«يكي از دوستان، همراه با خانوادهاش به دستبوسي حضرت امام نائل شدند.
او پس از آن به من مراجعه كرد و گفت: اين پسرم كه كلاس پنجم دبستان است،
دفتر نقاشياش را براي نقديم به امام آورده بود كه محافظان مانع آوردن آن به خدمت امام شدند، براي همين خيلي ناراحت شده است.
من دفتر نقاشي را گرفتم و در روز بعد خدمت امام تقديم كردم.
حضرت امام با دقت تمام اوراق آن را ملاحظه فرمود و با ديدن تصويري از تانك كه چرخهاي آن را مداد تراش، تنه آن را كتاب، لوله آن را يك مداد
و سرنشين آن را يك طفل دانش آموز تشكيل داده بود، فرمود كه به آن دانش آموز خردسال جايزهاي مناسب شود، كه جايزه همراه با نامهاي از سوي دفتر امام به او تقديم شد.[1]
-------------------------------------------------------------------------------- [1] . در سايه آفتاب. ص237.
ميگويند: «انشتين» دانشمند بزرگ و فيزيكدان عصر حاضر، در كلاسهاي ابتدايي چهره درخشاني نداشت، ولي در سالهاي بعد،
استعداد شگرف و مخفي مانده خود را بروز داد.
به«ملكشاه سلجوقي» خبر رسيد كه«قيصر روم»، در صدد تسخير بغداد است.
ملكشاه با ارتش منظم خود به سوي مرز ايران حركت كرد. «خواجه نظامالملك» روزي از ارتش سان ميديد كه ناگاه قيافه سربازي كوتاه قد، توجه او را به خود جلب كرد.
دستور داد كه او را از صف بيرون كنند. او تصور كرده بود كه از آن سرباز كوتاه قد، كاري ساخته نيست.
ملكشاه به خواجه گفت: «چه ميداني؟ شايد همين سرباز قيصر را اسير كند.»
اتفاقا مسلمانان در اين نبرد پيروز شدند و قيصر روم به دست همين سرباز اسير گرديد.[1]
بيان: مربي يا پدر و مادر موفق، آنهايي هستند كه از شاگرد و يا كودك خود شناخت خوبي داشته باشند؛
استعدادهاي آنها را بيابند و زمينه شكوفايي آن را فراهم كنند.
چون خداوند در هر كس استعداد خاصي را قرار داده است كه شخص با شكوفايي آن استعداد به توفيق دست خواهد يافت.
-------------------------------------------------------------------------------- [1] . رمز پيروزي مردان بزرگ، ص10.
بانوي جواني مينويسد: «در دوران كودكي، بسيار حساس و خجالتي بودم.
از طرفي وزنم بيش از حد معمول بود و گونههايم مرا بيش از آنچه بودم، چاق نشان ميداد.
هرگز به مجالس ميهماني نميرفتم و تفريحي نداشتم. در مدرسه حتي در ورزش شركت نميكردم.
حس ميكردم با ديگران فرق دارم و موجودي نامطلوب و زايد هستم. وقتي بزرگ شدم، با مردي كه چند سال از خودم بزرگتر بود ازدواج كردم
و باز به همان وضع روحي باقي ماندم.
بستگان شوهرم افرادي با وقار و داراي اعتماد به نفس بودند و من هر چه كوشش ميكردم مانند آنها شوم نميتوانستم.
تمام اين مسائل دست به دست هم داد و مرا به يأس و نا اميدي كشاند تا جايي كه به فكر خودكشي افتادم. اما يك تذكر مرا دگرگون ساخت و نجات داد.
روزي مادر شوهرم درباره طرز پرورش بچههاي خود صحبت مي كرد و ميگفت: «من هميشه اصرار دارم بچههايم آن گونه كه هستند و براي آن آفريده شدهاند باشند.»
اين سخن در من به سختي اثر كرد و دانستم كه هنوز خود را نشناختهام و همه بدبختيهايم براي همين است كه ميخواهم خود را در قالبي بريزم كه براي آن ساخته نشدهام.[1]
بيان:
با ساختن الگوي مناسب از شخصيتها براي كودكان ميتوان طرز فكر آنها را جهت داد تا امثال اين خانم از راضي نبودن وضع ظاهري، به فكر خودكشي نيفتند.
-------------------------------------------------------------------------------- [1] . محمد جعفر امامي، بهترين راه غلبه بر نگرانيها و نا اميديها، ص182.
مرحوم شهيد«آيهالله حاج شيخ فضلالله نوري» را در زمان مشروطه به دار زدند.
اين مجتهد عادل انقلابي، عليه مشروطه غير مشروعه آن زمان قد علم كرد. با اين كه اول مشروطه خواه بود، اما چون مشروطه در جهت اسلام نبود، با آن مخالفت كرد.
عاقبت او را گرفتند و زنداني كردند. شيخ پسري داشت. اين پسر، بيش از بقيه اصرار داشت كه پدرش را اعدام كنند.
يكي از بزرگان گفته بود، من به زندان رفتم و علت را از شيخ فضلالله نوري سؤال كردم. ايشان فرمود: «خود من هم انتظارش را داشتم كه پسرم چنين از كار در آيد.»
چون شيخ شهيد، اثر تعجب را در چهره آن مرد ديد، اضافه كرد: «اين بچه در نجف متولد شد. در آن هنگام مادرش بيمار بود، لذا شير نداشت.
مجبور شديم يك دايه شيرده براي او بگيريم. پس از مدتي كه آن زن به پسرم شير ميداد، ناگهان متوجه شديم كه وي زن آلودهاي است؛
علاوه بر آن از دشمنان امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ نيز بود...». كار اين پسر به جايي رسيد كه در هنگام اعدام پدرش كف زد.
آن پسر فاسد، پسري ديگر تحويل جامعه داد به نام كيانوري كه رئيس حزب توده شد.[1]
بيان:
كودك وقتي كه خون و پوست و گوشت و استخوانش پرورش يافته مادر است، روحيات فرزند نيز جداي از روحيات مادر نخواهد بود.
-------------------------------------------------------------------------------- [1] . تربيت فرزند در اسلام، ص89.
شخصي از جايي عبور ميكرد. پسري را ديد كه پدر خود را كتك ميزند. به او اعتراض كرد.
پسر در پاسخ گفت: «مگر نه اين است كه فرزند بر گردن پدر حقوقي دارد، از جمله اين كه نام نيك برايش انتخاب كند و او را تربيت نمايد و به او قرآن بياموزد؟»
آن شخص در پاسخ گفت: آري.
پسر گفت: پدرم نام مرا برغوث(كك) گذاشته و در تربيتم كوچكترين كوششي نكرده است، به گونهاي كه با وجود رسيدن به سن بلوغ يك كلمه از قرآن را نميدانم.[1]
بيان:
والديني كه در تربيت فرزندانشان اهتمام نميورزند و فرزندانشان به صورت گياهاني هرزه و خودرو بار ميآيند، نيايد از آنها انتظار داشته باشند كه به ايشان احترام و خدمت كنند.
-------------------------------------------------------------------------------- [1] . محمد جعفر امامي و محمد رضا آشتياني، ترجمه گويا و شرح فشردهاي بر نهجالبلاغه، ج3، ص557.