در ژرفای انتظار آرزو
بالاخره انتظارت به پایان می رسد، انتظاری که سال ها به آن می اندیشیدی و آن را جزئی از زندگی خود قرار داده بودی و گمان می کرید تا پایان عمر همراه توست و هیچگاه پایانی ندارد!
باورت نمی شود که به اینجا آمده ای و حال که آمده ای چاره ای جز باور نداری.
حرف ها در دل داری و سؤال ها در ذهن!
همین طور که قدم هایت را برمی داری به این می اندیشی که در اولین دیدارت چه باید بگویی؟!
می ترسی...
می ترسی بعد از کلی انتظار و سختی و خستگی راه اذن دخول ندهد!
می ترسی آنقدر خود سازی نکرده باشی که اکنون پذیرفته شوی...!
لحظه به لحظه فاصله ات کمتر و آشفتگی ات بیشتر می شود.
به اتاق بازرسی می رسی، ولی اصلاً هوش و هواست سر جایش نیست.
وارد می شوی همانطور که تو را باز رسی می کنند در افکارت غوطه ور هستی، از اتاق خارج می شوی و حالا دیگر راهی تا صحن نمانده.
سعی می کنی قدم هایت را کوتاه تر برداری تا دیرتر برسی، بلکه بتوانی پریشانی ات را کنترل کنی یا شاید هم می خواهی دلت را آماده...
نمی دانم!
ولی هر چه می کنی حالت تغییر نمی کند همانطور مضطرب و پریشان و ترسان پیش می روی.
اولین قدمی که در صحن می گذاری خدا خدا می کنی که دلت آماده باشد، سرت بی اختیار پایین است، به زمین چشم دوخته ای روی بلند کردن سرت را نداری، نمی توانی به گنبد و ایوان نگاه کنی!
زیرلب زمزمه می کنی:
بارالها! به در آستان ولیّت ایستاده ام و به درگاهت فرود آمده ام و بر رشته ی تو چنگ زدم و به رحمتت
در آویختم، و به ولیّت متوسل شدم، آنرا زیارتی پذیرفته نما و دعایی برآورده . (1)
قدم های بعدی را برمی داری، اصلاً متوجه اطرافت نیستی!
دیگر دنبال پدر و مادرت نیستی که مطمئن شوی همراه آنها هستی یا نه؟ ترسی از گم شدن نداری!
پیش می روی هنوز سرت را بلند نکرده ای.
جلوتر که می روی ایوان طلا در زاویه ی دیدت قرار می گیرد و محو جمال و عظمت اش می شوی!
همانطور که به ایوان چشم دوخته ای سلام می دهی:
السّلامُ عَلَیکَ یا امیر المؤمنینَ عَلیِّ بنِ اَبیطالِب وَصیِّ رَسولِ الله و خَلیفَتِهِ 2
احساس می کنی شخصی از بالا تو را نظاره می کند...
کسی متوجه توست...
و حال بیشتر سرت را به زیر می اندازی.
گویا عظمت و هیبت مولا تو را فرا گرفته!
قدری مکث می کنی و بعد به طرف صحن راهت را ادامه می دهی.
هنوز گنبد را ندیده ای! گنبد طلایی که، همیشه از پشت صفحه ی شیشه ای تلویزیون و یا قاب عکس ها شاهدش بودی، و حالا که روبرویش ایستاده ای طاقت نظاره کردنش را نداری!
به صحنن می رسی و هنوز می ترسی، در دل به خود نهیب می زنی:
آماده شو، آماده! داری به دیدار مولایت می روی، بشکن و فروریز...!
و باز زیر لب خدا را ستایش میکنی:
[align=center]الحمدُ لِللّه الَّذی أکرَمَنی بِمَعرِفتِه وَ مَعرِفَةِ رَسُولِه... 2
کمی آرام می شوی گویا دلت با تو همراهی می کند.
و حالا تو مشتاق تر به سوی رواق می رویف با خیالی آسوده، دیگر ترسی نداری، چرا که خاطرت بابت دل نیمه شکسته ات جمع است.
پرده سبز رنگ مخمل که به سردر رواق آویخته اند را کنار می زنی و نگاهت به فضای روحانی درون می افتد،
چه عظمتی!
زبان و قلم از توصیفش نا توان...
حالا دیگر دلت کاملاً فرو ریخته، مرواریدهای اشک بر گونه هایت جاریست و بی اختیار تو، صورتت را نوازش می کنند و تو ... غمگین ... نه .... شادمانی ؟!
شادمانی، چرا که می دانی مولایت تو را اذن داده ،
اوست که تو را پذیرفته و نظری به تو انداخته، اگر نه تو اینجا نبودی!
و غمگین، که چرا زودتر نیامدی؟!
و اشک ریزان راه ضریح را پیش می گیری...
نمی دانم این هیبت و عظمت کجا رفته؟!
دیگر احساس غربت و خجلت نداری، گویا سال هاست که او را می شناسی!
احساس می کنی نزد پدری مهربان که مشتاق دیدارت است می روی.
یا مولایَ إلَیکَ وُفودی و بِکَ اَتَوَسَّلُ إلی رَبّی في بُلوغِ مقصُودی و أشهَدُ أنَّ المُتوَسِّلَ بِکَ غَیرُ خائِبه 3
و اکنون انتظار آرزویی که به آن می اندیشیدی به سر رسیده و از این پس به گونه ای دیگر باید به انتظار بنشینی!
باید کبوتر دلت را همین جا بگذاری و بادلی تشنه تر راهی را که آمده ای بازگردی امّا با دلی پر امید
امید به بازگشتی دوباره ...
امید به سرآمدن انتظاری دیگر
1 و 2 و 3 = زیارت مطلقه امیر المؤمنین.