دفتر خاطرات مذهبي ::: کتيـبه :::

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Administrator
Administrator
پست: 2244
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵, ۱۱:۵۲ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 10691 بار
سپاس‌های دریافتی: 5476 بار
تماس:

پست توسط Mohsen1001 »

بنده خدا عزیز

ضمن خوش آمدگویی خدمت شما :D

لطفاً مانند سایر اعضاء و همانطور که در پست اول هم اشاره شد ، خاطره خود را در همینجا بنویسید و سپس مشخصات خودتون را به کاربر محترم " محمد علي " پیغام خصوصی دهید تا برای ارسال جوایز استفاده شود.

با تشکر :razz:
New Member
New Member
پست: 1
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۲ دی ۱۳۸۶, ۵:۵۱ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 2 بار

پست توسط yasertahani »

سفر به بهشت ايران زمين

در آن سالها نزديك شدن تابستان به من نويد سفر مي داد. براي من هر سال تابستان مساوي بود با يك سفر چند روزه همراه با خانواده به مشهد. اما دوران راهنمايي و دبيرستان تابستانهايش مزه ديگري داشت چون غير از سفر خانوادگي هر سال حداقل يك اردو به همراه گروههاي مختلف هنري مدرسه داشتم و معمولا سفرها براي برگزاري مرحله استاني مسابقات بود و در مركز استان يعني مشهد برگزار مي شد و اين براي من بهترين هديه بود . تابستان سال80 يعني سال دوم دبيرستان يكي از تابستانهاي بياد ماندني عمرم را گذراندم ، آن سال در همان آغاز تعطيلي با خانواده به مشهد سفر كردم و پس از بازگشت به شهر خودم – بشرويه – مطلع شدم در طول تابستان سه بار ديگر هم توفيق زيارت نصيبم خواهد شد ، باورم نمي شد سر از پا نمي شناختم شروع كردم به روز شماري تا سريع تر زمان اردوها برسد. روزها بسيار برام سخت مي گذشت. تا سرانجام روز موعود رسيد.
اردوي اول با بچه هاي گروه سرود بود در اردوگاه گلمكان ، خيلي عالي بود . اردوي دوم مربوط به مسابقات مطالعه و تحقيق بود كه در اردوگاه مازندران واقع در منطقه سيدي مشهد برگزار شد كه با توجه به كسب عنوان در اين مسابقات بهم خيلي خوش گذشت . اما اردوي سوم كه باعث شد براي هميشه اون تابستون تو ذهن من باقي بمونه از طرف بسيج بود ، اردويي يك هفته اي بود كه در اردوگاه امام رضا (ع) در جاده طرقبه برگزار مي شد .
وقتي براي بار چهارم وارد مشهد شده بودم باورم نمي شد براي من كه عاشق مشهد بودم سالي يه بار اومدن كلي شادي داشت چه برسه كه تو يه سال اونم در اون سن و سال 4 بار بيام مشهد بايد باور كنيد اگه بگم اون روزا از بهترين دوران عمرم بود . اردوي خيلي خوبي بود حسابي بهم خوش مي گذشت در طول مدت اردو براي ما كلاسهاي مختلف گذاشته بودند يك روز در يكي از كلاسها استاد كه يكي از خدام حرم امام رضا (ع) بود شروع كرد به گفتن كرامات و معجزات امام رضا (ع) ، فضاي عجيبي بر كلاس حاكم شده بود انگار همه كلاس گوش شده بود داشت به حرفهاي استاد گوش مي داد سكوت عجيبي حكمفرما

بود به طوري كه صداي ضربان قلب دوستانم را مي شنيدم ، استاد همين طور داشت مي گفت تا رسيد به جرياني كه مربوط به يه پسر بچه بود ( پسر كوچولو وقتي بار اول مياد مشهد خيلي دلش مي خواد از غذاي زائر سراي حضرت بخوره اما قسمتش نمي شه ، موقع رفتن روز به گنبد آقا ميگه: اما رضا من غذا مي خوام . با اتوبوس به سمت شهرشون حركت مي كنن بين راه اتوبوس خراب مي شه و يكي مياد اونا رو مي بره خونش و بهشون غذا مي ده ، ميگه: اينا رو امام رضا (ع) براي اين پسر فرستاده.) به اينجا كه رسيد ديدم داره صداي گريه مياد برگشتم نگاه كردم ديدم همه بچه ها دارن اشك مي ريزن منم كه تا اون لحظه خودم رو كنترل كرده بودم اجازه دادم بغضم بتركه، تو همون حال گفتم : يا ضامن آهو من هر سال دارم ميام مشهد ، امسال 4 بار اومدم مي شه قسمت منم بشه از غذاي مهمانسرات بخورم فكر كنم اونجا ساير بچه ها هم اين خواسته رو داشتند.
ظهر اون روز موقع نهار رفتيم تو سلف اردوگاه و مشغول خوردن نهار شديم هنوز چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه از بلندگو اعلام كردند از حرم امام رضا (ع) غذا آوردن به صف وايستيد تا به هر كس مقداري از غذا به عنوان تبرك بديم . بچه ها خيلي خوشحال بودند و گلبانگ زيباي صلوات فضا رو معطر كرده بود ، همراه با چند قطره اشكي كه از چشمام جاري شده بود از امام رضا (ع) تشكر كردم كه خواسته ام رو اجابت كرده بود .
اون تابستون با اين خاطره شيرينش براي هميشه در ذهن من نقش بست
New Member
New Member
پست: 2
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶, ۳:۳۵ ب.ظ
محل اقامت: کازرون خيابان حضرتي ساختمان پروانه واحد 2منزل کمندي
سپاس‌های دریافتی: 3 بار

مسابقه داستان نويسي

پست توسط rasool1 »

بسم الله الرحمن الرحیم
مدتی بود بامشکلات مالی زیادی برخورده بودم قسط خونه و بدهی به بانک از یک طرف خرج ومخارج منزل ازطرف دیگر فشار مضاعفی را وارد می کرد
در منزل تنها داشتم برگه امتحانی بچه ها رو تصحیح می کردم که صدای زنگ خونه به صدا در آمد برگه ها را کنار گذاشته رفتم دیدم یک خانم پشت دره چهرش آشنا بود
درسته این زن همسایه قدیم خونه پدرم بود
از کجا آدرس منو پیدا کرده بود نمی دونم فقط اینو می دونم که وضع اون از نظر اقتصادی از من بدتر بود
بعد از تعارفات معمول مشکلش را با در میان گذاشت
از کجا نمی دونم ولی خبر دار شده بود که تو اداره یک وام اضطراری به کارمندها میدهند حالا اون از من میخواست که اون وام که هنوز معلوم نبود کی نوبت دریافتش به من میرسه رو در اختیار اون قرار بدهم
من که خودم خیلی به این پول احتیاج داشتم با آوردن چند تا بهونه از این کار امتناع کردم وبرگشتم تو خونه ومشغول تصحیح برگه شدم
من که فکر وام اداره به طور کامل فراموشم شده بود با صحبت های این زن سریع به امور مالی اداره رفته وپیگیر اون وام شدم وبا کلی اینور وانور رفتن اون روز موفق به دریافت وام شدم
مبلغش قابل توجه نبود ولی با همین پول قسمتی از مشکلات بر طرف می شد داشتم بر می گشتم که نزدیکی های خونه دوباره اون خانم رو دیدم یه سلامی کردم
ته دلم احساس بدی داشتم آخه این زن مشکلاتش چقدر باید باشه که به سراغ من اومده بود هنوز چند قدمی درور نشده بود که صداش کردم چک بانکی رو از توجیبم در اوردم وبه اون دادم گفتم که خیلی نگران برگردوندن پول نباشه هر وقت داشت پس بیاره
در خونه رو که باز کردم تلفن داشت زنگ می خورد با عجله وارد شدم و گوشی رو برداشتم
اون طرف خط معاون اداره بود طلب شیرین و التماس دعا داشت
من که گیچ شده بودم نمیدونستم داره چی میگه ازش موضوع رو جویا شدم بالاخره با کلی حاشیه رفتن گفت که تو قرعه کشی حج اسم من دراومده ومن ازبین اون همه داوطللب جزء سه نفر برگزیده بودم
از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم اخه چرا من ... ولی... خرج سفر باردار بودن همسر و خیلی مشکلات دیگه تو ذهنم ردیف شد
با اسرار همسرم بالاخره به این سفر معنوی روانه شدیم در مکه بودم که خبر پدر شدن رو هم دریافت کردم اونجا که بودم فقط به این فکر میکردم این همه لطف خدا رو فقط در اتفاق اون روز و صحبتهای اون زن بایدجستجو کرد
New Member
New Member
پست: 1
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۶, ۳:۱۵ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 2 بار

مسابقه

پست توسط reza313 »

پنج ساله بیشتر نداشتم. پدر و مادرم قصد رفتن به زیارت کربلا را در زمان حکومت صدام در عراق داشتند. با دلیل پایین بودن سن و همچنین هزینه زیاد آن احتمال اینکه مرا همراه خود نبرند بالا بود. اگرچه پدرم قول داده بود که یا همه یا هیچ کس اما ته دلم بدجوری شور می زد. آخر وضعیت مالی پدرم کمی آشفته بود و به زحمت می توانست هزینه سفر خود و مادرم را تامین کند. در خلوت خود و با همان حال کودکانه از پدرم سئوال کردم که آیا مرا هم با خودشان به کربلا می برند یا نه ؟ پدر با چشمانی پر محبت می گفت آری اما نگاه مادرم چیز دیگری می گفت.
بالاخره با هر زحمتی که بود بابا پول سفر سه نفره را فراهم کرد و با این وعده که من در این سفر جلوی زیارت و اعمال مخصوصه آنها را در این سفر نگیرم همراه آنها بروم.
تنها دختر کوچک کاروان من بودم. آن هم با یک چادر عربی زیبا که شاخص کل کاروان بودم. در طول سفر همراهان سعی می کردند به گونه ای رفتار کنند که من احساس خستگی نکنم و من هم از ترس اینکه وسط راه پدر و مادر پشیمان بشوند و مرا با خود نبرند هرچه می گفتند گوش میکردم. به عراق که رسیدیم در هر شهری که به زیارت قبور مطهر ائمه اطهار می رفتیم از طرف مردم عراق به گرمی از ما استقبال می شد . عراقی ها که مرا به عنوان تنها کودک کاروان نظاره می کردند بسیار به من محبت می کردند. یک روز که از جلوی یک مغازه پارچه فروشی رد می شدیم ، به یکباره صاحب مغازه از داخل بیرون آمد و دست من و پدرم را به سمت داخل کشید. من که اول ترسیده بودم شوکه شدم و نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده است؟ آن مرد با لهجه غلیظ عربی از بابا سئوال کرد که این طفل زهرا یا فاطمه است؟ پدرم پاسخ داد زهرا. آن مرد با شور و هیجان عجیبی با اشاره به طاقه های پارچه ای که در مغازه چیده بود گفت زهرا از هر کدام از این پارچه ها که خواست بردارد به عنوان هدیه. وقتی که پدرم علت این کار را پرسید او در جواب گفت زهرا برای ما عزیز است او مادر حسن و حسین و دختر پیامبر و همسر مولا است. او بعد از بابا پرسید که نام خودت چیست؟ وقتی که نام پدرم را متوجه شد اشک در چشمانش حلقه زد و با صدایی لرزان گفت السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع). آخر نام پدرم رضا است.
اکنون که سالها از آن روز می گذرد هر بار که خاطرات را مرور می کنم می بینم که وجود جمع عظیم عاشقان اهل بیت یکی از رموز ماندگاری آنان در کل دوره های تاریخی است.
زهرا - تهران
mailto:?subject=&body=
New Member
New Member
پست: 1
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۶, ۱۱:۱۶ ق.ظ
سپاس‌های دریافتی: 2 بار

پست توسط setooni »

به نام خالق زیبایی ها
با سلام خدمت تمامی دست اندرکاران
اینقدر خاطره وجود دارد که انسان می ماند کدام را بگوید ، مثلا:
در اوائل راه اندازی هیات رهروان شهداء شیراز توسط دوستان در سال 1372 بود که هر هفته یک پیام اخلاقی برای همه بر روی کارتهای شکیلی نوشته می شد تا به آن عمل نمایند
یادم میآید یکی از این پیامها این بود که از این هفته دیگر دروغ نگوئیم ، و ما هم تصمیم گرفتیم و با هم عهد بستیم دیگر دروغ نگوئیم.
تا اینکه چند مدت بعد در دانشگاه شیراز امتحان ریاضی داشتم ولی متاسفانه نتوانسته بودم بخوانم ، وقتی سر جلسه امتحان نشستم و استاد سوالات را توزیع کرد ،نگاه کردم دیدم هیچکدام را نمی توانم پاسخ دهم .
در دو طرف من دو تا از دانشجویان نشسته بودند که داشتند با هم مسائل را ردوبدل می کردند ، با خودم گفتم اگه بخواهم بشینم ، که اینها پاسخ ها را می گویند و من هم شاید نتوانم جلوی خودم را بگیرم و تقلب کن و برای اینکه این کار ا انجام ندهم ( که خود این کار از مصادیق دروغ می باشد) و بعدا نیز مجبور نشوم دروغ بگویم ، به سرعت فقط اسمم را نوشته و برگه را به استاد تحویل دادم و همین طورکه استاد داشت متحیر من را نگاه میکرد از جلسه امتحان بیرون آمدم
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

[align=center]به نام خدا  

با سلام و تشکر از همه همراهان و شرکت کنندگان ...

به اطلاع مي رساند آخرين مهلت شرکت در مسابقه خاطره نويسي کتيبه ، تنها تا روز شنبه (86.12.18) اول هفته آينده مي باشد .


 فرصت را از دست ندهيد ... 


  :razz: منتظر خاطرات شيرين و خواندني شما هستيم :razz: 

.
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
New Member
New Member
پست: 4
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶, ۱۲:۲۷ ب.ظ
محل اقامت: کرمان - سازمان آموزش و پرورش - کارشناسي ايثارگران
سپاس‌های ارسالی: 4 بار
سپاس‌های دریافتی: 3 بار

لذت نماز جماعت

پست توسط غلامرضا باقري »

بسم الله الحمن الرحيم
در روزهاي سخت و طاقت فرساي اسارت به دست نيروهاي بعثي عراق آن چه بيش از هر چيز باعث آرامش روحي و رواني و فراموشي سختي هاي اسارت مي شد همانا ياد خدا و پرداختن به ذكر او بود ( الا بذكرالله تطمئن القلوب ) .
دشمن بعثي از همان آغاز اسارت ، از خواندن نماز خصوصا به صورت جماعت به شدت جلوگيري مي كرد . يادم است در روزهاي آغازين اسارت به امامت يكي از بچه ها نماز را به جماعت مي خوانديم ، ولي به دليل مخالفت عراقي ها و تهديدات و سختگيري و تنبيهات آن ها مجبور شديم از اين فيض محروم شويم و بناچار نماز را به صورت فرادي مي خوانديم شيرين ترين خاطره من بر مي گردد به روزهاي پاياني اسارت ( فاصله بين 26/5/1367 تا 23/6/67 ) زماني كه ديگر عراقي ها آن سختگيري اوليه را نداشتند ، اما باز هم اجازه نمي دادند نماز را به جماعت و به صورت آزادانه بخوانيم ، در اين روزها به همراه تعدادي از بچه ها به آخر آسايشگاه ( سوله ) مي رفتيم و در بين ساير دوستان نماز را به جماعت اقامه مي نموديم و اين نمازي را كه به اين صورت اقامه مي كرديم شيريني خاصي براي همه داشت و اين نكته را به ذهنمان متبادر مي كرد كه ، هرچه عبادت در شرايط سخت تر انجام شود لذتش بيشتر مي باشد .
New Member
New Member
پست: 3
تاریخ عضویت: شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶, ۴:۴۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2 بار
سپاس‌های دریافتی: 3 بار
تماس:

پست توسط Hobab »






در ژرفای انتظار آرزو
بالاخره انتظارت به پایان می رسد، انتظاری که سال ها به آن می اندیشیدی و آن را جزئی از زندگی خود قرار داده بودی و گمان می کرید تا پایان عمر همراه توست و هیچگاه پایانی ندارد!
باورت نمی شود که به اینجا آمده ای و حال که آمده ای چاره ای جز باور نداری. :AA:
حرف ها در دل داری و سؤال ها در ذهن!
همین طور که قدم هایت را برمی داری به این می اندیشی که در اولین دیدارت چه باید بگویی؟! :-(
می ترسی...
می ترسی بعد از کلی انتظار و سختی و خستگی راه اذن دخول ندهد!
می ترسی آنقدر خود سازی نکرده باشی که اکنون پذیرفته شوی...!

لحظه به لحظه فاصله ات کمتر و آشفتگی ات بیشتر می شود.

به اتاق بازرسی می رسی، ولی اصلاً هوش و هواست سر جایش نیست.
وارد می شوی همانطور که تو را باز رسی می کنند در افکارت غوطه ور هستی، از اتاق خارج می شوی و حالا دیگر راهی تا صحن نمانده.
سعی می کنی قدم هایت را کوتاه تر برداری تا دیرتر برسی، بلکه بتوانی پریشانی ات را کنترل کنی یا شاید هم می خواهی دلت را آماده...
نمی دانم!
ولی هر چه می کنی حالت تغییر نمی کند همانطور مضطرب و پریشان و ترسان پیش می روی.
اولین قدمی که در صحن می گذاری خدا خدا می کنی که دلت آماده باشد، سرت بی اختیار پایین است، به زمین چشم دوخته ای روی بلند کردن سرت را نداری، نمی توانی به گنبد و ایوان نگاه کنی!
زیرلب زمزمه می کنی:
بارالها! به در آستان ولیّت ایستاده ام و به درگاهت فرود آمده ام و بر رشته ی تو چنگ زدم و به رحمتت
در آویختم، و به ولیّت متوسل شدم، آنرا زیارتی پذیرفته نما و دعایی برآورده . (1)


قدم های بعدی را برمی داری، اصلاً متوجه اطرافت نیستی!
دیگر دنبال پدر و مادرت نیستی که مطمئن شوی همراه آنها هستی یا نه؟ ترسی از گم شدن نداری!
پیش می روی هنوز سرت را بلند نکرده ای.
جلوتر که می روی ایوان طلا در زاویه ی دیدت قرار می گیرد و محو جمال و عظمت اش می شوی!
همانطور که به ایوان چشم دوخته ای سلام می دهی:
 السّلامُ عَلَیکَ یا امیر المؤمنینَ عَلیِّ بنِ اَبیطالِب وَصیِّ رَسولِ الله و خَلیفَتِهِ  2
احساس می کنی شخصی از بالا تو را نظاره می کند...
کسی متوجه توست...
و حال بیشتر سرت را به زیر می اندازی.
گویا عظمت و هیبت مولا تو را فرا گرفته!
قدری مکث می کنی و بعد به طرف صحن راهت را ادامه می دهی.
هنوز گنبد را ندیده ای! گنبد طلایی که، همیشه از پشت صفحه ی شیشه ای تلویزیون و یا قاب عکس ها شاهدش بودی، و حالا که روبرویش ایستاده ای طاقت نظاره کردنش را نداری!
به صحنن می رسی و هنوز می ترسی، در دل به خود نهیب می زنی:
 آماده شو، آماده! داری به دیدار مولایت می روی، بشکن و فروریز...! 
و باز زیر لب خدا را ستایش میکنی:
[align=center]الحمدُ لِللّه الَّذی أکرَمَنی بِمَعرِفتِه وَ مَعرِفَةِ رَسُولِه...  2

کمی آرام می شوی گویا دلت با تو همراهی می کند.
و حالا تو مشتاق تر به سوی رواق می رویف با خیالی آسوده، دیگر ترسی نداری، چرا که خاطرت بابت دل نیمه شکسته ات جمع است.


پرده سبز رنگ مخمل که به سردر رواق آویخته اند را کنار می زنی و نگاهت به فضای روحانی درون می افتد،
چه عظمتی!
زبان و قلم از توصیفش نا توان...

حالا دیگر دلت کاملاً فرو ریخته، مرواریدهای اشک بر گونه هایت جاریست و بی اختیار تو، صورتت را نوازش می کنند و تو ... غمگین ... نه .... شادمانی ؟!
شادمانی، چرا که می دانی مولایت تو را اذن داده ،
اوست که تو را پذیرفته و نظری به تو انداخته، اگر نه تو اینجا نبودی!
و غمگین، که چرا زودتر نیامدی؟!
و اشک ریزان راه ضریح را پیش می گیری...
نمی دانم این هیبت و عظمت کجا رفته؟!
دیگر احساس غربت و خجلت نداری، گویا سال هاست که او را می شناسی!
احساس می کنی نزد پدری مهربان که مشتاق دیدارت است می روی.

 یا مولایَ إلَیکَ وُفودی و بِکَ اَتَوَسَّلُ إلی رَبّی في بُلوغِ مقصُودی و أشهَدُ أنَّ المُتوَسِّلَ بِکَ غَیرُ خائِبه  3

و اکنون انتظار آرزویی که به آن می اندیشیدی به سر رسیده و از این پس به گونه ای دیگر باید به انتظار بنشینی!
باید کبوتر دلت را همین جا بگذاری و بادلی تشنه تر راهی را که آمده ای بازگردی امّا با دلی پر امید
امید به بازگشتی دوباره ...
امید به سرآمدن انتظاری دیگر :AA:

1 و 2 و 3 = زیارت مطلقه امیر المؤمنین.
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

[align=center]بسم الله الرحمن الرحیم  

با سلام خدمت همه اعضا و تبریک آغاز ماه ربیع الاول و سپاس از همه عزیزانی که در مسابقه کتیبه شرکت نموده و صفحات این دفتر را

با دل نگاره های شیرین خود متبرک نمودند .


با توجه به اتمام مهلت شرکت در مسابقه ، از همه عزیزانی که نام و نشانی خود را هنوز برای بنده ارسال ننموده اند درخواست می شود

که از طریق pm (پیغام خصوصی) مشخصات خود را به حقیر ارسال نمایند تا هدایای یادبود این مسابقه برایشان ارسال گردد .

 همچنین إن شاء الله طی هفته های آینده ، سه برگزیده اول این مسابقه نیز ، اعلام خواهند شد . 


در پناه ساقی دشت کربلا ، سربلند باشید و از دستان مهربان او سیراب ... :razz:
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

نتايج مسابقه کتيبه !

پست توسط محمد علي »

 بسم الله الرحمن الرحیم  

با سلام ؛

در آستانه سالروز آغاز امامت امام عصر (عج) ، اسامی برگزیدگان مسابقه خاطره نویسی کتیبه اعلام می شود .


ضمن تقدیر از همه دوستانی که با قلم خود ، صمیمیت و نورانیت را به این محفل بخشیدند ... :razz:

لازم به ذکر است با توجه به اینکه تمامی خاطرات ثبت شده در این دفتر ، شیرین و ناب بوده و طراوت آن همیشه باقی است ،

لذا انتخاب سه برگزیده برای این مسابقه کار بسیار دشواری بود ؛ اما با توجه به معیار هایی از جمله نگارش ادبی ، تعدد و ظرافت بیان موضوعات

مذهبی و اعتقادی در یک خاطره ، بهره گیری از ویرایش فنی و ابزارهای بهینه کردن پست و ...


اسامی ذیل به عنوان برگزیدگان این همایش بزرگ ، انتخاب شدند : ( کاربران گرامی )
 
1- محدثه

http://www.eteghadat.com/forum/viewtopi ... =4248#4248

2- خاک قدم هایش

http://www.eteghadat.com/forum/viewtopi ... =4042#4042

Hobab-3

http://www.eteghadat.com/forum/viewtopi ... =5092#5092 

[align=left]که إن شاء الله جوایز ایشان به نشانیشان ارسال خواهد شد .  


همچنین به رسم یادبود این گردهمایی بابرکت ، برای تمام کسانی که خاطره خود را ثبت کرده اند ، هدایای ویژه ای ارسال خواهد شد .


امید است با افزایش همیاری و مشارکت در ترویج مکتب نورانی اهل بیت (ع) ، قدم های مستحکم تری در این طریق برداریم .


[align=right]با سپاس مجدد از همه عزیزان :razz:

موفق و موید باشید  


[align=center] 

[align=center]ضمنا این تاپیک با نام جدید « دفتر خاطرات مذهبی ::: کتیبه ::: » برای همه اعضا باز می گردد ، تا همیشه شاهد ثبت لحظات بی نظیر زندگی شما باشیم . 
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
ارسال پست

بازگشت به “فعالیتهای جمعی”