حيله گرى با اميرالمومنين

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Iron
Iron
پست: 74
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷, ۳:۲۱ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 37 بار
سپاس‌های دریافتی: 176 بار

حيله گرى با اميرالمومنين

پست توسط سپيده صبح _40 »

بسم الله الرحمن الرحیم

حيله گرى با اميرالمومنين

هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت نمود، اميرالمومنين عليه السلام را در مكه وكيل و نايب خود گرداند، تا آن حضرت امانتها و سپرده هايى را كه مردم نزد پيامبر داشتند به صاحبانشان رد نموده، آنگاه به مدينه رود.

در آن روزهايى كه على عليه السلام امانتها را به مردم تحويل مى داد، حنظله بن ابى سفيان، عمير بن وائل ثقفى را تطميع نمود تا نزد آن حضرت رفته و هشتاد مثقال طلا از او مطالبه كند، و به وى گفت: اگر على از تو گواه بخواهد ما گروه قريش براى تو شهادت خواهيم داد، و صد مثقال طلا به عنوان پاداش به وى داد كه از جمله آنها گردن بندى بود كه به تنهايى سيزده مثقال طلا وزن داشت.

عمير نزد اميرالمومنين عليه السلام رفت و از آن حضرت مطالبه سپرده نمود. على عليه السلام هر چند ودايع و امانات را ملاحظه كرد، سپرده اى به نام عمير نديد
و دانست كه او دروغ مى گويد، پس او را موعظه نمود تا از ادعايش دست بردارد ولى اندرزها سودى نبخشيد و عمير همچنان برگفته خود ثابت بود و مى گفت: من بر ادعاى خود گواهانى از قريش دارم كه آنان برايم گواهى مى دهند؛ مانند ابوجهل، عكرمه، عقبه بن ابى معيط، ابوسفيان و حنظله.


اميرالمومنين عليه السلام فرمود: اين نيرنگى است كه به تدبير كننده اش بر مى گردد. و آنگاه دستور داد همه شهود حاضر شده در خانه كعبه بنشينند و به عمير رو كرده و فرمود: اكنون بگو بدانم امانت را چه وقت تسليم پيامبر صلى الله عليه و آله نمودى؟

عمير: نزديك ظهر بود كه سپرده را به او تحويل دادم و او آن را از دستم گرفته به غلام خود داد.

و آنگاه ابوجهل را طلبيده همان سوال را از او پرسيد، ولى ابوجهل گفت: مرا حاجتى به پاسخ گفتن نيست، و بدين وسيله خود را رها كرد.

پس از آن ابوسفيان را به نزد خود فراخواند و همان سوالها را از او پرسيد ابوسفيان گفت: نزديك غروب آفتاب بود كه عمير امانتش را تسليم پيامبر صلى الله عليه و آله نمود و آن حضرت مال از او گرفت و در آستين خود قرار داد . نوبت به حنظله رسيد او گفت: بخاطر دارم كه آفتاب در وسط آسمان بود كه عمير وديعه را به پيامبر داد و آن حضرت امانت را در پيش رو گذاشت
تا وقتى كه خواست برخيزد، آن را به همراه خود برد.


و سپس عقبه را احضار كرد و كيفيت را از او جويا شد، وى گفت: به هنگام عصر بود كه عمير امانتش را تحويل پيامبر صلى الله عليه و آله داد و آن حضرت امانت را فورا به منزل فرستاد و پس از او عكرمه را خواست و چگونگى را از او پرسش نمود، عكرمه گفت: اول روز بود كه عمير امانت را به پيامبر تحويل داده پيامبر آن را تحويل گرفت و فورا به خانه فاطمه فرستاد.

و عمير آنجا نشسته بود و تمام جريانات و تناقض گوييهاى آنان را مى شنيد. آنگاه اميرالمومنين عليه السلام به عمير رو كرده فرمود: مى بينم رنگ صورتت زرد شده و حالت دگرگون گشته است!

عمير گفت: الان حقيقت حال را به شما خواهم گفت: زيرا شخص حيله گر، رستگار نخواهد شد. به خدا سوگند من هرگز امانتى را نزد محمد نداشته ام و تنها عامل محرك من حنظله و ابوسفيان بوده اند و اينكه دينارهايى كه مهر هند، زن ابوسفيان بر آنها نقشين است نزد من موجود مى باشند كه آنها را به عنوان پاداش به من داده اند. و آنگاه اميرالمومنين عليه السلام فرمود: بياوريد شمشيرى را كه در گوشه خانه پنهان است، شمشير را آوردند.

على عليه السلام شمشير را به دست گرفت و به حاضران نشان داد و فرمود: آيا اين شمشير را مى شناسيد؟ گفتند: آرى، اين شمشير حنظله مى باشد، از آن ميان ابوسفيان گفت: اين شمشير از حنظله سرقت شده است.

اميرالمومنين به وى فرمود: اگر راست مى گويى پس غلام تو مهلع سياه چكار كرد؟

ابوسفيان گفت: او فعلا براى انجام ماموريتى به طائف رفته است.

آن حضرت فرمود: اى كاش! مى آمد و تو يك بار ديگر او را مى ديدى و اگر راست مى گويى او را احضار كن بيايد.

ابوسفيان خاموش شده سخنى نگفت سپس آن حضرت به ده نفر از غلامان اشراف قريش فرمود تا محل معينى را حفر كنند، چون حفر كردند ناگهان به جسد كشته مهلع برخوردند، آن حضرت فرمود: آن را بيرون بياوريد، جسد را بيرون آورده و به طرف خانه كعبه حمل كردند، مردم از مشاهده پيكر بيجان مهلع در شگفت شده سبب قتلش را از آن حضرت پرسيدند.

امام عليه السلام فرمود: ابوسفيان و پسرش اين غلام را تطميع كرده وبه پاداش آزاديش او را وادار نمودند تا مرا به قتل برساند تا اين كه در راهى برايم كمين كرد و بناگاه به من حمله نمود و من هم مهلتش نداده گردنش را زدم و شمشيرش را گرفتم. و چون مكر و نيرنگ آنان در اين دفعه بجايى نرسيد خواستند بار ديگر حيله اى به كار برند ولى آن هم نقش بر آب گرديد!
[ مناقب سروى، قضاياه عليه السلام والنبى حى. ]
ارسال پست

بازگشت به “داستان”