داستان های تربیتی*فرزندان من کجا هستند؟*

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

داستان های تربیتی*فرزندان من کجا هستند؟*

پست توسط قهرمان علقمه »

   برايم پسري بساز ...       



 ژنرال دوگلاس مك آرتور اين نوشته را در اتاقش بر ديواري كوبيده بود.
 

 خداوندا ! به من پسري عنايت فرما آنقدر قوي كه بر هراسش غلبه كند.


پسري كه شكست صادقانه را بپذيرد و به هنگام پيروزي فروتن باشد.  





 خداوندا در شرايط سختيها و فشارهاي زندگي پسرم را حمايت فرما.  

  
  



 به او كمك كن تا در برابر طوفانها بايستد. به او كمك كن تا به ضعفا و شكست خوردگان محبت كند.

خداوندا ! به من پسري عنايت فرما كه دلي روشن و با صفا و هدفي والا داشته باشد. كسي كه چشم بر آينده بدوزد،


اما گذشته را فراموش نكند.

خداوندا ! شرايطي فراهم ساز كه پسرم به عظمتهاي راستين پي ببرد، فراست و بينش داشته باشد.

تنها در اينصورت است كه خواهم گفت: زندگيم را تباه نكرده ام.
 


Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: داستان های تربیتی*فرزندان من کجا هستند؟*

پست توسط قهرمان علقمه »

ممکن است ............

  بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد.  

 همسایه ها به او گفتند: چه بد اقبالی!  
 او پاسخ داد: ممکن است. 
 روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی!  
 او گفت: ممکن است. 
 پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.  
 همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری.  
 او پاسخ داد: ممکن است. 
 فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. 
 همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی !  
 او گفت: ممکن است. 
  این داستان ادامه دارد، همانطور که زندگی ادامه دارد...   تصویر 

 منبع : یادداشتهایی از یک دوست؛ اثر آنتونی رابینز 
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: داستان های تربیتی*فرزندان من کجا هستند؟*

پست توسط قهرمان علقمه »

 حکایت طفل خداشناس

  يكى از حكماى بزرگ به ديدن يكى از دوستان خود رفت. آن‏شخص پسر كوچكى داشت كه با وجود كوچكى سن، خيلى هوشيار بود. حكيم به آن طفل فرمود: «اگر به من بگويى خدا كجاست، يك‏عدد پرتقال به تو خواهم داد.»
 

 پسر با كمال ادب جواب داد: «من به شما دودانه پرتقال مى‏دهم اگر به من بگوييد خدا كجا نيست.»
 

 حكيم از اين پاسخ و حاضر جوابى متعجب گرديد و او را مورد لطف خود قرار داد.
 

 بيان: گرايش به خدا، در نهاد همه انسان‏ها به وديعه گذاشته شده‏است. كما اين كه خداوند مى‏فرمايد: «همه افراد بر فطرت خداشناسى آفريده مى‏شوند.»
 

  فطرت پاك و الهى بايد دور از محيطهاى آلوده حفظ شود، وگرنه در محيط آلوده، فطرت نيز از مسير الهى خود منحرف خواهدشد. 

 منبع: بنقل ازدانستنيهاى تاریخی، ص 398 

 التماس دعا 
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: داستان های تربیتی*فرزندان من کجا هستند؟*

پست توسط قهرمان علقمه »

   مادر شكيبا    ام سليم از زنان مسلمان و پاكدامني بود كه شرط ازدواجش را با ابوطلحه اسلام آوردن او قرار داد. و پس از مسلمان شدن ابوطلحه با او ازدواج كرده با هم زندگي مشتركي را در خانه اي كنار شهر مدينه آغاز كردند.
طولي نكشيد كه خداوند پسري به آنها عطا كرد، نامش را ابوعمرو گذاشتند. پس از چند سال پسر توانست پدر را در كشاورزي و زراعت ياري كند. يك روز صبح كه از خواب برخاستند چهره برافروخته و ضربان نبض ابوعمرو گواهي مي داد كه تب شديدي او را مي سوزاند و شب را نيز به ناراحتي گذرانده است.
ابوطلحه آنروز را به تنهايي و با غصه فراوان برسركار حاضر شد. معالجات اثري نبخشيد، حال پسر روز به روز بدتر مي شد تا اينكه سرانجام يك روز عصردر غياب پدر و در كنار مادر جان به جان آفرين تسليم كرد. مادر غمديده كه ناظر جان دادن فرزند بود، سيلاب اشك از ديدگان فرو ريخت ودر عين حال مواظب كه سخني بر خلاف رضاي پروردگار بر زبان جاري نكند و صداي شيون و زاري او همسايگان را نيازارد.
غروب آفتاب مادر را به فكر فرو برد كه چگونه جريان را به شوهرش اطلاع دهد، در حالي كه او خسته و رنجور است و ممكن است با شنيدن خبر مرگ فرزند از پا در آمده و بستري شود.
سرانجام تصميم خود را گرفته ، كودك مرده را در گليمي پيچيده و به اتاق مجاور برد، خانه را فوري جاروب زد، اتاق را مرتب كرد، دست و صورت خود را شست، سر و وضع خود را آراست و خويشتن را خوشبو نموده آماده استقبال شوهر گرديد، پدر به محض ورود حال فرزند را پرسيد. مادر گفت: خدا را شكر امروز عصر تب فرزند ما قطع شد و ديگر ناراحتي ندارد. پدر خواست به ديدن او برود اما مادر گفت: او تازه به خواب رفته است بگذار بخوابد، فردا او را ملاقات كن.
زن و شوهر آن شب را در كنار هم بسر بردند و با شنيدن صداي اذان صبح، خود را براي نماز آماده كردند، اما ام سليم قبل از اقامه نماز شوهر را خطاب كرد و گفت:
همسايه اي از همسايه اثاثي را به امانت مي گيرد، پس از مدتي صاحب اثاث، به دنبال امانت مي آيد، اما گيرنده اثاث گريه و زاري مي كند كه من به امانت تو انس گرفته ام بنابراين نمي توانم آن را به تو بدهم . نظر تو چيست؟ ابوطلحه گفت: او ديوانه است، امانت را بايد به صاحبش برگرداند. ام سليم دراينجا فرصت را غنيمت شمرده و گفت: بنابراين شوهر عزيزم با كمال تاسف بايد به تو بگويم كه خداوند متعال امانتي را كه چند سال قبل به ما مرحمت فرموده بود، ديروز عصر از ما پس گرفت...شوهرم گريه و زاري بيهوده است شيطان را به خود راه مده كه خدا صابران را دوست دارد.
رسول خدا (ص) و جمعي از ياران به خانه ابوطلحه آمدند. رسول گرامي از صبر و بردباري ام سليم تعجب نموده فرمود: خداوند ديشب شما را مبارك گردانيد و از اين فرزند، بهتر از آن را نصيب شما كرده است.
 
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: داستان های تربیتی*فرزندان من کجا هستند؟*

پست توسط قهرمان علقمه »

 [FONT=times new roman]قشنگترین دختر  

 [FONT=times new roman]فاصله ی دخترک تا پیرزن یک نفر بود / روی نیمکتی چوبی   
 [FONT=times new roman]روبروی یک آبنمای سنگی  
[FONT=times new roman]پیر زن از دختر پرسید 
[FONT=times new roman]غمگینی؟ 
[FONT=times new roman]نه - 
[FONT=times new roman]مطمئنی؟ - 
[FONT=times new roman]نه - 
[FONT=times new roman]چرا گریه می کنی؟ - 
[FONT=times new roman]دوستام منو دوست ندارن - 
[FONT=times new roman]چرا؟ - 
[FONT=times new roman]چون قشنگ نیستم - 
[FONT=times new roman]خودشون اینو بهت گفتن؟ - 
[FONT=times new roman]نه - 
[FONT=times new roman]ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم 
[FONT=times new roman]راست می گی؟ - 
[FONT=times new roman]از ته قلبم آره - 
[FONT=times new roman]دخترک بلند شد پیرزن رو بوسید وبه طرف دوستانش دوید / شاد شاد  


 [FONT=times new roman]چند دقیقه ی بعد پیرزن اشک هاشو پاک کرد / کیفش رو باز کرد   
 [FONT=times new roman]عصای سفیدش رو بیرون آ ورد ورفت  



 [FONT=times new roman]به راحتی میشه دل دیگران رو شاد کرد / حتی با یک حرف ساده  
ارسال پست

بازگشت به “داستان”