روزي علي ـ عليه السّلام ـ در منزل بود و فرزندانش عباس و زينب، كه آن زمان خردسال بودند، در دو طرف آن حضرت نشسته بودند.
علي ـ عليه السّلام ـ به عباس فرمود: بگو يك.
يك.
بگو دو.
عباس عرض كرد: حيا ميكنم با زباني كه يك گفتهام، دو بگويم.
علي ـ عليه السّلام ـ براي تشويق و تحسين وي، چشمهايش را بوسيد.
سپس حضرت به زينب كه در طرف چپ نشسته بود، توجه فرمود. زينب عرض كرد: پدر جان، آيا ما را دوست داري؟
حضرت فرمود: بلي، فرزندان ما پارههاي جگر ما هستند. زينب گفت: «دو محبت در دل مردان با ايمان نميگنجد: حب خدا و حب اولاد.
ناچار بايد گفت: حب به ما شفقت و مهرباني است و محبت خالص ذات لايزال الهي است.»
حضرت با شنيدن اين حرف به آن دو، مهر و عطوفت بيشتري ميفرمود و آنان را تحسين و تمجيد ميكرد.
رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: «پدري كه با نگاه محبت آميز خود فرزند خويش را مسرور مي كند، خداوند به او اجر آزاد كردن بندهاي را عنايت ميفرمايد.»[1] -------------------------------------------------------------------------------- [1] . مسترك الوسائل، ج2، ص626.
«سهل شوشتري» از بزرگان عرفاست كه در سن هشتاد سالگي، به سال283 ه.ق از دنيا رفت.
او مي گويد: «من سه ساله بودم كه نيمههاي شبي ديدم داييام«محمد بن سوار» از بستر خواب برخاسته و مشغول نماز شب است.
يك بار به من گفت: «پسرم، آيا آن خداوندي كه تو را آفريده ياد نميكني؟»
گفتم: «چگونه او را ياد كنم؟»
گفت: شب، هنگامي كه براي خواب در بسترت ميآرمي، سه بار از صميم دل بگو: «خدا با من است و مرا مينگرد و من در محضر او هستم.»
چند شب همين گفتار را از ته دل گفتم. سپس به من گفت: «اين جملهها را هر شب هفت بار بگو.» من چنين كردم.
شيريني اين ذكر در دلم جاي گرفت.
پس از يك سال به من گفت: «آنچه گفتم در تمام عمر تا آن گاه كه تو را در گور نهند از جان و دل بگو، كه همين ذكر و معنويتش دست تو را در دو جهان بگيرد و نجات بخشد.»
به اين ترتيب نور ايمان به توحيد، در دوران كودكي در دلم راه يافت و بر سر قلبم چيره شد.[1]
-------------------------------------------------------------------------------- [1] . داستان دوستان، ج5، ص257.
در صدر اسلام، «ابوجهل» همواره مزاحم رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ و مانع پيشرفت اسلام بود، او به علت سوءنيّت و جاه طلبي، مرتكب جنايت عظيمي شد
و در بين مسلمانان به ناپاكي و خيانت معروف گرديد. فرزندش «عكرمه» چندي پس از مرگ وي، شرفيات محضر رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ شد و اسلام اختيار كرد.
پيغمبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ او را پذيرفت، در آغوشش گرفت و به او آفرين گفت. مردم درباره او ميگفتند: «اين فرزند دشمن خداوند است.»
عكرمه از ملامت و سرزنش مردم، به رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ شكايت برد. ايشان مردم را از ملامت وي نهي فرمود و در زمينه جمع آوري زكات، شغلي به او داد.[1]
مردي از انصار فوت كرد، در حالي كه داراي چند طفل صغير بود.
وي اندك سرمايهاي را كه داشت، قبل از مرگ، به قصد عبادت و جلب رضاي خداوند خرج كرده بود.
براي همين فرزندانش پس از مرگ او به گدايي افتادند. اين خبر به اطلاع پيغمبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ رسيد. ايشان پرسيد: «با جنازه اين مرد چه كرديد؟»
فرمودند: «دفنش نموديم.»
فرمودند: «اگر قبلا مي دانستم، نميگذاشتم او را در قبرستان مسلمانان دفن كنيد. او مال خود را بدون توجه به فرزندانش از دست داده و آنها را چون گدايان،
بين مردم رها نموده است.»[1]
بيان: البته مسؤوليت پدران، تنها اداره زندگي مادي فرزندان نيست، بلكه بايد به فكر پرورش روحي آنان نيز باشند.
علي ـ عليه السّلام ـ مي فرمايد: «بخشش و تفضل هيچ پدري بهتر از عطيه ادب و تربيت پسنديده نيست.[2]
در دوران كوتاه حكومت سراسر عدل حضرت علي ـ عليه السّلام ـ مقدراي عسل به بيتالمال مسلمين آوردند.
پدر يتيمان دستور داد كودكان بي سرپرست را از گوشه و كنار حاضر كنند. اين خبر به گوش اطفال بي كس رسيد.
آنها از خوشحالي گويي بال در آوردند و سوي پدر مهربان خود شتافتند.
حضرت موقعي كه عسل را بين كودكان تقسيم مينمود، با دست خود آن را به دهان يتيمان ميگذاشت.
اطرافيان وقتي اين عمل حضرت را مشاهده كردند، از اين كه امام و خليفه مسلمين چنين با كودكان برخورد ميكرد تعجب نمودند.
يكي گفت: «اين عمل در شأن شما نيست.» حضرت فرمود: «امام پدر يتيمان است. عسل به دهان يتيمان ميگذارم و به جاي پدران از دست رفتهشان،
به آنها مهرباني ميكنم...!» آن روز، مردم از اين برخورد ملايم و پدرانه امام درس بزرگي گرفتند.[1] --------------------------------------------------------------------------------