي پيشرفتي نداشت.
استاد و شاگردان دوستش داشتند و گه گاه با او شوخي مي كردند و گاهي نيز استاد با مزاح مي گفت: هر كس درس را نفهميد، از شيخ حسن سؤال كند!!
تا آنكه روزي استاد موقع درس گفت: كساني بوده اند كه 40 روز عمل نيكي را به نيت ديدار حضرت مهدي عليه السلام انجام داده اند و موفق به ديدار حضرتش شده اند.
شيخ حسن گفت: من امروز درس را فهميدم. آنگاه تصميم گرفت كه 40 روز به وادي السلام برود و هر روز يك جزء از قرآن را به نيت ديدار آن بزرگوار، تلاوت كند و اين عمل را 37 يا 38 روز انجام داد.
در يكي از روزها ، متوجه صداي صحبت دو تن شد. ديد دو سيد مشغول صحبت هستند. به آنها گفت: گفت و گوي شما حواس مرا پرت مي كند. آنها رفتند و فردا كه شيخ حسن مشغول تلاوت قرآن بود باز همان دو نفر، همان جا مشغول صحبت شدند و شيخ حسن نيز همان كلام سابق را گفت.
آن دو نفر خنديدند و گفتند: مگر نميخواهي امام زمان را ملاقات كني؟
گفت : بلي. گفتند : بيا با هم برويم.
شيخ حسن همراه آنها حركت كرد و سپس به چادري رسيدند، حضرت ولي عصر ارواحنا فداه از چادر بيرون آمد و فرمود:
شيخ حسن! اگر مي خواي مرا ببيني ، بيا مشهد كنار قبر جدم علي بن موسي الرضا عليه السلام، شيخ حسن پياده و تنها روانه مشهد شد.
وقتي به حرم رفت، حضرت را در پيشروي امام رضا عليه السلام -كه زيارت امين الله مي خواندند- مشاهده كرد.
امام فرمود: شيخ حسن! اگر مي خواهي بامن باشي ، بيا كنار قبر جدم امام حسين عليه السلام،
شيخ حسن نيز با تحمل مشقت هاي فراوان به كربلا رسيد. در آنجا ايشان را در مقابل قبر حضرت سيدالشهدا عليه السلام مشغول خواند زيارت امين الله ديد.
امام عليه السلام پس از اينكه وي را به كنار مزار حضرت ابوالفضل فراخواند، فرمودند: چه مي خواهي؟
عرض كرد: خودتان را.
هرچه امام پرسيد: چه ميخواهي؟ جواب داد: شما را.
حضرت فرمودند: برو خداحافظي كن و جريان را به استادت بگو و نزد ما بيا.
شيخ حسن پس از 6ماه -كه استاد و شاگردان از وي خبر نداشتند - يكباره وارد مدرسه شد و جريان را خصوصي به استاد عرض كرد.
استاد پرسيد: از كجا بدانم راست مي گويي؟
گفت : هرچه از ذهنتان بگذرانيد آن را مي گويم.
استاد نيز مواردي را در نظر گرفت و شيخ حسن آنها را بيان كرد.
سپس شيخ حسن با استاد خداحافظي كرد و به سوي حضرت مهدي عليه السلام شتافت.
[align=left]اخلاق منتظر/ دكتر حسين
علم و معرفت
در درس يكي از مدرسان نجف اشرف، فردي به نام شيخ حسن، به همراه ديگر طلاب شاگردي مي كرد. وي شخصي كم استعداد و ساده بود و با اينكه 25 سال در درسها شركت مي كرد، ولي پيشرفتي نداشت.
استاد و شاگردان دوستش داشتند و گه گاه با او شوخي مي كردند و گاهي نيز استاد با مزاح مي گفت: هر كس درس را نفهميد، از شيخ حسن سؤال كند!!
تا آنكه روزي استاد موقع درس گفت: كساني بوده اند كه 40 روز عمل نيكي را به نيت ديدار حضرت مهدي عليه السلام انجام داده اند و موفق به ديدار حضرتش شده اند.
شيخ حسن گفت: من امروز درس را فهميدم. آنگاه تصميم گرفت كه 40 روز به وادي السلام برود و هر روز يك جزء از قرآن را به نيت ديدار آن بزرگوار، تلاوت كند و اين عمل را 37 يا 38 روز انجام داد.
در يكي از روزها ، متوجه صداي صحبت دو تن شد. ديد دو سيد مشغول صحبت هستند. به آنها گفت: گفت و گوي شما حواس مرا پرت مي كند. آنها رفتند و فردا كه شيخ حسن مشغول تلاوت قرآن بود باز همان دو نفر، همان جا مشغول صحبت شدند و شيخ حسن نيز همان كلام سابق را گفت.
آن دو نفر خنديدند و گفتند: مگر نميخواهي امام زمان را ملاقات كني؟
گفت : بلي. گفتند : بيا با هم برويم.
شيخ حسن همراه آنها حركت كرد و سپس به چادري رسيدند، حضرت ولي عصر ارواحنا فداه از چادر بيرون آمد و فرمود:
شيخ حسن! اگر مي خواي مرا ببيني ، بيا مشهد كنار قبر جدم علي بن موسي الرضا عليه السلام، شيخ حسن پياده و تنها روانه مشهد شد.
وقتي به حرم رفت، حضرت را در پيشروي امام رضا عليه السلام -كه زيارت امين الله مي خواندند- مشاهده كرد.
امام فرمود: شيخ حسن! اگر مي خواهي بامن باشي ، بيا كنار قبر جدم امام حسين عليه السلام،
شيخ حسن نيز با تحمل مشقت هاي فراوان به كربلا رسيد. در آنجا ايشان را در مقابل قبر حضرت سيدالشهدا عليه السلام مشغول خواند زيارت امين الله ديد.
امام عليه السلام پس از اينكه وي را به كنار مزار حضرت ابوالفضل فراخواند، فرمودند: چه مي خواهي؟
عرض كرد: خودتان را.
هرچه امام پرسيد: چه ميخواهي؟ جواب داد: شما را.
حضرت فرمودند: برو خداحافظي كن و جريان را به استادت بگو و نزد ما بيا.
شيخ حسن پس از 6ماه -كه استاد و شاگردان از وي خبر نداشتند - يكباره وارد مدرسه شد و جريان را خصوصي به استاد عرض كرد.
استاد پرسيد: از كجا بدانم راست مي گويي؟
گفت : هرچه از ذهنتان بگذرانيد آن را مي گويم.
استاد نيز مواردي را در نظر گرفت و شيخ حسن آنها را بيان كرد.
سپس شيخ حسن با استاد خداحافظي كرد و به سوي حضرت مهدي عليه السلام شتافت.
[align=left]اخلاق منتظر/ دكتر حسين
-
- پست: 128
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۸, ۴:۱۳ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 52 بار
- سپاسهای دریافتی: 137 بار
Re: ** ره يافتگان كوي دوست **
سلام
بنده منکر وجود امام زمان نیستم
مغالطه نمی کنم
فقط در مورد این تاپیک مساله ای را می خواهم بگویم چون دو ستان مرا به این قسمت ار جاع دادند
1- این تشرفاتی که نقل شد فقط دلالت دارد به این مطلب که وجود امام زمکان قطعی است
2- در زمان غیبت با الجمله ارتباط با امام عصر ممکن است نه فی الجمله
3- اکثر این تشرفات برای ما مشکل کلی را حل نمی کند بلکه اغلب مسائل جزئی را بیان کرده است
4- بر فرض که حکم کلی را بیان کند حجت نیست و قابل استناد نمی باشد لذا از این جهت فایده ای ندارد
5 - امام زمان در زمان غیبت صغری فرمود به روات حدیث مرا جعه کنید نفرمود که به راویان تشرفات
6و 7 و 8 و ... و اشکالات دیگری که شاید مطرح کردن آن در این جا صلاح نباشد
لزا باب علم در زمان غیبت از این طریق بسته است
بنده منکر وجود امام زمان نیستم
مغالطه نمی کنم
فقط در مورد این تاپیک مساله ای را می خواهم بگویم چون دو ستان مرا به این قسمت ار جاع دادند
1- این تشرفاتی که نقل شد فقط دلالت دارد به این مطلب که وجود امام زمکان قطعی است
2- در زمان غیبت با الجمله ارتباط با امام عصر ممکن است نه فی الجمله
3- اکثر این تشرفات برای ما مشکل کلی را حل نمی کند بلکه اغلب مسائل جزئی را بیان کرده است
4- بر فرض که حکم کلی را بیان کند حجت نیست و قابل استناد نمی باشد لذا از این جهت فایده ای ندارد
5 - امام زمان در زمان غیبت صغری فرمود به روات حدیث مرا جعه کنید نفرمود که به راویان تشرفات
6و 7 و 8 و ... و اشکالات دیگری که شاید مطرح کردن آن در این جا صلاح نباشد
لزا باب علم در زمان غیبت از این طریق بسته است
-
- پست: 183
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۷, ۸:۲۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1973 بار
- سپاسهای دریافتی: 813 بار
Re: ** ره يافتگان كوي دوست **
بسم الله الرحمن الرحيم
نظر مرحوم قاضي درباره ملاقات با امام زمان(عج)
بعضي از شاگردان مرحوم آيت الحق سيد علي قاضي(رحمة الله عليه)از او سؤال كردند آيا ممكن
است در اين عصر و زمانه خدمت امام زمان(عج) رسيد؟
مرحوم قاضي در پاسخ جواب عالي و شايسته اي دادند .
فرمودند :خدمت خدا مي شود رسيد ،خدمت بنده خدا نمي شود رسيد ؟! خدا اجازه داده خدمتش
برسيم .نماز يعني به محضر خدا رسيدن،نماز يعني رابطه با خدا پيدا كردن.
مي دانيد چرا مي گويند نماز معراج مؤمن است.پيغمبر(ص) به معراج رفت چه كند؟در معراج
گفت وگوي خاصي با خدا داشت كه به معراج تشريف بردند ؛يعني هركس مي خواهد با خدا حرف
بزند نماز بخواند.نماز انسان را به معراج ميبرد ،مي تواند در نماز به عرش خدا برود و با خدا
گفت وشنود داشته باشد.
چطور ممكن است انسان با خدا حرف بزند ،خدمت خدا برسد ،ولي خدمت امام زمان(عج) ممكن نيست برسد؟!
نظر مرحوم قاضي درباره ملاقات با امام زمان(عج)
بعضي از شاگردان مرحوم آيت الحق سيد علي قاضي(رحمة الله عليه)از او سؤال كردند آيا ممكن
است در اين عصر و زمانه خدمت امام زمان(عج) رسيد؟
مرحوم قاضي در پاسخ جواب عالي و شايسته اي دادند .
فرمودند :خدمت خدا مي شود رسيد ،خدمت بنده خدا نمي شود رسيد ؟! خدا اجازه داده خدمتش
برسيم .نماز يعني به محضر خدا رسيدن،نماز يعني رابطه با خدا پيدا كردن.
مي دانيد چرا مي گويند نماز معراج مؤمن است.پيغمبر(ص) به معراج رفت چه كند؟در معراج
گفت وگوي خاصي با خدا داشت كه به معراج تشريف بردند ؛يعني هركس مي خواهد با خدا حرف
بزند نماز بخواند.نماز انسان را به معراج ميبرد ،مي تواند در نماز به عرش خدا برود و با خدا
گفت وشنود داشته باشد.
چطور ممكن است انسان با خدا حرف بزند ،خدمت خدا برسد ،ولي خدمت امام زمان(عج) ممكن نيست برسد؟!